عرفان خیرخواه، دانشجوی کارشناسیارشد روانشناسی: زیست جهان مدرن بهواسطه پیشروی در ارتقای تکنولوژی و صنعت رشدیافته و خلق ارزشهای جدید نوعی از لذتطلبی همراه با رفاه بیشتر را روی انسانهای عصر خود گشوده است. با اندکی دقت روی نوع ارائه خدمات و کالاها، بیلبوردهای تبلیغاتی و تولیدات رسانهای میتوان دید که چگونه دنیای مدرن همه را بهنوعی کامجویی و سرخوشی دعوت میکند. اما بهواسطه این امکان جدید و این نوع بودن، سوژهای متناسب با آن شکل گرفته است که قصد دارد همهچیز را از هسته سخت خود تهی کند و درنهایت نسخهای بیخطر، فاقد اصالت و بیجوهر از آن را پدید آورد. تفاوتی هم نمیکند که این درباره لوازم مصرفی و چیزهای عینی باشد یا پدیدههایی که در ساحت اجتماعی و روانشناختی و بینالاذهانی ساخت مییابند. درواقع سوژه مدرن محافظهکار لیبرال بهدنبال این است نوعی از زندگی عاری از زندگی و شکلی از نظم اجتماعی را خلق کند که درظاهر همه استانداردهای لازم را دارد اما وقتی از نزدیک و بهصورت ریشهای با آن مواجه شویم چیزی رنگباخته، عنصری بدون اصالت و وضعیتی درونتهی را مییابیم. نگارنده قصد دارد در ادامه با ادبیات روانپویشی و بهخصوص مطالعات مبتنیبر سنت روانکاوی شیوه عمل و پیامدهای استیلای سوژه مدرن محافظهکار را واکاوی کند.
در مثال معروف اسلاوی ژیژک (فیلسوف لکانی اسلووانیایی) اینطور بیان میشود که امروزه با عناوینی مانند قهوه بدونکافئین، نوشابه بدونقند، خامه بدونچربی و... روبهرو هستیم که هیچ کدام از آنها واجد جوهر درونی خود نیستند و بهنوعی از جداافتادگی از واقع هستی خود دچار شدهاند. درواقع سوژه محافظهکار آنها را از بخش خطرناک و جوهر خود جدا ساخته و با اجتناب از امر واقع و رویارو نشدن با وقوع آن به کنجی عاری از ریسک و تهدید خزیده و سعی دارد به دور از تحمل حقیقت پدیدهها که اغلب ضایعهبار و زائد مینمایند ساحت اطمینانبخشی را برای انسان مدرن بیافریند. اما امر واقعی که لکان بدان اشاره میکند از این حیث اهمیت مضاعفی پیدا میکند که امر واقع رخ میدهد و تحمل رویارو شدن با آن دشوار است. درواقع مساله این نیست که حصول به امر واقع ناممکن است، بلکه این ناممکن است که واقعی است و یک کنش یا یک ضایعه نشان میدهد امر واقعی رخ میدهد و پذیرفتن این دشوار است. همان دشواری که لکان در تحلیل ناخودآگاه به آن اشاره میکند. «ناخودآگاه از منظر لکان مخزنی از سوائق وحشی و غریزی نیست که ایگو باید آنها را رام کند، بلکه مقری است از آنجا حقیقتی تروماتیک سخن خود را میگوید. نکته روایت لکان از شعار فرویدی «آنجا که نهاد بود، باید من شود» این است: نه اینکه ایگو باید براید غلبه کند، یعنی بر جایگاه سوائق ناخودآگاه غلبه کند، بلکه من باید جرات کنم و به جایگاه حقیقت خود نزدیک شوم. آنچه در «آنجا» منتظر من است حقیقت عمیقی نیست که باید خود را با آن هم هویت گردانم، بلکه حقیقت تحملناپذیری است که باید همزیستی با آن را بیاموزم.»1
اما درنهایت همانقدر که قهوه بدونکافئین قهوه و نوشابه بدونقند نوشابه است، زیست روانی و نظم اجتماعی برآمده از مدرنیته نیز دارای اصالت و یکپارچگی است. البته این جداافتادگی از واقع پدیدهها تنها در موارد بازارهای مصرفی خلاصه نمیشود و به دیگر جنبههای بافت بینافردی نیز کشیده میشود.
