کد خبر: 69480

نگاهی به کتاب «بامداد روز ششم»

روایتی جذاب از نوجوان 14 ساله در دل جنگ

کتاب «بامداد روز شانزدهم» کتاب خاطرات آزاده جانباز دکتر فرامرز صادقی است که رمضانعلی کاوسی نوشته و روایت داستان این کتاب را به عهده د اشته است.

عاطفه جعفری، خبرنگارگروه فرهنگ: «غروب پانزدهم آبان سال 1361، از چادرهایی که نیروهای پشتیبانی تیپ قمربنی‌هاشم(ع) نزدیک دهلران برپا کرده بودند، به قصد رفتن به عملیات تجهیز شدیم. حول و حوش ساعت چهار بعدازظهر سوار آیفاها شدیم و به طرف منطقه عملیاتی حرکت کردیم. حدود یک ساعت بعد هوا تاریک شد. آیفاها یکی دو ساعت دیگر با چراغ‌های خاموش در دل بیابانی تاریک پیش می‌رفتند بعد از دو ساعت، توقف کردیم. بعد از نماز مغرب و عشا، مقداری نان و کنسرو بادمجان بین نیروها تقسیم کردند. شام خوردیم و دوباره حرکت کردیم.»

خاطرات جنگ همیشه دلنشین است، به‌خصوص برای نسل جدید که با خواندن این خاطرات می‌توانند خیلی از مسائل آن زمان را متوجه شوند و بدانند چه زحماتی برای این کشور و حفظ آن کشیده شده است.

کتاب «بامداد روز شانزدهم» کتاب خاطرات آزاده جانباز دکتر فرامرز صادقی است که رمضانعلی کاوسی نوشته و روایت داستان این کتاب را به عهده د اشته است.

این کتاب 416 صفحه‌ای به خاطرات نوجوان 14 ساله‌ای به اسم فرامرز صادقی می‌پردازد که بعد از گذراندن دوره آموزش نظامی، داوطلبانه و بدون اذن والدین به جبهه می‌رود. قهرمان داستان ما در عملیات محرم شرکت می‌کند و در مرحله دوم این عملیات پای راستش از زیر زانو قطع می‌شود و به ناچار به اسارت دشمن در می‌آید. بعد از تحمل 16 ماه اسارت در اردوگاه‌های عنبر و رمادی، آزاد می‌شود، ادامه تحصیل می‌دهد، پزشک می‌شود و اکنون مشغول طبابت هموطنان خود است.

به گفته کاوسی انتشار خاطرات دفاع هشت ساله ایثارگران می‌تواند بخش مهمی از تاریخ پرافتخار کشورمان را به نسل کنونی و نسل‌های آتی منتقل کند.

او در مورد این کتاب و چگونگی آشنایی با این جانباز جنگ می‌گوید: «فرامرز صادقی در 14سالگی برای دفاع از دین و سرزمین و ناموس این کشور به جبهه رفته است. او در سال 1361 در عملیات محرم تا چند قدمی بهشت هم پیش می‌رود اما سرنوشت برایش به‌گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد که با پایی قطع شده به استقبال اسارت برود.

اما چگونگی آشنایی من با او هم جالب است. آقای ذبیح‌الله سلطانی از استادان دانشگاه و دوست فرامرز صادقی است. سلطانی اوایل سال 1395 در وبگردی‌اش، با وبلاگ من آشنا شد و متوجه می‌شود خاطراتی که دوستش، فرامرز صادقی از عملیات محرم برایش تعریف کرده شبیه خاطراتی است که من در وبلاگم با کاربران به اشتراک گذاشته‌ام. برای همین با من تماس گرفت و خواست تا من و آقای صادقی همدیگر را ببینیم.»
این نویسنده در ادامه از دیداری می‌گوید که با فرامرز صادقی داشته است و بعد از گپ‌وگفتی که با هم می‌زنند به نظرش می‌رسد که خاطرات او سوژه مناسبی برای تالیف است. اما صادقی نمی‌خواهد این کار را انجام بدهد و درنهایت با اکراه تن به مصاحبه می‌دهد.

کاوسی در ادامه می‌گوید: «طی روزها و هفته‌های متمادی بیش از 45 ساعت به صحبت او گوش دادم. حین نوشتن متن و تدوین کتاب، سوالاتی به ذهنم خطور می‌کرد و همانجا سوال را یادداشت می‌کردم تا در فرصتی مناسب از او بپرسم. گاهی که یافتن پاسخ سوالی خیلی برایم ضروری بود، دست به تلفن می‌شدم و تا به جواب دلخواه نمی‌رسیدم، او را رها نمی‌کردم.»

شهید قاسم طاهری، در پنجم دی‌ماه 1337در شهرستان مبارکه استان اصفهان به دنیا آمد. او در بدو تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در واحد دادرسی سپاه مشغول به خدمت شد که در جهت دادرسی به محرومان فعالیت می‌کرد و از بنیانگذاران بنیاد شهید بود و در آنجا هم به صورت افتخاری مدتی مشغول خدمت بود. با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه شد.

در بخشی از کتاب که اشاره‌ای به شهادت قاسم طاهری شده آمده است: «توی پادگان شنیدیم قاسم طاهری به‌عنوان معاون اطلاعات-عملیات لشکر نجف اشرف انتخاب و مشغول کار شده است. شب مشغول شام خوردن بودیم که یک نفر گفت: «فرامرز صادقی کیه؟ تلفن باهاش کار داره.»
گفتم: منم
گفت: دنبال من بیا.

