اسدالله رحمان‌زاده
بعد از طرح مباحث گذشته، با دانشجویانم دیدگاه توماس کوهن۱ را درباره حقیقت علمی بررسی می‌کنیم. کوهن باور دارد که اساسا حقیقت و پیشرفت جایی در علم ندارد! معمولا به اینجا که می‌رسیم، دانشجویان در شگفتی و ناباوری با من به جر و بحث می‌پردازند. یعنی چه؟ کوهن از ضرورت توضیح واقعیت علم، چنانکه اتفاق می‌افتد صحبت می‌کند، نه تبیین روش یک علم ایده‌آل (کاری که پوپر می‌کند). کوهن نشان می‌دهد که در واقعیت، علم یک نهاد اجتماعی است و درون جامعه دانشمندان اتفاق می‌افتد. در چهارچوب چنین جامعه‌ای ما یک پارادایم علمی نرمال داریم. 
دانشجویان من در کلاس فلسفه کم‌کم درمی‌یابند که هم از نظر اخلاقی و هم از نظر وجودی، ما به‌نوعی بی‌پایگی معنوی می‌رسیم و به این نتیجه می‌رسند که تفکر مسلط علمی-فلسفی غرب، در واکنش افراطی به خرافه‌پرستی، دروغ و ریا و گزافه‌گویی مذهبی، به انواع نسبی‌گرایی اخلاقی و نفی «دنیای درونی انسان» رخ داده، بنابراین دیدن وجود انسانی به‌عنوان زیرمجموعه اجزای مرده تبدیل می‌شود، حتی آگاهی انسانی را توهمی بیش نمی‌داند.
در قسمت پنجم از تئوری بازنمایی واقعیت صحبت کردیم. تئوری بازنمایی واقعیت به زبان ساده، یعنی ما ذهنی (سوبژه) هستیم که اشیا (ابژه) خود را در ما «باز می‌نمایند».
در کلاس «مقدمه‌ای به فلسفه»، ما سپس به حرکت تفکر فلسفه غرب به‌سمت نوعی پوزیتیویسم می‌پردازیم که مساله «ثابت کردن» و «مدرک و سند آوردن» برای آن امری تعیین‌کننده می‌شود. البته با درنظر گرفتن خرافه‌پرستی و جزم‌گرایی مذهبی، این حرکت افراطی در درخواست «سند و شواهد» طبیعی به‌نظر می‌رسد. (اگر از «طبیعی» منظورمان همان حرکت آونگی از یک افراط به افراط دیگر باشد.) 
وقتی دکارت یا ابن‌سینا صحبت از «جوهر عقلی یا ذهنی» می‌کنند، پدیده‌ای را که در ما جریان دارد و خود وضع‌کننده این کلمات است و تنها «چیز» وضع‌کننده هم نیست، بلکه لزوما با عناصر دیگری مانند عواطف و الهام و وحی و قلب و ناشناخته‌های دیگر در ارتباط است مبدل به یک «چیز» می‌کنند.
با ظهور ذهن‌گرایی مدرن مفهوم درون انسان از قلب تهی می‌شود و جای آن را سر یا ذهن سوبژه می‌گیرد. 
آیا این عجیب نیست عنصر اخلاقی که لزوما امری «درونی» است، به‌تدریج بعد از «لحظه دکارتی» از «درون» انسان پاک می‌شود و به‌تدریج [بعد از کانت] به شرایط بیرونی و مصلحت عملی تنزل می‌یابد؟
آنچه‌ که واقعی‌ترین است این است که همه‌چیز عطیه خداوند است. حمل این تفسیر-تأویل-ایمان، کیفیت لحظه را به واقعیت آن نزدیک می‌کند. در این «واقعیت» عواطف در ایمان، امن می‌شوند.
کنفسیوس معتقد به رن (Ren) یا ژن (Jen) بود که به خوش-قلبی-انسانی (human heartedness) و خیرخواهی ترجمه می‌شود، و ریشه‌اش در ملکوت (Tien) است. این مانند حقیقت سقراطی جهت(telos) بودن انسان را تعیین می‌کند اما فرد هیچ‌وقت کاملا به آن نمی‌رسد اگرچه آن مقصد بسیار نزدیک و در دسترس است.
یادداشت