فاطمه سادات رئیسی
قدم‌هایم را آهسته برمی‌داشتم. نه از ترس رمل‌ها، که از شرم تن‌های مقدسی که زیر این خاک آرمیده بودند. در فکه، یاد گرفتم گاهی باید پا برهنه شد؛ تا فهمید روی چه خون‌هایی قدم می‌زنیم.
ناگهان انگار گوش‌هایم کر بوده باشند و شفا گرفته باشند، صدایش به من هم رسید. نیم‌خیز شدم که ببینم چه اتفاقی افتاده؟! که دیدم باند کوچکی را روشن کرده‌اند و بلندگویش را به دست او سپرده‌اند.
یادداشت