عباس بنشاسته، روزنامهنگار: مطهری یا شریعتی کدام یک موثرتر بود و در چه ساحتی؟ آیا دوران مطهری و سایر متفکران انقلاب به پایان رسیده است؟ آیا در دورانی متفاوت با صدر انقلاب بهسر میبریم؟ در بخش دوم از گفتوگو با دکتر مهدی جمشیدی، عضو هیاتعلمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و دکتر بیژن عبدالکریمی عضو هیاتعلمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال، به این موارد پرداختهایم که از نظر میگذرانید.
مطهری شاخصترین فرد نبود
عبدالکریمی: فکر میکنم تعابیر «ایدئولوگ انقلاب» یا «ایدئولوگ قدرت سیاسی» میان من و آقای دکتر جمشیدی یک مشترک لفظی است. یعنی این لفظ در ذهن من یکچیز است و در ذهن ایشان چیزی دیگر. ایشان میفرمایند مطهری لااقل یکی از 10چهره فکری دوران انقلاب بود. معمولا وقتی ما از «رهبر انقلاب» صحبت میکنیم از یک نفر سخن میگوییم. ما معمولا از رهبران انقلاب صحبت نمیکنیم. تلقی من این بود که ما همانطور که از رهبری انقلاب در مقام یک فرد صحبت میکنیم، وقتی از ایدئولوگ انقلاب صحبت میکنیم، یکنفر شاخص نسبت به دیگران را درنظر داریم. اگر ایشان میفرمایند مطهری را میتوان جزء 10چهره فکری قرار داد، در این خصوص با ایشان حرفی ندارم. اما اگر میفرمایند او شاخصترین کسی بود که گفتمان انقلاب براساس اندیشههای ایشان، شکل گرفت، بهنظر من این بسیار محل تردید است.
شما شاخصترین چهره را چه کسی میدانید؟
عبدالکریمی: من فکر میکنم شریعتی در این میان نقش شاخصتری داشت.
از حیث اثرگذاری اجتماعی میفرمایید؟
عبدالکریمی: هم بهلحاظ گستردگی اجتماعی و هم بهلحاظ عمق اثرگذاری. اثرگذاری شریعتی چنین نبود که مثل سلبریتیها یک دولت مستعجلی باشد و مثل یک شهاب آسمانی زود بدرخشد و افول کند، اصلا چنین نیست. با شریعتی تحولات بزرگی در نوع بینش ایرانیها صورت گرفت. منتها میتوانم بگویم مساله تا حد زیادی پارادایمیک است. یعنی شاید مطهری چهره شاخص فضاهای سنتی ما بود اما نهادهای مدرن مثل دانشگاه، چنین شأن و جایگاهی را برای مطهری قائل نبودند، امروز هم همینطور است.
آیا این محدودیت اجتماعی را برای شریعتی هم قائل هستید؟
عبدالکریمی: یعنی همچنان که دامنه اثرگذاری مطهری وسیع نبود، شریعتی هم معلم انقلاب بهمعنای مطلق نبود چون او جوان بود و عمدتا روی قشر جوان و دانشگاهی و فعالان سیاسی و حزبی موثر بود و توده مردم با شریعتی برانگیخته نشدند.
شریعتی عصاره نبوغ ملت ما بود
عبدالکریمی: من دو تبصره به این سخن دارم. درست است که شریعتی از لحاظ سنی جوان بود اما او عصاره نبوغ ملت ما بود. وقتی شما «آری اینچنین بود برادر» یا «حج» را میخوانید، با یک نبوغ و فرهیختگی عظیم روبهرو میشوید.
شریعتی افقآفرینی کرد. او یک شیفت پارادایمی در اندیشهها ایجاد کرد. او نوعی دیالوگ میان عقل مدرن و عقلانیت دینی برقرار کرد. به این اعتبار شریعتی اثرگذاری عمیقی در جامعه ما داشت و به اعتقاد من تفکر آینده ما با شریعتی، در قیاس با مطهری، ربط وثیقتری دارد.
