روستای پُلان
ماشین را که از دور می‌بینند، شروع به دویدن می‌کنند و اسم سمیه را صدا می‌زنند. فکر می‌کردم تعدادشان همان‌هایی است که در حال دویدن به سمت ماشینند، اما جلوی درب آهنی کتابخانه صف به نسبت طولانی‌ای تشکیل داده بودند. لباس‌های رنگی‌شان در باد عصرگاهی پاییز و نور خورشید تکان می‌خورد.
یادداشت