همراه او به دفتر پادگان رفتم. گوشی را که برداشتم، ابراهیم زینلی پشت خط بود. گفت: «من از مبارکه زنگ می‌زنم. اینجا شایع شده قاسم طاهری شهید شده. می‌خوام ببینم درسته؟ تو چیزی شنیدی؟»
-نه بابا، من همین پریروز باهاش بودم. کلی هم با هم گفتیم و شنفتیم. می‌گفت قراره بره پیش حاج‌احمد کاظمی، باهام کار داره.
شنیدن این موضوع آنقدر حالم را بد کرده بود که به دنبال این افتادم تا بفهمم این خبر واقعی است یا نه بعد از گشتن‌های بسیار به ستاد معراج شهدای اهواز رفتیم و... .»

 شاید جذاب‌ترین بخش این خاطرات را باید خاطرات اسارت این جانباز جنگ دانست. که با توجه به سن کم به اسارت درمی‌آید. او در روایت این بخش از داستانش می‌گوید: «اوایل فروردین 1362، روند تغییر و تحول و جابه‌جایی اسرا از یک آسایشگاه به آسایشگاه دیگر سرعت بیشتری به خود گرفت، هر روز تعدادی از بچه‌ها را از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر و از قاطعی به قاطع دیگر می‌فرستادند. این کار ظاهرا بدون اشکال بود اما زمانی زنگ خطر به صدا درآمد که بیشتر اسرای آسایشگاه‌های ۱۸ و ۱۹ متشکل از افراد زیر ۱۶ سال شدند.

هرکدام از بچه‌ها از این اقدام بعثی‌ها، تعبیر و تفسیر متفاوتی داشتند. نظر غالب معتقد بود که قصد دشمن از جابه‌جایی آنان این است که بزرگ‌ترها از لحاظ مذهبی و انقلاب‌گری روی افکار بچه‌ها تاثیر نگذارند و آنها را مثل خودشان انقلابی تربیت نکنند. چند روز بعد یاسین به آسایشگاه ما آمد و گفت قرار است اسرای کم سن‌وسال رو از عنبر به رمادی ببریم و یک اردوگاه جدید براشون تشکیل بدیم. دیگه مطمئن شدیم که هدف دشمن از این تغییر و تحول و جابه‌جایی سوءاستفاده تبلیغاتی و سیاسی از اسرای نوجوان است.

مهدی امیری گفت: «دشمن می‌خواد اسرای کم سن‌وسال رو توی اردوگاه جمع کنه و مغزشان را شست‌وشو بده، بعد اونا رو در معرض دید رسانه‌های جهان قرار بده و می‌خوان با این کارشون به دنیا اعلام کنند که جمهوری اسلامی بچه مدرسه‌ای‌ها رو آورده جبهه.»

یاسین اسم من را به همراه اسرای زیر ۱۵ سال اعلام کرد؛ خوشبختانه اسامی افراد بزرگ‌تری مثل مهدی حضوری، حسین خالقی و مهدی امیری هم در لیست یاسین بود. اعلام اسامی این افراد تاثیرگذار باعث دلگرمی ما کوچک‌ترها شد. درواقع اینها تصمیم‌گیران ما بودند و همه بچه‌ها قبول‌شان داشتند.

روند انتقال ما از اردوگاه عنبر به رمادی حدود ۲۰ روز طول کشید. تقریبا مشخص شده بود کدام‌یک از ما رفتنی هستیم و کدام ماندنی. رفتنی‌ها موقع بیرون‌باش با کسانی که قرار بود بمانند خداحافظی می‌کردند و حلالیت می‌طلبیدند. من هم با تعدادی از دوستانم مثل قاسمعلی درویشی، همشهری‌ام صحبت کردم و به او گفتم: «قراره ما رو‌ به ‌رمادی ببرن.» قاسمعلی گفت: «فرامرز، تو به خاطر پات زودتر از من آزاد میشی. رفتی مبارکه، یه سری هم به پدر و مادر من بزن.»

بعد از ۲۰ روز ساعت ۱۰ صبح چند سرباز وارد آسایشگاه شدند و گفتند وسایلتون رو بردارید تا به اردوگاه رمادی بریم.» حدود 40 نفر که ثبت‌نام شده بودیم، وسایل‌مان را برداشتیم و به طرف دو دستگاه اتوبوسی که وارد محوطه شده بودند حرکت کردیم یکی‌یکی اسم‌هایمان را اعلام کردند و سوار اتوبوس‌ها شدیم. اتوبوسی که من سوار شدم خیلی قراضه و کهنه بود. صندلی‌هایش مثل نیمکت چوبی خیلی سفت و بد بود و شیشه جلویش هم چند ترک برداشته بود... .»

یکی از ویژگی‌های این کتاب، نثر ساده و روایت جذاب آن است که مخاطب را با خود همراه می‌کند و به خاطر تصویرسازی نویسنده، کاملا احساس می‌کنی در دل این خاطرات قدم می‌زنی، اهواز و آبادان و اردوگاه‌های عراق را از نزدیک مشاهده می‌کنی. این کتاب توسط انتشارات شاهد به چاپ رسیده است و خواندنش برای مخاطب خالی از لطف نخواهد بود.

مرتبط ها