کد خبر: 72226

سیدمهدی موسوی‌تبار

3 روایت از عشق هشتم

برای اینکه خیالت راحت شود و دلت قرص که حتما آنچه می‌خواهی می‌شود، بار و بندیل را جمع می‌کنی و می‌روی سمت آخرین پناه، آخرین امید.

سیدمهدی موسوی‌تبار، خبرنگارگروه فرهنگ: 1. برای اینکه خیالت راحت شود و دلت قرص که حتما آنچه می‌خواهی می‌شود، بار و بندیل را جمع می‌کنی و می‌روی سمت آخرین پناه، آخرین امید. رفتن به‌سمت شاهی که مهربان و بخشنده است و البته همیشه ماندگار در دهه 50، سخت بوده و جان‌فرسا. ماشین‌های فرسوده و راه‌های ناهموار و جاده‌های خراب از یک‌سو و دل بی‌‌تاب و تشنه دیدار از سوی دیگر در مواجهه‌ای شیرین بودند تا برسد عاشق به دیدار معشوق. آب پاکی را ریخته بودند روی دستش که عزم سفر کرد و دلش را برد پیش طبیبی که بعید است بیماری را ناامید و مانند قبل برگرداند. اصلا این طبیب اینجاست تا یک ملت دلش را بسپارد به او و خیالش راحت شود که کسی هست که همه‌کس‌شان باشد که دار و ندارشان باشد.

رفت و رسید به وصال محبوب و گفت، و گفت از آنچه می‌خواست و در دلش بود، و محبوبی که ناگفته‌ها را می‌دانست. نگاه می‌کرد و هرآنچه امنیت روانی و استجابت بود از چشم‌هایش منتقل می‌کرد به تمام جهان و نه فقط آن زائر. مسافر آمده بود از معشوقش بخواهد فرزندی داشته باشد و قول داد که اگر پسر شود غلام عشقش شود و اگر دختر بود بشود هم‌نام خواهر محبوبش. گفت و برگشت و در راه برگشت طعنه‌هایی را مرور کرد که به گوشش خوانده بودند و از «نشدن»ها گفته بودند و «نمی‌شود»ها. او در جواب همه این حرف‌ها گفته بود دست خالی برنمی‌گردد و مدام یاد جمله پدرش بود که در اولین سفر پابوسی‌شان یادگار گذاشته بود: «خدا ایران را خیلی دوست دارد که این آقا را برایمان یادگار گذاشته.» و مرور کرد چیزهایی را که پدرش به قول خودش از این «یادگار خدا» گرفته بود.

///

دست‌های خالی‌اش را بالا گرفت تا پرستار پاسخ محبوب را روی دست‌هایش بگذارد. زور بغضش آنقدر نبود که نشکند. اشک‌هایش صورتش را اِشغال کرده بودند و چشم‌هایش را چنان مات که نمی‌توانست «غلامرضا»یش را ببیند. گاهی صدایی می‌آمد که شبیه تشکر از معشوقی بود که صدای عاشق را شنیده و جوابش را سریع و مهربانانه داده بود. آنهایی که با او از «نشدن» و «نتوانستن» گفته بودند نوبتی غلامرضا را در آغوش می‌کشیدند.