درمورد نکته جامعهشناسانهای که آقای دکتر جمشیدی فرمودند که شریعتی با جوانان و دانشگاهیان ارتباط برقرار کرد و نه با تودهها؛ باید بگویم ایشان، بهدلیل سن و سالشان تجربه انقلاب را نداشتهاند و من، برعکس، کاملا در فضای انقلاب بودم. من طلبههای بسیار زیادی را دیدم که لحن شریعتی را در منبرهایشان تقلید میکردند. طلبههایی در مساجد کتاب «حسن و محبوبه» را میخواندند و تفسیر میکردند. این طلبهها واسطهای برای ارتباط شریعتی با جامعه روستایی و با تودههای وسیع شدند.
از سوی دیگر درست است که شریعتی مانند روحانیون با تودهها ارتباط وسیع نداشت، اما باید درنظر داشت که طیف سنتی ما بهطور غیرمستقیم از او تاثیر گرفتند؛ یعنی جوانان و دانشگاهیان پلی برای ارتباط شریعتی با تودهها شدند. صاحب تفکر بر قشری از جامعه اثر میگذارد و این قشر واسطهای میان تودههای وسیع و آن متفکر میشوند.
در مقابل، روحانیت سنتی اساسا در انقلاب حضور نداشت. روحانیت در پس انقلاب بود. چهرههایی مثل آقای خمینی در میان حوزویان سنتی غریب و بیگانه بودند. وقتی تودهها به خیابانها آمدند، نظام سقوط کرد و روحانیت سنتی بهدنبال تودهها وارد صحنه شد. من از برخی روحانیون سنتی که مخالف انقلاب بودند، تجربههای زیستهای نیز دارم.
بهلحاظ تاریخی ما بهشدت اسیر برساختهای پساانقلابی هستیم و دچار یکنوع خطاهای آکرونولوژیکال میشویم. به این معنا که با مقولات پساانقلاب به قبل از انقلاب میرویم و روایت خود از انقلاب را با نگاه بعد از انقلاب ارائه میدهیم. اصلا مقولاتی که گفتمان رسمی جامعه ما بیان میکند، ازجمله بحثهایی که درمورد نقش و جایگاه مطهری در انقلاب میشود، به هیچوجه با آن تجربه زیسته فردی مثل من و خیلی از دیگر نیروهایی که در صحنه انقلاب بودند، سازگاری ندارد.
هیچکدام از این حرفها بهمعنای تخفیف ارزشهای مطهری نیست. من نیامدهام که مطهری را کوچک کنم اما معتقدم ما از مطهری یک برساختی تولید کردهایم که این برساخت با واقعیت تاریخی خود مطهری سازگاری ندارد.
شریعتی مبدع افق تازه معرفتی نبود
جمشیدی: بهنظر من شریعتی در دوره قبل از انقلاب نیرویی بود که بسیار بیش از دیگران مقبولیت اجتماعی و قدرت جریانسازی اجتماعی داشت. مطهری در دوره قبل از انقلاب نهفقط ایدئولوگ انقلاب شمرده نمیشد، بلکه اصلا انقلابی هم شمرده نمیشد. تحلیل مطهری هم این بود که من نباید چندان درگیر امور سیاسی شوم که زندان بروم و به این طریق فضا را برای بازی نیروهای مارکسیستی فراهم کنم. تحلیل ایشان این بود و بهخاطر همین روشن است که در آن برهه زمانی، مردم قطعا شریعتی را بهعنوان ایدئولوگ انقلاب و چهره شاخص و برجسته میشناختند و در این میان مطهری حتی نفر دوم هم نبود.
زبان شریعتی زبان عموم مردم نبود اما همه آثار او هم مبتنیبر زبان روشنفکری نبود. یعنی اینطور نبود که شریعتی هرچه گفته، همه آثار ادبیاتی باشد که همه مردم به یک اندازه با این آثار نسبتی مثبت یا منفی پیدا کنند.
