فاطمه بریمانی ورندی، خبرنگار گروه نقد روز: وقتی درباره دنیای مدرن و تغییر نسلها صحبت میکنیم، دقیقا منظورمان چیست؟ دنیای مدرن با شتاب روزافزونی درحال تغییر و پیشرفت است. حالا نسلها تغییر کرده و با نسلی مواجه هستیم که خواهان تصمیمگیری برای سرنوشتشان هستند. درست یک سال گذشته به بهانه جان باختن یک جوان ایرانی، جرقه شعله عمیقترین اعتراضات فرهنگی اجتماعی در ایران خورده شد. ما با جریانی مواجه بودیم که اولین و مرکزیترین هسته آن، نوجوانان و جوانان بودند؛ اعتراضاتی آزادیخواهانه، آزادیبیان، سبک زندگی، سرنوشت و به تعبیری آزادی برای تغییر دنیای اطراف. هر چه بیشتر میگذرد، اهمیت تغذیه ذهن نسل جدید بیشتر خودنمایی میکند. بحث اینکه حاکمیت برای این متاع ذهنی چه کرده را نمیتوان پیش کشید؛ چراکه هنوز هم سیستم آموزشی از این نسل، تقلید و اطاعت طلب میکند. در این میان مدرسه تخصصی علوم انسانی شرفالدین نشستی سه جلسهای برای بررسی سه مفهوم سرگردانی، بیگانگی و دیگری با حضور جبار رحمانی، استادیار انسانیشناسی فرهنگی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، محمدجواد کاشی، هیاتعلمی علومسیاسی دانشگاه علامه و عباس عبدی، روزنامهنگار پژوهشگر و فعال سیاسی برگزار کرد. سهگانه انسان ایرانی پس از پاییز سال 1401. محتوای این نشست از این حیث حائز اهمیت است که به زبان نوجوان دغدغهمند، درباره مهمترین مسائل روز اجتماع سخن گفته شده است. هر یک از سخنرانان با ایده خاص خود دیدگاه خود را شرح داده و جلسات بهصورت پرسش و پاسخ دوجانبه ادامه پیدا کرد. در فضایی که دانشآموز را با غول کنکور و امتحانات غل و زنجیر کرده و کمتر به قوه تصمیمگیر و آزادیخواه او در نظام آموزشی اهمیت میدهند، حالا ما با سلسله جلساتی بهعنوان عصر علوم انسانی مواجهیم. در ادامه مشروحی از محتوای جلسات را میخوانید.
گزیدهای از متن سخنرانی محمدجواد کاشی، هیاتعلمی علومسیاسی دانشگاه علامه در رابطه با بیگانگی
میتوانم بگویم بیگانگی در ادبیات علوم انسانی، قدیمیتر از علوم انسانی به معنای مدرن آن، بیگانگی مفهومی در ادبیات مسیحی است. در آیین مسیحیت بیگانگی یعنی بیگانگی من از سرشت خودم آنچنان که خداوند تقدیر کرده است. ما در ادبیات دینی خودمان هم داریم که اگر تو خدا را فراموش کنی، خدا هم تو را فراموش میکند یا بر عکس. درستش هم عکسش است. اگر خدا را فراموش کنی، خودت را هم فراموش خواهی کرد. بیگانگی یکجور بیگانگی از خداوند است. فراموشی این است که خالقی بوده که تو را خلق کرده و در این دنیا برای رسالتی آمدی. کسی که نمیداند این عالم برای چه خلق شده، بیگانه است و برای اینکه از این غربت بیرون بیاید باید هدایت شود. این معنای اولیه بیگانگی است. پیامد سیاسیاش هم لابد این است که یکی باید دست تو را بگیرد و هدایتت کند و معمولا اینطور است که این هدایت بهگونهای راه به نهاد روحانیت و کلیسا یا راه به حکومت و دولتمرد میبرد. معنای دوم در فلسفه مدرن و بهخصوص با هگل وارد ادبیات فلسفی شده است و بهخصوص در ایده مارکس، مارکس جوان تداوم پیدا کرد و در ادبیات نومارکسیستهای اروپایی در قرن بیستم، فوقالعاده مفهوم بیگانگی استفاده شد و ادبیات بسیار