فاطمه نخلیزاده، روزنامهنگار: این یک عادت قدیمی است؛ وقتِ خواندن کتاب، مداد یا خودکاری را دست میگیرم تا زیر جملههایی را که برایم شیرین و چالش برانگیزند خط بکشم. حاشیههای برخی از کتابهایم پر از نظرات و اشارههای شخصیام شده است که بعد از سالها به من یادآوری میکنند در خوانشِ قبلم چه دیدگاه، نظر و برداشتی از آن بخش داشتهام و حالا چه تغییری کرده یا نکرده و گاهی که البته به ندرت پیش میآید، کتاب مثل روز اولش بدون خطخوردگی از دستم قسر درمیرود. در مورد کتاب «نبودن» اما تجربه تازهای کسب کردم. مهدی زارع، نویسنده و شاعر سمنانی در این کتابش، خط داستانیای ساده را دنبال میکند و به همین دلیل، انتظار میرود «نبودن» بدون علامتگذاری خوانده شود و به پایان برسد اما نویسنده خوشذوق کتاب، حرفهای سادهاش را حتی، آراسته و پیراسته به خواننده تقدیم میکند. همان تجربههایی که احتمالا بارها و بارها هر کداممان چشیدهایم را بهگونهای تصویر میکند که حق مطلب ادا میشود. مثلا آنجا که خطاب به دوستش میگوید: «همیشه وقت خوشی انگار زمان سگ پاسوخته است. وقت ناخوشی میشه خر لنگ. من ساعتسازم. تا اینجاش رو میفهمم یعنی چی. الان رو نمیفهمم حبیب. ناخوشم. ولی دلم میخواد زمان یک ثانیه تکون نخوره که ثانیه بعدش معلوم نمیکنه از اون اتاق چه خبری بزنه بیرون. ولی بد داره تند میره. کاش میشد همینجا یه چرخ دنده دنیا خرد بشه و همهچیز همینجور بمونه.» بیتردید برای همهمان روزهایی بوده که از شدت خوشی دلمان نمیخواسته به آخر برسند و خلاف آن هم صادق است؛ که البته امیدوارم هیچکدامتان تجربهاش را نداشته باشید و در آینده نیز تجربه نکنید.
یا این مورد که مهارتهای خارقالعاده روشندلانِ عزیز تاییدش میکند: «انگار همان اندازه که بینایی در تاریکی از کار میافتد، باقی حواس سر به شورش میگذارند.»
نویسنده در صفحات ابتدایی کتابش مینویسد: «همه ما از وسط ماجرا آمدهایم و از هیچ چیز کاملا باخبر نیستیم.» انگار در همان ابتدا بخواهد بااحترام، به این پرسشِ خوانندگانش پاسخ بدهد: «این لایههای مبهم که ماجراهای داستان را پوشانده، به چه منظور است؟!»
-کسی نمیداند؛ چراکه همهمان از میان قصه سر رسیدهایم.
کتاب «نبودن» چکیدهای است از سرگذشتِ منصور. او تخریبچی است و مدتی را در جبهههای جنگ حضور داشته. پس از پایان جنگ و به سرآمدن دوران اسارت، درحالی که یک پایش را جا میگذارد به خانه برمیگردد. حالا سالها از آن ماجرا گذشته که پای جاماندهاش، به او بازگشته، اما دلش نه. دلش همچنان در آن مکان و زمان جا مانده. اگر بخواهیم عشق را در داستان آقای زارع مورد بحث قرار دهیم، با دو مورد متفاوت روبهرو میشویم. در بخشی از داستان که متعلق به گذشته است، از عشقی یاد میشود که راوی در دورانِ اسارت تجربهاش کرده است و حالا که سالها از آن میگذرد، احساسش را کتمان میکند و آن را دروغ میشمارد اما دوستش، حبیب او و احساسش را باور دارد و کتمانش را باور ندارد. البته در بخشهایی از کتاب، خواننده هم با حبیب همداستان شده و با خود میگوید مگر میشود کسی از زبانِ مشترک عشق صحبت کند و در عین حال علاقهاش را انکار کند؟!
خودتان قضاوت کنید: «اگر شکستهبسته هم فارسی نمیدانست، فرقی نمیکرد. هم تکرار اسمش از دهان من را میفهمید، هم معنی ازدواج مشخص بود، هم معنی مسلمان؛ بماند که وقتی پای مردها و زنها وسط بیاید حرف زدن زبان مشترک نمیخواهد.»
در بخش دیگری از کتاب که در زمان حال روایت میشود، پای عشقی به میان میآید که منصور حسش میکند اما سعی در پنهان کردنش دارد و انگار میخواهد نادیدهاش بگیرد و از آن گذر کند.