نکته دیگر که گفتید، شریعتی یک افق پارادایمیک تازه آفرید، من سوالم این است که آیا نقطه آغاز از آن شریعتی بود؟ یعنی این روایت از اسلام و نقطه آغاز این نوع فعالیت روشنفکری از آن شریعتی بود که بگوییم او افق تازهای گشود؟ یا نه؛ این افق را دیگران گشودند اما هیچکدام به اندازه شریعتی قدرت بسط و پرورش مفهومی او را نداشتند. آنچه مطهری را برانگیخت و [او] شریعتی را از مشهد به تهران آورد و در حسینیه ارشاد بهکار گرفت، به این خاطر بود که مطهری میگفت شریعتی اعجوبهای است در مفهومسازی و استخدام کلمات و عبارتپردازی و بسط و شرح معانی. اصلا یکی از جوانب اصلی که مطهری را نسبت به شریعتی شیفته کرد، همین بوده و این فضیلتی نیست که ما بخواهیم از شریعتی بگیریم و به مطهری نسبت بدهیم.
بدونشک مطهری متفکر مفهومپرداز است و در بسیاری از آثارش نهفقط از حیث محتوایی بلکه از حیث مفهومی هم تاثیر جدی از شریعتی داشته است. بهنظر من تمام این فضیلتها امور روشن و غیرقابل انکاری است، منتها اینکه شریعتی مبدع این افق تازه معرفتی و این چشمانداز تئوریک متفاوت باشد و یا او را نقطهعطف بدانیم، نه. اما من معتقدم که در بسط و مفهومپردازی ذیل این افق تاریخی، شریعتی درجه اول بود و کسی را مثل او نداریم.
نمیتوانیم آغازی تعیین بکنیم
عبدالکریمی: توجه داشته باشید وقتی راجعبه مسائل انسانی و تاریخ صحبت میکنیم از یک امر اگزیستانسیل سخن میگوییم. امر اگزیستانسیل برخلاف اشیای طبیعی که قابل اشاره هستند، اساسا تعینپذیر نیست. لذا این سوال شما نادرست است. مثل این است که من از شما بپرسم شما چه زمانی به بلوغ عقلی رسیدید؟ این سوال غلطی است، چراکه نمیتوانیم درمورد یک امر اگزیستانسیل مثل بلوغ عقلی، کلمه «چه زمانی» را بیاوریم. بلوغ عقلی فرآیندی است که اگر نقطهای را بهعنوان نقطه آغاز تعریف کنید، باز میتوانید به آغازتر از آن دست ببرید. به این معنا حتی پیامبر اسلام نقطه آغاز نیست. پیامبر هم در یک سنت دینی قرار دارد که قبل از او به مسیح و موسی و ابراهیم [علی نبینا و آله و علیهم السلام] میرسیده است. حتی اگر این تاریخ را دنبال کنیم میتوانیم ادیان ابراهیمی را به پیشقراولان ادیان در مراحل تاریخی دیگر بازگردانیم.
اینکه آیا شریعتی نقطه آغاز بوده است یا درون فرآیندی که دیگران آغاز کرده بودند، قرار گرفته، این را درمورد همهچیز میتوانیم بگوییم. یعنی مثلا آقای خمینی آغازگر انقلاب ما بوده است؟ قاعدتا مگر میتوانیم نهضت ایران اسلامی را از نهضت مشروطه جدا کنیم؟ آیا نهضت مشروطه نقطه آغاز بوده است؟ بیتردید آن را باید به آغازهای دیگری برگردانیم. اما علیرغم اینکه ما نمیتوانیم آغازی تعیین بکنیم و علیرغم اینکه هرآنچه به معنای آغاز تعیین میکنیم در بستر یک فرآیندی پیش از آن قرار داشته است، با این وصف علاوهبر اینکه تاریخ را با نگاه وحدتبین میبینیم و هر حادثه یا هر ایده و اندیشهای را در پیوستگی با دیگر نقاط تاریخی و دیگر رویدادها و فرآیندها تفسیر میکنیم اما میتوانیم نگاه گسستبین هم داشته باشیم، یعنی گاهیاوقات در بعضی شخصیتها یک تحولی صورت میگیرد که میتوانیم بگوییم از گذشته گسست ایجاد شده است. لذا ما نیازمند دو چشم وحدتبین و گسستبین هستیم.