مفصلی این مفهوم ایجاد کرد. خب در ادبیات چپ که ریشه در هگل دارد _که شباهتی هم به ادبیات دینی دارد اما دنیوی شده است_ ما آدمها ذاتی داریم. ما بر حسب ذات و سرشتمان عاقلیم، خرد داریم، آزادیم، آگاهیم، مستقلیم، خودبسنده و توانمندیم. میتوانیم راجع به سرنوشتمان تصمیم بگیریم و امثالهم. اما مناسباتی وجود دارد که آن مناسبات مانع از این میشود که ما تابع ذاتمان عمل کنیم. جامعه سرمایهداری مناسباتی را بر عالم حاکم کرده که میبینیم بشر دیگر آزاد نیست. بیعقل است. برده است. خود را اسیر مناسبات روزمره میداند. بهخصوص در ادبیات بعد از فاشیسم در آلمان، ایتالیا و اسپانیا. یعنی یک دفعه ما دیدیم که این انسان مدرن قرن بیستمی آزاد عاقل، مثل گوسفند تودههای وسیعی شدند و دنبال هیتلر راه افتادند. خشن شدند و آنچه که در این انسان نمیبینی، عقل، مدارا، آزادی و قدرت تصمیمگیری برای خویشتن است. انسان مدرنی که دکارت، کانت و امثالهم میگفتند که عاقل است، آزاد است، چرا اینطور شد؟ بیگانگی. اینجا بیگانگی خیلی کمک میکرد برای فهم انسان که از ذات خودش دور افتاده بود. مناسبات سرمایهداری، مصرف، کالایی شدن همهچیز، فقدان ارزش بنیادی در عالم، همه و همه باعث شد انسانها در این عالم از خودشان بیگانه شوند. اینها دیگر انسان نیستند. اینها از جوهر انسانی خودشان دور شدند. تجلی سیاسی این، ظهور فلسفههای سیاسی رادیکال بود. بهعنوان راهحل باید بنیاد نظام سرمایهداری افول کند. باید متحد شد و آن طبقهای که بیشتر از همه میتواند انسان را از خودبیگانگیاش رها کند، طبقه کارگر است. یعنی آن طبقاتی که کمتر از همه از منافع جامعه سرمایهداری بهره میبرند و حتی در آن متضرر میشوند. طبقه کارگر میتواند بشر را از بیگانگی نجات بدهد. بنابراین انقلابات پرولتاریا و سوسیالیستی میتوانند بشر را از بیگانگی نجات دهند. تنها به بهای یک انقلاب عظیم این بیگانگی رفع میشود. منم میخواهم بر همین الگو تاکید کنم. اولین معنا صبغه دینی داشت، دومی صبغه فلسفی داشت و این سومی جنسش جامعهشناختی-روانشناختی است. این بیگانگی به این معناست که مثلا شما در خانواده همهچیز برایتان آشناست. اگر پدر شما تصمیم بگیرد امسال یکدفعه رنگ در خانه را تغییر بدهد، چهبسا شما واکنش نشان میدهید. عادت کردید. واکنش مثبت یا منفی. بیاییم در مقابل بیگانگی مفهوم آشنایی را تعریف کنیم. در محیط خانه، رنگها، اشیاء، فرمها، عادات و... با الگویی طراحی شدند که برای شما آشناست. اگر همه این الگوها تغییر کند، شما چه حسی خواهید داشت؟ آرامش شما به هم میریزد. مدرنیته معروف است به بیخانمان کردن آدمها.
شرایط امروز ما یک شرایط ویژه است. حالا من مختصاتش را میگویم. بیگانگی فقط رابطه شما را با دیگران مختل نمیکند، رابطهتان را با خودتان هم مختل میکند و شما با خودتان هم بیگانه میشوید. فضای بیگانه شما را چنان چند چهره میکند که خودتان هم نمیدانید که کی هستید. آرامش ندارید. دچار اضطراب میشوید. بنابراین حس بیگانگی فورا نیاز به آشناسازی دارد. تو برای رفع بیگانگی باید یک جهان آشنا بسازی و اسمش را بگذاری جهان مشترک ساختن. ما در این دنیا دائما به دنبال این هستیم که از حدت بیگانگی بکاهیم.
