تاریخ : Tue 26 Dec 2023 - 23:10
کد خبر : 91543
سرویس خبری : نقد روز

بنویسید مرا، شهر مرا خشت به خشت

حامد عسکری، شاعر و نویسنده:

بنویسید مرا، شهر مرا خشت به خشت

الله‌اکبر. الله‌اکبر... آقای کریمی بم ویران شد... وای وای‌ یاالله... یا رسول‌الله... در جغرافیای کشور چیزی به نام بم وجود نداره... آقای کریمی همه‌‌ دستگاه‌های امدادی رو به سمت بم گسیل کنید... صدای من رو از یک تل خاک می‌شنوید... بم ویران شد... . 

حامد عسکری، شاعر و نویسنده: الله‌اکبر. الله‌اکبر... آقای کریمی بم ویران شد... وای وای‌ یاالله... یا رسول‌الله... در جغرافیای کشور چیزی به نام بم وجود نداره... آقای کریمی همه‌‌ دستگاه‌های امدادی رو به سمت بم گسیل کنید... صدای من رو از یک تل خاک می‌شنوید... بم ویران شد... . 
این جملات علی شفیعی  است، فرماندار بم. در آن سال، این جملات خطاب  به محمدعلی کریمی، استاندار وقت کرمان است. همه‌‌ استان می‌لرزد. همه‌‌‌ فرمانداری‌ها زنگ می‌زنند به استانداری که خبر وقوع زلزله را بدهند. همه فرماندارها می‌گویند زلزله داشتیم؛ همه فرماندارها غیر از بم. گاهی سکوت بلندترین خبر است.
تلفن ثریای ماهواره‌ای علی شفیعی شارژ تمام می‌کند، ‌با تلفن ماهواره‌ای فرمانده سپاه این جملات را به کرمان مخابره می‌کند و خبر جهان را پر می‌کند. 
 الان که نشسته‌ام توی خانه‌ی پدری‌ام در کرمان سحرگاه پنجم دی‌ماه است. دست خودم نبوده و عمدی هم نداشته‌ام ولی نگاه که می‌کنم ناخودآگاه مشکی پوشیده‌ام. ساعت شش و 12 دقیقه است و من به اینجای متن رسیده‌ام، درست 20 سال و 44 دقیقه پیش از این لحظه آن پیغام به جهان مخابره شد و خالی بر جگرم نشست که نه خوشی‌های ‌این 30ساله آن را شست و نه غم‌های سنگین بعدش حنای زلزله را کم‌رنگ کرد. 
فروید یک جایی‌ توی نوشته‌هایش می‌گوید اگر می‌خواهی مثل آدمی‌زاد زندگی کنی، تکه‌های تلخ گذشته‌ات را بکن و بنداز دور؛ و خاصیت زلزله این است که غمش یک جوری است که تو نمی‌توانی تلخ و شیرینش را جدا کنی. 
آن سال‌ها دچار این گسست و چندپارگی نبودیم. این‌همه قرمز و آبی و راست و چپ و اصولگرا و اصلاح‌طلب  نداشتیم. داشتیم ولی این‌همه بروز و ظهور نداشت. این‌همه ‌پر‌رنگ نبود. ما زخمی بودیم و از همه‌‌ ایران آغوش می‌رسید. ما تلخ بودیم و از کوچه کوچه‌‌ ایران شکر می‌بارید بر سرمان. 