این حرف من که با شریعتی افق جدیدی آغاز شد، به هیچوجه با فرمایش متین آقای دکتر جمشیدی که شریعتی را در ادامه تفکر شخصیتهایی مثلا اقبال لاهوری یا سیدجمالالدین اسدآبادی میبینند، تعارضی ندارد.
جمشیدی: من میگویم تاریخ زنجیره علی پیوسته دارد اما ضرورتا زنجیره دلیلی پیوسته ندارد. لذا نقاطعطف داریم، گسستها و پارگیها داریم، جهانهای معنایی تازهای متولد میشوند.
عبدالکریمی: حتی زنجیره دلایل هم پیوستگی دارد و هیچکس در خلأ فکر نمیکند و هرکس در ادامه قصهای است که در آن قرار دارد.
حال در امتداد گذشته نیست
بهنظر میرسد هر پارادایمی صورت کمالیافته پارادایم قبلی نیست و ضرورتا بر شانه او ننشسته است. یعنی آن اندازه دگرگونی رخ داده که وارد عالم تازهای شدهایم. حال سوال این است که واقعا از دوره مشروطیت-که ما با جهان تجدد تماس پیدا کردیم- میتوانیم بگوییم اتفاق تازهای نیفتاد و دیگر با توضیحات قبلی نمیشود ایران را توضیح داد و نیاز به توضیحات جدیدی داریم؟
جمشیدی: ما از جهانهای معنایی تازه صحبت میکنیم و حتی دکتر عبدالکریمی تعبیر افق پارادایمیک را که بهکار میبرند، این افق پارادایمیک حاصل سیر خطی نیست.
مثلا میگویند فضای مجازی یک دوره تاریخی و تمدنی متفاوت است. درست میگویند، چون احساس گسست و پارگی میکنند. مقصود این است که آنقدر تفاوت و تمایز احساس میشود که میتوان گفت نقطهعطفی رخ داده است. این را آقای مطهری فهمیده بود. ایشان در یکی از آثارش مینویسد امروز دیگر مثل گذشته نیست که بتوان با حلیهالمتقین و معراجالسعاده پاسخ جامعه را داد و جامعه را راضی کرد، مثل 80 سال پیش نیست که واردات فکری نداشته باشیم. یعنی آقای مطهری احساس کرده که حال در امتداد گذشته نیست بلکه شرایط تاریخی جدیدی بهوجود آمده و بسیار هم با سرعت پیش میرود.
برخی فکر میکنند چون جهان جدیدی نیست، مصرف فکری هم باید همان مصرف فکری کهنه باشد و میگویند حلیهالمتقین و معراجالسعاده کافی است. آقای مطهری میگوید اصلا دیگر نمیشود آن کفایت را اثبات کرد.
نه دوره تاریخی شریعتی به سر آمده و نه مطهری
چکیده بحثهای ما میتواند این باشد که رجوع به آثار شهید مطهری و بازخوانی آن دردی از شرایط امروز ما دوا میکند و اگر چنین است این بازخوانی قرار است چه نیازی را از شرایط امروز کشور ما مرتفع کند؟
جمشیدی: دغدغه من این بود که در این رابطه سخن بگویم و این مطلب بسیار مورد ابتلا و سوال است که آیا دوره تاریخی شریعتی و مطهری به سر آمده و دیگر نمیتوان از معارف و اندیشههای آنها سخن گفت و یا اینکه همچنان میشود به آنها ارجاع داد؟ آن هم ارجاعی که برای اکنون ما کارساز باشد.