این سرچشمه ظهور ایدئولوژیهای رادیکال بود، اعم از ایدئولوژیهای چپ و... ازجمله اسلامگرایی. اینکه ما مدرنیته را جمع کنیم و به سمت فضای آشنایی پیش برویم سودای دوست داشتنیای است اما من میگویم اگر بخواهیم به سمت آن برویم، همینی هم که داریم از دست میدهیم. شتاب تغییر و گستره ارتباطات بیگانهساز است. تو نمیتوانی آن را تبدیل به فضای تماما آشنا کنی. بیگانگی طبیعت مناسبات دنیای من است. تو باید به امکانهای عملی رفع بیگانگی که در قلمروهای خرد ممکن است و در قلمروهای کلان امکانپذیر نیست بپردازی. فقط باید در فضاهای کلان این امکان خرد را از بین نبری. سیاست در ایران با مصادره امکانهای آشناسازی در قلمروهای کوچک به قلمروهای بزرگ آشناسازی را تخریب میکند و بیگانگی را تعمیق میکند. ما حالا یک بیگانگی سیاسی داریم. تا به الان بیگانگی دینی، فلسفی، روانشناختیاش را بحث کردم. یک تمی هم به نام بیگانگی سیاسی داریم. یعنی اینکه من آدم احساس کنم در سرنوشت خودم نقش ندارم. برای من تصمیم میگیرند و من نمیتوانم کاری بکنم. شکل آرمانی این است که ما فکر کنیم میتوانیم اوضاع را تغییر دهیم و در سرنوشت خودمان تاثیر داشته باشیم. شکل دوم این است که اوضاع آنطور که میخواهم نیست اما اگر من اعتراض کنم، از طریق اعمال فشار میتوانم اوضاع را عوض کنم. شکل سوم این است که اوضاع خوب نیست. هرچقدر هم که بخواهم اعتراض کنم، زورم نمیرسد. بیگانگی سیاسی برای این سومی است. این شکل آخر شکل خطرناکی است؛ چراکه باعث میشود این افراد بگویند خدا کند همهچیز ویران شود. این احساس روانشناختی مخرب است. خرد سیاسی از دست میرود. اگر مردم خیال کنند زورشان نمیرسد، این وضعیت خطرناکی است. دو کار باید کرد. یکی که به این مردمی که دچار حس خفقان ناشی از این بیگانگی سیاسی هستند، بگویید صبور باشید، اوضاع دگرگون خواهد شد. به آن حاکمان بگوییم که این راهش نیست. نمایشی هم که شده، میدانی برای مردم باز کن که حس کنند ارادهشان را میتوانند اعمال کنند وگرنه شرایط خطرناکی است. جمعیت بیگانهشده سرشت انسانی خودش را از دست میدهد و تبدیل به گوگرد متراکم شده میشود. آنها دیگر منطقی نمیشناسند. من به بالادستی میگویم که اینطور نمیشود که انتخاباتی برگزار کنی که مردم در آن از خود سهمی نبینند، اعتراض کنند هم بینتیجه باشد. کاش یکبار هم این مردم اعتراض کنند، بگویید مردم بودند و حرفشان را گوش کنید. نمیشود که هر وقت اعتراض شد، بگوییم بیگانگان بودند. بگذارید مردم یک جا هم حس کنند که با زور و فشار میتوان تا حدی جلو رفت. بالادستی هم میگوید اگر این را گوش کنیم باید باقیاش را هم گوش کنیم. من معتقدم شرایط موجود دائما به سمت تشدید بیگانگی سیاسی میرود. همهچیز بههم میریزد. من آنقدر هم بدبین نیستم و حس میکنم جمهوری اسلامی هم جاهایی بازی را عوض میکند. مجموعا رژیم هوشیاری بوده. معتقدم مردم راهش را پیدا میکنند و امیدوارم بازی به شکل مدنیتر ادامه پیدا کند.