چند روز پیش دوستی زنگ زد و‌ دعوتم کرد به حضور در پشت‌صحنه‌ فیلمی و هرچه گفتم ذهنیتی بده که قرار است چه ببینم نگفت. نشستم توی ماشین و توی گوشی بودم و چشم وا کردم روی باند فرودگاه بودم. سیاهی‌لشکر با صورت‌هایی زخمی و دست‌و‌پاهایی بانداژ‌شده روی برانکارد کف باند پهن بودند و هلی‌کوپتر وسط باند مثل ‌تکه قندی درشت بود که ‌مورچه‌ها دورش حلقه زده باشند. ذهنم رفت به فیلمی با موضوع دفاع مقدس و جنگ و از‌ پشت هلی‌کوپتر پدیدار شد. زانوهایم دو ستون سیمانی شده بود از سنگینی و بهت؛ و ‌عجیب‌ترین حس جهان را تجربه می‌کردم. من روی باند متروکی در مهرآباد بودم و در عین حال وسط فرودگاه شهر‌ بم. حاج احمد کاظمی‌ بود، بی‌سیم به دست‌ با همان پلیوری که در بم دیده بودمش، با همان کاپشن؛ و همان خستگی چهره و برق چشم‌ها. دروغ چرا، خجالت کشیدم که موهایم را سشوار کرده‌ام. خجالت کشیدم که عطر زده بودم. شرم داشتم که وسط همشهری‌های خاک و خلی و زخمی‌ام کفش‌هایم واکس داشت. 
پرت شدم به آن روز. به آن دوشنبه‌ بعد از زلزله که دایی علی‌ام که پاسدار بود از کرمان آنجا آمده بود و داشت به مردم کمک می‌کرد. باید می‌رفتم چیزی به دستش می‌رساندم و کلی پرس‌و‌جو کردم تا پیدایش کنم. تا رسیدن به دایی علی‌ حاج‌احمد را دیدم، با چشم‌هایی سرخ که معلوم نبود از بی‌خوابی است یا اشک. ‌عاقله مردی خون و خاک‌آلود‌ روی برانکارد دراز کشیده بود و لگنش در رفته بود. سربازی نزدیکش شد و یک بطری آب و یک سیب قرمز انداخت روی پتوی پیرمرد ‌‌و بدو رفت که به باقی کارهایش برسد. میان آن شلوغی‌ حاج احمد ‌سرباز را با  لفظ پسرم صدا کرد و  اسمش را پرسید و پسر گفت معین. حاج احمد‌ گفت: «معین جان، این بابا تا ‌سه روز پیش زندگی داشته. عزت داشته. زن و زندگی داشته. الانش رو نبین روی برانکارد افتاده. فکر کن باباته. پرت کردن درست نیست پسرم. وقتی که ازت نمی‌گیره دورت بگردم،‌ جسمش ناسوره. خراش به روحش نندازیم قشنگ‌تره؛ نیست؟» 
من بهت‌زده‌ بودم. راستش دروغ چرا، شنیده بودم و خوانده بودم ولی گذاشته بودم به پای حماسه‌سرایی و افسانه ساختن از آدم‌های بزرگ. بین خودمان باشد، من‌ باورم نمی‌شد چمران وسط معرکه تیروترکش کردستان و وسط‌ با کاشی و در قوطی رب سر بریدن سفاکان کومله حواسش به زیبایی شاخ گلی ‌در چاک دیواری باشد و با نگاهش نوازشش کند و ‌حالا به چشم‌های خودم می‌دیدم. 
آن روزها ‌در سپیده‌دم نوشتن بودم و همان لحظه آرزو کردم ‌ای کاش یک روزی نوشتنم آنقدر جان بگیرد که بتوانم با کلمه ثبتش کنم. 
حالا 20 سال گذشته و من در ناکجایی بین بم و تهران به این فکر می‌کنم که اگر بالاسری‌ات را در نظر بگیری و فقط ‌رضایت او مدنظرت باشد، یکی پیدا می‌شود ‌خدا به دلش بیندازد‌ که میان این‌همه سوژه‌‌ مکش مرگ من تو را انتخاب کند و دوربینش را بر‌دارد ببرد وسط ‌باند فرودگاهی که مثلا بم است و تو را ‌پیش چشم مردمت‌ معرفی کند و برایشان قصه‌ات را بگوید که تو که بودی و چه کردی.