کسانی که معتقدند معرفت مطهری و شریعتی به سر آمده، استنادات و ارجاعاتی دارند، ازجمله میگویند مطهری و شریعتی معلول تقابل با ایدئولوژی مارکسیستی هستند و اگر ایدئولوژی مارکسیستی در میان نبود میتوان گفت که بخش عمده شدنهای فکری آنها هم اصلا در میان نبود. یعنی عمده شخصیت معرفتی اینها برساخته یک رویارویی و صفآرایی در برابر ایدئولوژی مارکسیستی است. اگر این را بپذیریم که ناگزیریم بپذیریم، رنگ و بوی اندیشه آنها نیز خواهناخواه در تناسب و تناظر با ایدئولوژی مارکسیستی است. یعنی یک اندیشه مستقلی نبوده که بعدا لعاب و سس مارکسیستی داشته باشد که بشود سس را کنار زد و لقمه را برگرفت. در جوهر اندیشه چه جنبه سلبی و چه جنبه ایجابی، رسوخ و رخنه داشته و این اجتنابناپذیر است. الان که دوره ایدئولوژی مارکسیستی به سر آمده، لذا نمیتوانیم چیزی را از مطهری و شریعتی اقتباس کرده و بهکار بگیریم. این یک دلیل که مخالفان مطرح میکنند.
دوم اینکه میگویند اندیشههای مطهری و شریعتی برای انقلاب کردن و شوریدن و عصیان و ویرانگری بودهاند، اینها نظریه انقلابند نه نظریه امام؛ نظریه ویرانگری هستند نه نظریه ساخت؛ نظریه سلب هستند نه نظریه ایجاب. الان که دیگر زمانه انقلاب و انقلابیگری نیست و اینها به سر آمده است. هرچه گفتهاند اگر درست بوده و کارکرد داشته، در دوره تاریخی خودش کارکرد داشته، به این دلیل که غایت و غرض جامعه تفاوت پیدا کرده است. آنموقع هر اندیشهای در پی این بود که تعادل اجتماعی را بر هم بزند. الان حفظ تعادل اصالت دارد. این هم دلیل دوم مخالفان است.
حال میتوانیم دلایلی حاکی از اینکه دوره تاریخی این دو نفر به سر آمده، فهرست کنیم. اما من معتقدم نه دوره تاریخی شریعتی به سر آمده و نه مطهری. آری در افکار آنها چیزهایی هست که بهکار امروز ما نمیآید ولی کدام اندیشه چنین خصوصیتی ندارد؟ اگر در یک اندیشهای عناصری را پیدا کردیم که رنگ تاریخی دارد و در شرایط زمان و مکان محصور است، آیا باید کلیت آن تفکر را کنار زد؟ اینها همه مغالطههای تاریخی است.
بهنظرم مساله روبهرویی و تقابل ما با تجدد که از دوره مشروطه شروع شده، همچنان ادامه دارد. انقلاب واقع شد و افق تازهای پیشروی ما گذاشت که متفاوت بود اما سوال من این است که آیا ما از مواجهه با تجدد خارج شدهایم؟ روشن است که از آن عالم خارج نشدهایم. اگر آنموقع حیات دوگانه و برزخی داشتهایم، الان هم حیات برزخی و دوگانه داریم. آیا الگویی که شریعتی درمورد زن مطرح کرد، قابل کاربست برای امروز نیست؟ آیا واقعا نمیتواند توضیح نظری دهد؟ آیا «بازگشت به خویشتن» او در تاریخ محصور شد و تئوریای است که بهکار امروز ما نمیآید؟ آیا اندیشه استخراج و تصفیه منابع فرهنگی فقط برای دهههای 40 و 50 بود؟ مطهری هم همینطور است. بهنظر من ما از آن افق تاریخی بهطور کامل خارج نشدهایم که بتوانیم بگوییم باید از این متفکران عبور کنیم و حداکثر به چشم یک تاریخ سپریشده به آنها نگاه کنیم. ما اصلا خود شریعتی و مطهری را چقدر تحلیل کردهایم و چقدر در اندیشههای آنها رسوخ پیدا کردهایم؟ باور کنید بخش عمدهای از حرکت فکری ما در طول 40 سال اخیر، مبتنی و متکی بر اندیشههای متفکران نیست یعنی بر اندیشه آنها تکیه نزدهایم و لذا کار ما خاصیت انباشتی و تکاملی ندارد. نخواندیم و تامل نکردیم اما فوری سخن از گذار میگوییم. بنابراین بهنظر من اندیشههای این دو متفکر برای تحولآفرینی اجتماعی و برای فعالیتهای معرفتی و نظری در بخش وسیعی همچنان قابل بهکارگیری است و اندیشههایشان با زمانه قهر نکرده چون زمانه-حداقل در محورهایی که ایندو به آن پرداختهاند- آنقدر تغییر نکرده است.