در جامعهای که هر روز در حال تغییر است ما چطور میتوانیم با این جهان به عادت برسیم، عادتی که بتوانیم از طریق آن از این بیگانگی خلاص شویم؟
ما داریم این کار را میکنیم. گاهی اوقات پیوند و سنگینی وظایف خانواده در این چهل، پنجاه سال خیلی زیاد شد. من وقتی همسن تو بودم، از 6 سالگی در کوچهها بودم اما شما اکثرتان صبح تا شب در خانواده بودید. کوچه در این دوران مفهومی ندارد. کوچههای تهران به همان اندازه برای من محل آشنا بود که خانه بود. اما برای تو دیگر اینطور نیست. شبکه دوستانت برایت جهان آشنا درست میکند. مفهوم عشق، یک مفهوم معنادار است. اما معنایی که امروز دارد را در گذشته نداشت. تو با عشق ورزیدن جهان گرمی درست میکنی که در مقابل سرمای زمان به تو احساس معنا میدهد. تو بزرگتر میشوی. وارد حرفهای میشوی. مثلا وارد گروه پزشکان میشوی. با پزشکان اخلاق پزشکی درست میکنید و همسنخ میشوید. نسبتا با هم آشنا میشوید. هویتهای محلی که حالا هم دچار مشکل شده برای ما نوعی عادت میسازند. ما در گذشته پیش از دنیای مدرن انگار سوار یک کشتی بزرگ بودیم که سالهای سال در آن متولد شدیم و مردیم. آن کشتی بزرگ دیگر نیست و شده تختهپاره. مدرنیته همان کشتی شکسته بزرگ است. هر کسی بر یک تکه کوچک سوار است و در همان تکه کوچک برای خودش دنیاهای کوچک درست کرده است. آن دنیاهای کوچک، آن جهان مشترک کوچک، محملهای کوچکی هستند که تا حدی احساس بیگانگی ما را رفع میکنند.
در شرایطی که انسان گرفتار مدرنیته شده و حالا روی تکه چوبهایی سوار شده است، بهتر نیست که این ساختار مدرنیته را برهم بزند؟ آیا در جهان چنین چیزی امکانپذیر است؟ یعنی ما برگردیم به ایده قبل از مدرنیته؟ یعنی حالا در مواجهه با این مدرنیته چکار باید کرد؟ در مواجهه با این مدرنیته انسان چه باید کند؟ اگر این مدرنیته نباشد، به جای آن چی باشد؟
من عرض کردم شاهبیت ماجرا مفهوم تغییر است. تغییر همیشه بود اما شتاب اینچنین نداشت. شتاب تغییر در دنیای مدرن مناسبات عادت شده را دائما میشکند و ما آنچه را که به آن عادت کرده بودیم را دائما از دست میدهیم. بیگانگی به این معنا تعریف شده است و تو روابط آشنایت را با امور، دائما از دست میدهی. مثلا زنان در جامعه قدیم میدانستند که 15 سالشان که شد ازدواج میکنند، کارشان هم بچهداری است، اما دختران امروز دیگر خط تعریفی ندارد. یعنی میروند دانشگاه درس میخوانند، بعد تصمیم میگیرند که چه کنند. میتواند دنبال فلان علایق خود برود، میتواند ازدواج کند، میتواند خارج برود. این اتفاق پیامدش و حاصلش آزادی است. دختر نسبت به دختر دنیای پیشین، قویتر است، آزادتر است اما مضطربتر و آشفتهتر است. این دختر دیگر نمیداند کیست. این است یا آن، اما قبلا سنتهای اجتماعی به او گفته بودند که کیست.
شما گفتید انسان میتواند جامعه کوچک معنایی برای خودش بسازد و این حس را کمتر کند. اما اگر همین بیگانگی باعث شود این شخص چنان طرد شود که دیگر توانایی ساختن این جهان و دایره ارتباطی را نداشته باشد، باید چه کند؟
دنیای مدرن دنیای پرخطری است. آدمها ممکن است در آن تلف شوند. همه نمیتوانند مانند من جواد کاشی در خط زندگی کنند. من در خط زندگی کردم، درسم را خواندم، مدرکم را گرفتم، رفتم دانشگاه و... یک عده حتما خودتان دیدید و شما هم در این سنین اینطور هستید که بدتان میآید که در نظم و انضباط زندگی کنید. بعضیها اصلا قواعدی ندارند. شما دائما در حال تجربه کردن و مسابقه دادن هستید. برخی اصلا نمیتوانند این را تحمل کنند، واکنشها متفاوت است. برخی روانگسیخته میشوند، برخی منزوی میشوند و... میتوان تلفات زندگی در جهان جدید را کم کرد اما نمیتوان ریشهکن کرد. طبیعی این مناسبات است. اتفاقا یکی از دلایلی که این سوال که چه کار کنیم تا از شر این دنیای عجیبوغریب خلاص شویم، مطرح میشود. حالا توضیح میدهیم در ادامه که در ایران به چه صورت بود؟ روانشناسی و تراپیست و این بازیها 15 سال است اتفاق افتاده. قبلا این بازیها نبود. در دوره ما اگر یک نفر میگفت میخواهم بروم روانشناس، میگفتند دیوانهای مگر؟ و الان افتخار شده که من با تراپیستم باید مشورت کنم. کار اشتباهی نیست. دارم دو دنیا را جلوی شما میگذارم.
