منصوره مصطفیزاده، نویسنده: «پا شید، زدن!» صبح اهالی خانه را با این جمله بیدار کردم. دخترم گفت: «اسرائیلیها؟!» با غرور گفتم: «نهخیر، مــــا!» همسرم هنوز عینکش را نزده، گوشیاش را برداشت. دخترها صورتهایشان را شسته و نشسته راهی آشپزخانه شدند. «اگر جنگ بشه چی؟» این را بعد از چند دقیقه سکوت یکیشان گفت. احتمالا باید میگفتم نگران نباش، هیچ خطری ما را تهدید نمیکند؛ ولی گفتم: «معلومه که جنگ میشه!» هر دو خیره شدند به من. گفتم: «پیروزی نهایی جز با خون به دست نمیاد... ولی مگه قراره توی این دنیا چه کاری کنیم که از این ارزشمندتر و باحالتر باشه؟! میدونی چند هزار نفر با آرزوی دیدن این صحنه زندگی کردن و مردن و ندیدنش؟!» و فیلم پرواز موشکها بر فراز قدس را بهشان نشان دادم. تصویر باشکوهی بود از ستارههای دنبالهدار ایرانی که آسمان سیاه را روشن کرده بودند و صدای اللهاکبر اهالی فلسطین شنیده میشد. دخترم گفت: «آخی... فلسطینیها چه ذوقی کردن!» و لبخند روی لبش نشست.
بچهها را که راهی کردم، دوستم خبر داد که دارد به بهشت زهرا میرود. من هم خودم را بهش رساندم. رفتیم سر خاک حاجحسن آقای طهرانیمقدم. فکر میکردیم فقط خودمانیم؛ ولی سر خاک غلغله بود! مردم با جعبههای شیرینی و شیشههای گلاب آمده بودند. سر مزار گلهای پلاسیده بود؛ یعنی همان دیشب عدهای خودشان را به اینجا رسانده بودند! ما را باش که فکر میکردیم خیلی زبل و بچهزرنگیم! دور و بر مزار شبیه بیرون تالار عروسی بود! همه میگفتند و میخندیدند و شیرینیها دست به دست میشد. سعی کردم با کلمهها این صحنه را در ذهنم ثبت کنم. این کلمهها را برای قصههایم لازم خواهم داشت. برای قصههایی که یک روز قرار است برای نوههایمان تعریف کنیم. قصه زیر و رو شدن دنیا، قصه به پایان رسیدن ظلم، قصهای که از اینجا شروع میشود که: یک روز ما جوابشان را با موشک دادیم و بعد... همهچیز شروع شد. اینجا همان نقطه عطف داستان دنیاست. همانجا که بعدها توی فیلمهای سینمایی رویش موسیقی حماسی میگذارند. همانجا که کاراکتر اصلی داستان سرش را بالا میآورد و نمای بستهاش را نشان میدهند. همانجا که تازه اول ماجراست...
من مبانی داستان را بلدم. اینجا نقطه اوج داستان نیست که بعد همه بهخوبی و خوشی زندگی میکنند. اینجا، شروع گرههای تودرتوی داستان است. آنجا که همهچیز هر روز سختتر و سختتر خواهد شد و کاراکترها یکییکی شهید میشوند و مادرها تن بچههای بیجانشان را بغل میگیرند و پسرها پرچمها را از کنار پیکر پدرها برمیدارند و داستان را پیش میبرند. اینجا جایی است که دیگر نمیتوانی چشم از داستان برداری. میدانی پیش رویت کلی اشک و خون و عرق است، اما راهی جز ادامه دادن داستان تا انتها، تا رسیدن به نقطه اوج نهایی داستان نداری.
ما همه اینها را میدانیم. ما قصهگوها سالها این قصهها را برای بچهها تعریف کردهایم. ما برای بچههایمان قصه غدیر را با شادمانی گفتهایم، درحالیکه بهخوبی میدانیم چند هفته بعد باید قصه عاشورا را هم تعریف کنیم. ما میدانیم همان روزی که پیامبر(ص) دست امام علی(ع) را بالا گرفت، شمشیرها برای سر حسین(ع) تیز میشد. ما مالیده شدن پوزه ظلم به خاک را جشن میگیریم، درحالیکه میدانیم برای پایان ظلم در جهان هنوز راه درازی داریم و شمشیرها تیزند. اما چه باک! اگر راه حسینبنعلی(ع) این است، اگر برای رسیدن به نقطه اوج داستان زمین باید این خط داستانی طی شود، بگذار ما هم یکی از کاراکترهای فرعیاش باشیم! بگذار بهجای خواندن قصهها و داستانها و اشک ریختن و ذوق کردن برای شخصیتها، خودمان داستان را بنویسیم. این بار ما میزنیم!