نوعی احساس بینیازی از سنت و گذشته وجود دارد
عبدالکریمی: من در پاسخ به پرسش شما فقط میخواهم چند نکته را برای تأمل بیان کنم. نکته اول این است که من معتقدم چنانکه جهان سوبژهمحور نیست، تفکر و فرهنگ نیز امری سوبژهمحور نیست. یعنی همه امور ساحت تفکر و فرهنگ از ارادهها، تصمیمها، نقشهها، نیات و برنامهریزیهای ما تبعیت نمیکند. ازجمله ماندگاری و ناماندگاری یک شخصیت، یک فکر یا یک اثر اینگونه است. آنچه سبب ماندگاری است، نه ارادهها و قدرتها بلکه نیروی حاصل از نسبتی است که یک ایده یا یک اثر با حقیقت دارد.
در دوره کسروی دیوانهای حافظ را به آتش کشیدند و خیلیها میخواستند تصوفگرایی، عرفان و شخصیتهایی مثل حافظ را از ادبیات ما حذف کنند. اینها حذفشدنی نبوده و نیست، حافظ با حقیقتی نسبت دارد که هیچکس نمیتواند نسبت او با تاریخ و فرهنگ ما را حذف کند.
این مساله درمورد متفکران ما هم صادق است. هر متفکری که با حقیقت نسبت دارد، حتی اگر قدرتهای بزرگ هم بخواهند آن را حذف کنند، نمیتوانند. اگر اندیشهای با حقیقت نسبتی نداشته باشد، تمام ساختارهای سیاسی و اجتماعی جهان هم از آن تفکر حمایت کنند، ماندگار نخواهد شد. من همیشه این شعر هومبولت، زبانشناس مشهور آلمانی را گفتهام که «امپراتوریها محو میشوند اما یک شعر خوب باقی میماند.» در یک شعر خوب منطقی وجود دارد که این منطق از عالم نمود تبعیت نمیکند. عالم حقیقت و عالم فرهنگ، احکام خاص خود را دارد و تنها اهل فرهنگ و تفکر با این منطق آشنایند.
نکته دوم این است که متاسفانه بهدلیل عقبافتادگی تاریخیای که در لایههای وسیعی از جوانان ما وجود دارد و براساس ثنویتاندیشی درخصوص دوران جدید و دوران گذشته و براساس تفسیر خطی از تاریخ، نوعی احساس بینیازی از سنت و گذشته وجود دارد و کسانی که معتقدند دوران مطهری و شریعتی به پایان رسیده، این حرف را فقط درمورد این دو نمیگویند بلکه معتقدند دوران جلال آلاحمد، سیدجمال، اقبال لاهوری، سعدی، حافظ، مولانا و... هم به سر رسیده و گویی تنها این علم جدید و فلسفه جدید است که قرار است راهگشای ما باشد. این نوع نگاه ما را با یک برهوت و کویر مواجه خواهد کرد و مبتنیبر تصویری کاریکاتوری و معوج از تاریخ و انسان است. انسان یک موجود تاریخی و یک موجود فرهنگی است. انسان بهمثابه درختی که ریشههایش در تاریخ است، وقتی ریشههای خود را در تاریخ قطع میکند، با هر وزش نسیمی فروخواهد افتاد و این درخت خاک تغذیه خود را از دست خواهد داد. لذا من بهشدت نسلهای جدید را دعوت میکنم که با ریشههای تاریخی خود ارتباط داشته باشند. تفکر در گسست شکل نمیگیرد بلکه در پیوستگی و اتصال شکل میگیرد. تفکر در سایه تفکر شکل میگیرد. تفکر درون یک سنت صورت میپذیرد.