بهعنوان نمونه عشق و رابطه انسانی در عالم مدرن نیز بهطور دیگری صورتبندی میشود، یعنی آن جنبه از عشق و دلباختگی که عموما تنگناهایی مانند «ترس از از دست دادن»، «جدایی و فراق»، «درگیر شدن عمیق با دیگری» و «نرسیدن» و... را دربردارد نادیده انگاشته شده و تصویری سطحی، مصنوعی و درونتهی از آن ارائه میشود. بهطوریکه تجربه خلق دنیای مشترک با دیگری به سطح ارضای نیازهای جنسی، درگیر نشدن با وجود اصیل دیگری و بحرانهای هستی او و از میان برداشتن سختیهای این مسیر فروکاسته میشود. همانطور که رولومی نیز در این باره اشاره میکند: «عجیب است که انگار در جامعه ما مردم در آنچه به ساختن رابطه منجر میشود- سهیم شدن در سلایق، خیالپردازیها، رویاها، امید به آینده و ترس از گذشته - کمروترند تا در هم بستر شدن با یکدیگر. آنها دربرابر مهر و عطوفت که به برهنگی روانشناختی و روحی منجر میشود محتاطترند تا دربرابر برهنگی جسمانی در رابطه جنسی، پس مشکل در اشتیاق و نیاز به راضی کردن طرف مقابل نیست، بلکه واقعیت این است که افراد این نیاز را در عمل جنسی، فقط بهعنوان یک حس تکنیکی میبینند. آنچه حتی از فهرست واژههای ما حذف شده (و درنتیجه وقتی آن را در اینجا به کار میبرم، امل و کهنه بهنظر میآید)، تجربه ابراز احساس، شریک شدن در خیال پردازیها و پیشکش غنای روانی درونی به دیگری است که بهطور معمول وقت کمی میبرد و حس را قادر میسازد تعالی پیدا کند و به هیجان برسد و این توانایی را در هیجان ایجاد میکند که تعالی پیدا کند و به مهربانی و گاهی به عشق برسد.»2 این مساله را به شکل افراطی و در منتها درجه آن در میان روابط جنسی که با پرداخت پول همراه است نیز میتوان دید. درواقع بستر ارتباطی این است که «آنقدر به تو پول میدهم تا درگیرت نشوم» و بهنوعی مثال دون ژووان در این رابطه از این بابت قابلتوجه است که برای او فرقی نمیکرد کدام زن را بتواند از آن خود کند، چون او درواقع با هیچ کدام ازآنها ارتباط واقعی و ریشهداری برقرار نمیکرد و از این رو از دشواریها و امکانهای اصیل ارتباط با دیگری نیز فارغ میگشت. در یک کلام زن برای دون ژووان بهشکل حقیقی کلمه وجود نداشت یا بهعبارت دیگر معشوق مطلوب برای او معشوق مرده است. مرگ نمادینی که هویت و سوژگی زن را از میان برمیدارد. از این رو هر نوع ارتباط دون ژووانی با دیگری یک فرصت از پیش از دست رفته است. سوژه مدرن محافظهکار لیبرال اینگونه به پدیدههای اصیل انسانی حمله میکند و آنها را از حقیقت خود جدا میاندازد.