به این جملات از کتاب دقت کنید: «از سر کوچه که میپیچم میبینمش که دارد بطری آبمعدنی را پای درخت خالی میکند. از دیدنش باید خوشحال باشم؛ اما میترسم. حسی عجیب است. ترس نیست. ترکیبی از ذوق و ترس و اضطراب است. قلبم اول انگار میایستد؛ شاید برای چند ثانیه، شاید هم کمتر. بعد تند میزند؛ تندتر از همیشه. پوست تنم داغ میشود و گوشه لبم به لبخند میکشد و برمیگردد. چشمم داغ میشود. نفسم بالا نمیآید و دهانم پر از آب میشود. از جنگ اینقدر یاد گرفتهام که بدانم دفاع از آخرین سنگرها چقدر اهمیت دارد. پروین آخرین پناهگاه من برای حفظ روال عادی زندگی است.»
راوی اینبار هم تلاش میکند تا احساسش را توجیه کند و علتی برای آن بیابد. سادهترین دستآویز همان دلیلی است که برای منحرف کردن ذهنِ خواننده میآورد: لازم است کسی باشد تا از خاله که تنها سرمایه باقیمانده من است، مراقبت کند. اگر پروین نباشد؛ وظایفم دوچندان و روال زندگیام مختل میشود.
اینکه آخر داستان ماجرای عاشقانه منصورِ به کجا میرسد؟ یکی از پرسشهایی است که خواننده برای یافتن پاسخش تشویق میشود ماجراها را دنبال کند و خواندن کتاب را پیش ببرد.
یک مورد دیگر از گیراییهای کتاب این است که نویسنده، در جایجای کتاب و به بهانههای مختلف، اشارههایریزی به برخی از باورهای خرافی و سنتی میکند که فهمیدنشان خالی از فایده نیست. اگر شما هم علاقهمند هستید، چند مورد را بخوانیم:
«صدای چند سگ بلند میشود. به قول مادر، از قرار عزرائیل آمده حاصل عملش را در این قبرستان ببیند. لابد از کنارم گذشته که تنم میلرزد. سرزبانی فاتحهای میخوانم.»
یا این باور سنتی که به جشن باستانی چهارشنبهسوری و آتشبازی ایرانیان مربوط میشود: «دلم لک زده بود برای پریدن از روی آتش. اما با پای المثنی که نمیشد. نپریدم و زردی به روح و روانم ماند و لک انداخت رویش؛ جوری که هیچ حمام روحی حتی کمرنگش نکرد.»
و این یکی که تصور میکنم موقع نوشتن، نویسنده را هم به خنده انداخته باشد: «این قصه را مادر هم برایم گفته بود؛ هم این قصه را، هم احترامی که باید به یادگار آن چهل دختر بگذارم، هم اینکه اگر دیدم زنها جمع شدهاند و دارند میروند سمت در چهلدختر لااقل 40 قدم باید از آنها فاصله بگیرم.»
افزون بر همه اینها، نگاه نویسنده به بعضی از مسائل به اندازهای زیباست که نمیشود به سادگی ازشان گذر کرد. بهطور مثال دیدگاهش درباره ارزش وجودی انسانها را بخوانیم: «هیچوقت مثل عضوی از خانواده یا حتی یکی از خرتوپرتهای تلنبارشده دوروبر خاله هم نشد. اما، حالا که رفته، جای خالیاش مثل زخمی توی آپارتمان خانه عذابآور است. به خودم میگویم از تو که تعمیرکار ساعتی بعید است. چرا بیخیال او شدی؟ هر قطعهای، هر قدر هم کوچک و کماهمیت، وقتی نباشد یا خراب شود، زمان لااقل مفهوم همیشگیاش را از دست میدهد. از حرکت نیفتد، تند و کند میشود.»
یا این یکی که شاید برای همه قابل درک نباشد اما دور از انتظار هم نیست: «امید توی اسارت مثل شمشیر دولبه است. دلخوش شوی و بعد اتفاقی نیفتد، ترک میخوری؛ مثل لیوان داغی که آب یخ در آن بریزد. حالا این امید از اولش واهی باشد که واویلا... .»
فارغ از همه آنچه که تاکنون به آنها اشاره شد. شاید بتوان گفت کتاب پیامی دارد که میگوید درست است از آن روزها، زمان درازی میگذرد اما آنچه از جنگ در روحیه، حافظه و جانها به جا مانده به این زودیها رفتنی نیست: «به خاله نگاه میکنم که با وجود همه سیمها و شلنگها هنوز دارد برای زندگی میجنگد. جنگ، نهفقط برای من، برای هیچکس به این راحتی تمام نمیشود.»
به امید پایان یافتن جنگ و برقراری صلح.