ما باید سرمایههای فرهنگی خود را مورد بازخوانی قرار دهیم. شریعتی به من از ویتگنشتاین نزدیکتر است. مطهری به من نسبت به هگل نزدیکتر است. اینها از خود من هستند. اینها به زیستجهان من نزدیکترند.
ما امکان خوانش بهتر متن و امکان فهم بهتر متن را داریم. چنین نیست آنچه را که شریعتی و مطهری گفته، باید تکرار کنم. من میتوانم مطهری و شریعتی را بهتر از خودشان بفهمم. این امکان برای خواننده هست که متن را بهتر از خود مولف بفهمد. اما ما باید آثار گذشتگان را در افق اکنون و آیندهمان مورد بازخوانی و بازسازی قرار دهیم. اگر بنا باشد من حرفهای شریعتی را تکرار کنم یعنی واگویی مقلدانه بکنم، این دیگر شریعتی نیست، بلکه جسد مرده و بیروح شریعتی است. اسلام هم چنین است، اسلام احیا نشده اسلام نیست، جسد مرده اسلام است که از دل آن داعش بیرون میآید. اسلام زمانی اسلام است که آن را در افق اکنون و آینده و در نسبت زمان مورد بازفهمی، بازسازی و بازتفسیر قرار دهیم.
واگویی شریعتی و مطهری به کار ما نخواهد آمد
عبدالکریمی: اگر بازخوانی من فقط تکرار و واگویی باشد، دورانش گذشته است. واگویی شریعتی و مطهری به کار ما نخواهد آمد، آنچه به کار ما میآید، بازفهمی است. اینکه مطهری و شریعتی مردهاند یا نه، به این بستگی دارد که خود خواننده زنده است یا نه. اگر خواننده اهل تفکر باشد میتواند با مطهری دیالوگ بکند و شریعتی را به زمان ما بیاورد. اما اگر خواننده مرده باشد، برای خواننده مرده، نهفقط متن مطهری و شریعتی بلکه حتی متن هایدگر و ویتگنشتاین و گادامر و هابرماس نیز مرده است. برای خوانندهای که اهل تفکر است حتی حماسه گیلگمش در پنجهزار سال پیش یا حماسه سیزیف در یونان باستان برایش متن مردهای نیست. خرافیترین اسطورهها میتواند برای خواننده فرهیخته و اهل تفکر حرفی برای گفتن داشته باشد اما اندیشههای نیچه و هایدگر، هابرماس و... برای خواننده نامتفکر، امری مرده است. خواننده نافرهیخته فقط آنها را ترجمه خواهد کرد و نمیتواند آنها را وارد حوزه خودآگاهی ما کند.
نکته آخر اینکه در هیچ دورهای از تاریخ بشر، سرعت تحولات بهاندازهای که در این چند دهه شاهد بودهایم، نبوده است و ما فقط با شکاف عالم سنت و مدرنیته مواجه نبودهایم و امروز ما با دومین شکاف تمدنیمان یعنی با شکاف عالم مدرن با عالم پسامدرن مواجه هستیم و بهقول مارکس هرآنچه سفت و متصلب بود، دود شده و به هوا رفته است. به این معنا اگر ما به واگویی مقلدانه هرآنچه به میراث و مآثرمان تعلق دارد، بپردازیم، به کار ما نخواهد آمد. اما اگر متفکرانه به آنها رجوع کنیم از تمامی سرمایههای فرهنگیمان میتوانیم استفاده کنیم.