در ساحت امر سیاسی نیز وضع به همین منوال است. سوژه مدرن محافظهکار لیبرال که خود را مدافع آرمان و اصول انسانی، دموکراسی و... برمیشمارد. درحقیقت با نهادینه کردن اولویت منافع شخصی و تئوریزه کردن ایندیویژوآلیسم (فردگرایی) انسان مدرن را از هر نوع آرمان و افق جمعی محروم کرده است. به عبارت دیگر با انسانی روبهرو هستیم که معتقد است هیچ چیز ارزش مردن ندارد و از جانگذشتگی و آرمانخواهی امری عبث و بیهوده است و تا میتوان باید دل به لذتهای فردی سپرد و زندگی را در سرخوشی و کامجویی سپری کرد. مانند همان «واپسین انسان» نیچه که معتقد است هیچ ماموریت تاریخی بزرگی وجود ندارد، هیچ چیزی ارزش مردن ندارد که والاترین ارزش ادامه زندگی است.
این چهره هژمونیک سوژه لیبرال است که مثل واپسین انسان نیچه، فقط درگیر لذتهای خصوصی و هدفهای خوشی است؛ بقاخواهی مطلق بدون هیچ حسی از ماموریت یا تعهد تاریخی. این را مقایسه کنید با گفته ژان پل سارتر، فیلسوف چپگرای فرانسوی که در سهگانه راههای آزادی از زبان ماتیو اینگونه از یک تعهد و آرمان صحبت به میان میآورد «من چیزی ندارم که بخواهم از آن دفاع کنم. به زندگیام نمیبالم و پول هم ندارم. آزادیام؟ رویم سنگینی میکند. سالهای سال آزاد بودم برای هیچ و پوچ. حاضرم برای تاخت زدنش با یک باور، جانم را هم بدهم. احتیاج دارم یک کم خودم را فراموش کنم. در ضمن، با تو همعقیدهام که میگویی تا وقتی چیزی پیدا نکردهایم که بخواهیم بهخاطرش بمیریم، انسان نیستیم.»3 این حساسیت به تعهد شخصی و آرمانگرایی را به شکل مشابهی در ادبیات ژیژک نیز میتوان یافت. آنجا که میگوید «به اعتقاد من چیزهایی مثل دهشت، شرم، آزادی و از این دست ارزش مردن دارند. زندگی صرفا زندگی نیست. زندگی همواره با مازادی معین همراه است؛ چیزی که بهخاطر آن میتوان خود زندگی را در معرض خطر قرار داد.»4
بدینشکل سوژه مدرن محافظهکار لیبرال که خود را در تغییر اوضاع اجتماعی به نفع بهبود شرایط همگانی دخیل میداند عملا دربرابر هرگونه تغییر رادیکال و ریشهای مقاومت میکند. در واقع اینطور میتوان گفت که از دید سوژه مدرن تغییر تا آنجایی خوب است که خیلی هم باعث تغییر نشود چون اساسا دگرگونیهای بنیادین و ریشهای نیاز به تلاشهای مستمر و دشواریهای غولآسایی دارد که با منطق زیست انسان مدرن همخوانی ندارد. همانطور که ژیژک درباره جهانی شدنها و سیاست غرب میگوید «ایده این است که اگرچه میدانیم دموکراسیمان فاسد شده است دیگر شور و شوقی دموکراتیک نداریم، آن بیرون هنوز کسانی هستند که به ما نگاه میکنند، کسانی که ما را میستایند و میخواهند مثل ما شوند؛ هرچند دیگر به خودمان باور نداریم کسانی آن بیرون هستند که به ما باور دارند.»
