ساواکی ها
«ایرانشهر چون دیوی خفته است که به زور پیراهن رنگ‌رنگ نزاری به تنش نشانده‌اند؛ هیولایی مسکون و بی‌صدا که لته‌های خون به لب و دهانش ماسیده، آرام به کنجی خزیده و با چشمان حیرتش، گردش روزگار را دیده؛ روزگاری که آن دیو خون ریز را به گوشه‌ای وانهاده و بر جایش پوسته‌ای از لطافت را استوار کرده. این حکایت خیابان ایرانشهر است
یادداشت