آنچه در ادامه میخوانید، ادامه خلاصهنگاری کتاب «نگاهی انتقادی به دانشگاه هاروارد» نوشته «هری لویس» است.
الزام توزیع دروس در هاروارد نخستین نمونه در آمریکا نبود. بین سالهای 1901 تا 1908 دانشگاههای ییل، کورنل و وسلیان همگی با بهکارگیری الزاماتی در بخشهای مختلف، نظامهای انتخابی واحدگیری را به اجرا درآوردند. با این حال نظام هاروارد -که تخصص و توزیع را با هم در برنامه خود داشت- نظامی مبتکرانه یا شاید خودسرانه برای تطبیق آموزش دوره کارشناسی با ساختارهای آموزشیای بود که در اصل متناسب با تحصیلات تکمیلی بود. دپارتمانهایی که یک دانشجو ممکن بود بخواهد رشته تخصصیاش را در آن بخواند و دپارتمانهای دیگری که در حیطههای چهارگانه قرار میگرفتند، همگی برای مطالعات دوره دکتری ایجاد شده بود.
رویای لوول برای ارائه دروس عمومی که حالت مقدماتی نداشته باشند در دوران ریاستش محقق نشد. او حتی نتوانست ایده وضوح افکار، قدرت ابراز و اشتیاق بیان را بین اساتید جا بیندازد، چراکه این کیفیتها از دید اساتید کالج کاملا بیارتباط با موفقیت و ارتقای تحقیقاتی ارزیابی میشد.
الزام توزیع هم برای اساتید و هم برای دانشجویان راهی آسان برای گریز از الزام آموزش عمومی است. اساتید میتوانند در حیطه تخصص خودشان تدریس کنند و در عین حال به دلیل کمک به گستردگی آموزشهای کارشناسی اعتبار هم کسب کنند. دانشجویان الزامات برنامه درسی را قواعد بازی چالشبرانگیزی میدیدند که باید در آن برنده شوند و آسانترین مسیر را در هریک از چهار بخش میجستند. الزامات توزیع در بخش علوم طبیعی ترسناکتر از علوم انسانی به نظر میرسد. دانشجویان رشتههای علوم طبیعی ممکن است کلاسهای علوم انسانی را با دلخوری یا تمسخر بگذرانند ولی از دید دانشجویان سایر رشتهها، دروس الزامی در بخش علوم طبیعی واقعا ترسناک به نظر میرسند. افرادی که در زمینه برنامه درسی کارکشته و صاحبنظرند میتوانند متوجه شوند نظام توزیع دروس مربوط به علوم طبیعی را به دانشجویان تحمیل میکند؛ بیآنکه این علوم را در قالب یک مورد خاص از دانش برای آنها باز کرده باشد.
دانشگاه کلمبیا نخستین دانشگاهی بود که آموزش عمومی خود را یک مرحله جلوتر برد و هستهای واقعی از متونی ایجاد کرد که تمام فارغالتحصیلان باید آنها را میخواندند. این تغییر در سال 1919 برای چیزی رخ داد که جامعهشناس «دانیل بل» آن را «مخلوطی عجیب از انگیزههای سیاسی، اجتماعی و فلسفی» نامید. در کلمبیا برقراری واحدهای الزامی (مانند درس تمدن معاصر) یک دهه پس از آن انجام میشد که زبان لاتین بهعنوان یکی از الزامات گرفتن پذیرش از این دانشگاه از میان برداشته شده بود. آزادسازی ورود به دانشگاه، درهای کلمبیا را روی فرزندان مهاجران جاهطلبی گشود که مفروضههای فرهنگی مشترک اندکی با مشتریان اصلی این دانشگاه یعنی دانشجویان خوب تعلیم و تربیتیافته داشتند. نتیجه نهایی کنش و واکنشهای متضاد ایجاد کالجی بود که «بل» آن را بیشتر به سنت هنرهای لیبرال متعهد میدانست – که متناسب با بدنه متکثر دانشجویی بود- تا با حرفهایگری که به جز آشناساختن دانشجویان با ایدههای فکری عمده و گسترش مرزهای تخیل آنها، به هیچ دکترین فلسفی دیگری متعهد نبود.
کلمبیا در سال 1937 گذراندن دروس الزامی علوم انسانی را به شکل یکسان در سطح دانشگاه الزامی کرد و پس از اصلاحات متعدد هنوز هم گونهای از هسته مشترک درسی در این دانشگاه وجود دارد. برنامه درسی هستهای در دانشگاه شیکاگو از ابتدا قوت عقیدتی بیشتری داشت و شور و تعصبی که حول آن ایجاد شده بود به اندازهای بود که در سال 1991 به خاطر اینکه رئیس به خودش اجازه داده بود بگوید این برنامه نیاز به تغییرات بنیادی دارد، وادار به استعفا شد. تغییرات جزئیتری که سه سال بعد از آن در دروس هستهای به اجرا درآمد هم سبب ایجاد واکنش محافظهکارانه کوتاهمدت اما شدیدی شد؛ ولی حتی در دانشگاه شیکاگو هم هیچگاه برنامه درسی به آن حد از سفت و سختی که دربارهاش افسانهسرایی میکنند، نرسیده است. برنامه درسی بر مبنای الزام خواندن «کتب عالی» که در شیکاگو پیشنهاد شد ولی به اجرا درنیامد، در کالج «سنتجان» در «آناپولیس مریلند» به کار گرفته شد که تا امروز هنوز هم اجرا میشد (سنت جان هنوز هم پردیسی در سانتافه دارد). در این کالج دانشجویان حق انتخابواحد ندارند و حتی اساتید نمیتوانند درباره دروسی که باید تدریس شود، نظر بدهند. تمام دانشجویان دروس و کتب مشخصی را در برنامه درسی چهارسالهشان میخوانند.