در ادامه سوژه مدرن محافظهکارلیبرال که در پیوندی ناگسستنی با سیستم سرمایهداری به سر میبرد در ساحت سیاست خود مفهوم ایدئولوژی، کارکردها و آرمانهای برآمده از آن را نیز به به محاق میکشاند. آنگونه که صالح نجفی در خوانشی از ژیژک عنوان میکند «بهرغم رواج این توهم که جوامع سرمایهسالار پیشرفته غیرایدئولوژیکند برعکس، سیاست در روزگار ما سر به سر ایدئولوژیک است و جهانگستری (یا همان که به فرآیندهای جهانی شدن یا جهانیسازی میشناسیم) روند فریبآمیز و موذیانه استعمار درونی سوژههای بشری را به راه انداخته است، روندی که تا کنه وجود ما و پنهانترین زوایای لیبیدویی ما رخنه میکند.» اما این ایدئولوژی نیز برای آنکه بتواند عمل کند باید از واقع امر خود تهی شود. همانطور که ژیژک از رویکرد کنونی خود به ایدئولوژی اینگونه یاد میکند که «ایدئولوژی اگر میخواهد کاری از پیش ببرد نباید خودش را خیلی جدی بگیرد. چیزی که مرا تکان داد این واقعیت بود که، نهتنها اعضای عالی رتبه حزب ایدئولوژی رسمی خودشان را جدی نمیگرفتند، بلکه هرکسی هم که آن را جدی میگرفت تهدید به حساب میآمد. به بیان دیگر، این شرط لازمی بود که آن را جدی نگیرند. تصور میکردند که زیادی جدی گرفتن مسائل به دگراندیشی و اختلاف عقیده میانجامد.» ادامه این وضعیت را در پدیدهای جدید به نام «واقعیت مجازی» یا «زندگی مجازی» نیز میتوان ردیابی کرد. آنجا نیز همان منطق به شیوهای دیگر در کار است. به این شکل که چه نیازی است خودت را به زحمت بیندازی و در جهت ساختن زندگی مطلوب خود تقلاهای سترگی انجام دهی. کافی است روبهروی یک مانیتور بنشینی یا با عینک جادویی که مقابل چشمانت قرار دارد درون هر دنیایی که مورد چشمداشت و میل توست قدم بزنی. هرنوع تجربهای را داشته باشی و با هرکسی میخواهی زندگی کنی بدون آنکه در واقعیت چنین چیزی رخ داده باشد و با جوهر حقیقی پدیدهها روبهرو شده باشی، بهطوریکه امروزه با پیشرفت هوش مصنوعی دیگر خود معنای هنر و هنرمند در معرض نابودی قرار گرفته است. هنر اصیل و برخاسته از تجربه زیسته هنرمند که خود را در اشکال گوناگونی از نقاشی، موسیقی، معماری و... نشان میداد امروزه بهواسطه هوش مصنوعی میتوان هر نوع تصویر دلخواهی را به روی بوم آورد، هرنوع طراحی معماری را به انجام رساند و با هرصدایی که در اختیار است موسیقی جدید ساخت. اما به واقع کدام یک از تولیدات نهایی که از این طریق به وجود آمدهاند را میتوان نام اثر هنری روی آن گذاشت؟ انسانی که روزی نوع جهانبینی، تجربه زیسته و تروماها و گرههای ناخودآگاه خود را با خلق یک اثر هنری والایش میکرد و مخاطب را با خود همراه کرده و ایجاد همذاتپنداری در او میکرد امروزه در کجای داستان سوژه مدرن محافظهکار که به مدد هوش مصنوعی و تکنولوژی نقش جایگزین آن را بازی میکند قرار میگیرد؟ در پایان میتوان یادآور شد امروزه آنچه بهتبع هژمونی سوژه مدرن لیبرال تهدید سهمگینی را متوجه زیست روانی/اجتماعی انسان میکند بیاصالت ساختن هر تجربه اصیل و یگانهای است که انسان امروزی در مواجهه با پدیدههای متنوع از سر میگذراند. وضعیتی که به موجزترین شکل در گزاره مشهور «هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود...» خود را نمایان ساخته است.
پینوشت
1- How to read lacan ,Zizek,slavoj
2- May,rollo ,love and will
3- Sartre, jean paul , The Age of Reason
4- Zizek,slavoj, conversation with zizek