2. - مادر من! همه بچه‌ها دارن میرن بجنگن... نذار مدیون بشم.
من حرفامو زدم غلامرضاجان! بابات که رفته، تو هم بخوای بری، تکلیف من چی میشه؟ اینقدر خودخواه نبودی، به کی بردی تو؟
دفعه اولی نبود که در این خانه این بحث‌ها می‌شد و هر بار با «نه» مادر تمام می‌شد و پسر می‌دانست دیگر راهی وجود ندارد و باید با آرزوی خود بسازد و بسازد خودش را برای میدان جنگ. خیلی وقت بود خواب پدرش را ندیده بود و حالا آمده بود چیزی بگوید و برود که حتما مهم بوده برای او. غلامرضا را در آغوش گرفته بود و در گوشش آرام خوانده بود: «خدا ایران را خیلی دوست دارد که این آقا را برایمان یادگار گذاشته.» و بعد دستش را دراز کرده بود سمت محبوب و راه و رسم عاشقی و دلبری پیش معشوق را برای پسرش گفته بود. بیدار که شد عزم سفر کرد. سختی سفر کمتر شده بود اما سفر زیر موشک‌باران هم خطرات خود را دارد.
رساند خود را به همان نشانی که پدرش داده بود. آیین پابوسی را هم آموخته بود و دلش را داد و پهن کرد سفره‌اش را برای همانی که هم می‌دانست هم می‌توانست. شکست دلش و بغضش و چیزهایی را خواست و گفت و بعد با صورت خیس، رها کرد درهای خانه محبوب و برگشت سمت خانه خودشان. رفته بود سراغ تکیه‌گاه و پناه زیباترین لحظه‌های پرعصمت و پرشکوه خود و مردمش و می‌دانست که این تکیه‌گاه و پناه، با دست‌های خالی برش نمی‌گرداند.

///

«خجالت نمی‌کشی دراز کشیدی این‌جوری؟»
صدای مادرش بود. هیچ‌وقت این‌جوری صدایش نکرده بود. با تعجب بلند شد و نشست روی تشک. چشمانش را مالید و با تعجب صورت خندان مادر را نگاه کرد.
«خجالت نمی‌کشی وقتی جوونای مردم دارن میجنگن، تو گرفتی خوابیدی؟»
کسی نفهمید چطور خود را رسانده بود کنار جوان‌های مردم و حاجتش را از دستان محبوب دودستی گرفته بود. اما وقتی بدون اختیار برگشت به سمت خانه‌اش، همه فهمیدند و آمدند به استقبال و بدرقه‌اش کردند تا خانه همیشگی‌اش. مادرش اولین نفری بود که رویش را دیده بود و آخرین نفری بود که از کنار خانه ابدی‌اش بلند شده بود.

3. بلیتش را برای بار سوم چک کرد. با تردیدش در شب‌های بی‌خوابی تا صبح مبارزه کرده بود. تصمیم گرفته بود برود. همه همکلاسی‌ها و دوستانش رفته بودند و به او مدام پیام می‌دادند که ماندنش مصداق دیوانگی محض است. فرودگاه کم‌کم شلوغ می‌شد. کم نبودند جوان‌های همسن و سال او که چمدان را بسته بودند و عزم رفتن‌شان جدی‌تر از دلبستگی به ماندن‌شان بود. برای اینکه زمان بگذرد روزنامه خوانده بود، با گوشی سرگرم شده بود و حالا انگار تلویزیون داشت وظیفه گذراندن وقت او را برعهده می‌گرفت. گوشه تصویر را که دقیق‌تر دید، متوجه شد شب تولد امام رضاست. حواسش به بنرهای داخل فرودگاه نبود که تبریک گفته بودند. مادربزرگش از امام رضا برایش زیاد گفته بود و یادش آمد هدیه‌هایی را که به بهانه تولدش گرفته بود. از آخرین سالی که مادربزرگش به این بهانه برایش کادو گرفته بود، سال‌ها می‌گذشت. دلش هوای مادربزرگ را کرد. به زمان پروازش نزدیک می‌شد. دلش هوایی شده بود برای کودکی‌اش. برای سفرش با قطار در کنار خانواده و مادربزرگ. برای اولین‌باری که به مشهد رفته بودند. برای تمام خاطرات خوشی که از آن سفر در ذهن داشت.

///

هواپیما پرواز کرد. مقصدش خارج از ایران بود. مقصدش دور بود. جوانی که بلیت در دستش بود، مانده بود در فرودگاه و به جمله‌ای خیره شده بود که یکی از میهمان‌های برنامه تلویزیون گفت: «خدا ایران را خیلی دوست دارد که این آقا را برایمان یادگار گذاشته.»

در این رابطه بیشتر بخوانید:

قرار سینما با سرزمین مادری (لینک)

بدون قرار قبلی از آلمان تا قلب تپنده ایران (لینک)

امیدی در دل تاریکی (لینک)

مرتبط ها