نیروی مدرنیته خیلی نیروی مخربی است و آیا در این شرایط میتوان ارزشسازی کرد؟ به نظر من جامعه دچار نوعی بیهنجاری میشود. به نظر شما نقش سنت چیست؟ سوال دیگر این است که به نظر شما بیگانگی شرایط عادیای است؟
حالا این آخری را بگویم. عادی نه، میتوانم بگویم که واقعیت است. پاسخ فعلی من این است که تا حدی باید تمکین کرد. اگرچه واقعیت تلخی است تا حدی باید تمکین کرد؛ چراکه رفعشدنی نیست. یکی از مشخصات این وضعیت همین است که شما میفرمایید؛ ارزشها استواری خودشان را از دست میدهند. ارزشها ستونهای بتنی قدیم نیستند. آیا جهان جدید ناتوان است از تولید ارزشهای جدید؟ نه ناتوان نیست. ارزشهای استوار بتنی نمیتواند ایجاد کند اما میتواند مفاهیمی تبیین کند، مانند همین مفهوم عشق و مسئولیت. جهان جدید امکان اینکه تو نسبت به دیگری احساس مسئولیت کنی بدون اینکه نسبتی داشته باشی را ایجاد کرد. ولی شکننده است. استواری ندارد. مدرنیته گاهی دست در کیسه سنت هم میکند. گاهی ارزشهای سنت را درمیآورد و بازآفرینی میکند.
رابطه انزوا و فضای مدرن به چه صورت است؟
انزوا یکی از واکنشهای روانشناسانه است. در مقابل فضای بیگانه یعنی در مقابل فضایی که همه چیزش بیگانگی ایجاد میکند برخی منزوی و گوشهگیر میشوند. از هرگونه ارتباط با دیگری پرهیز میکنند، یکی از واکنشهاست واقعا. هر طوری هم که عمل کنید، مناسبات اینطور آدمها را تولید میکنند. حالا اگر میخواستم وارد حوزه فلسفی شوم، فیلسوفش هم شوپنهاور را معرفی میکردم که میبینی همینجور نگاه را ترویج هم میکند و میگوید در جهان مدرن خیلی پایت را در میدان هم نگذار.
رسانهها نقش بزرگی را در جهتدهی رفتار ما ایفا میکنند اما میخواهم بدانم این رسانه در بیگانگی ما چه نقشی داشت؟
رسانه هم شکل رابطه شما را تغییر داد، ارتباط شما تصویری شد و بعد آشنایی با کسانی ایجاد کرد که شما هیچگاه آنها را نمیبینی. گستره دوستی را بیشتر کرده اما گرمای آن را کمتر کرده، میتوان گفت کارکرد دوگانهای داشته. گستره ارتباطی فرصت بزرگی است اما این دوستی آن دوستی عمیق نیست. پس همزمان هم بیگانگی ایجاد کرده و هم فرصتهایی برای آشنایی، اما جهان ماقبل خودش را ویران کرد. همان قدر که شهری شدن جهان آشنای روستا را به هم ریخت رسانهای شدن هم جهان ماقبل خودش را ویران کرد.
رسانههای رسمی چه نقشی داشتند؟
رسانه ملی باید انعکاس یک ملت باشد اما رسانههای جمهوری اسلامی رسانه یک گروه مقبول است. به نظر من این شکل هم به بیگانه شدن ما اثر گذاشته است. شما فرض کن در جنبش پارسال، همان روز اول دو تا از اینهایی که کف خیابان بودند میآمدند حرف میزدند، درست و غلطش را بررسی میکردند و کسی که معترض است خودش را شب در تلویزیون ببیند به نظر من دنیای دیگری میشد اصلا و ما با هم رابطههای دیگری داشتیم.
انتظار اینکه بتوانیم رسانههای بیطرف داشته باشیم، انتظار درستی است؟ وابستگی ایدئولوژی نداشتن رسانهها ممکن است؟
اگر خیلی حداکثری بخواهیم در نظر بگریم بله، خیلی آرمانی است اما یک حدی هم باید قائل شد.