تاریخ : Thu 23 Nov 2023 - 03:04
کد خبر : 88923
سرویس خبری : فرهنگ و هنر

فیلم را بدون نام کارگردان ببینید

نگاهی به فیلم «آدمکش» آخرین اثر دیوید فینچر؛

فیلم را بدون نام کارگردان ببینید

آدمکش را فینچر براساس یک کمیک‌استریپ فرانسوی ساخته که استقبال نسبتا خوبی در همان کشور دریافت کرده بود. نویسنده آن کمیک الکسیس نولنت (با نام مستعار ماتز) است که برای بازی‌های ویدئویی فیلمنامه می‌نویسد و همچنین یک رمان نگارش کرده و با نام مستعار ماتز، تعدادی کمیک هم نوشته است.

میلاد جلیل‌زاده، خبرنگار گروه فرهنگ: بیایید این‌طور وارد بحث درباره فیلم «آدمکش» شویم که اگر دیوید فینچر آن را نساخته بود، آیا همین حدی از ستایش را که الان دریافت کرده، دریافت می‌کرد یا نه؟ البته یک‌سری نظرات منفی هم درباره این فیلم منتشر شده و در بین نظرات معتدل‌تر، گاهی به گوشه‌هایی برمی‌خوریم که از کار ایراد گرفته‌اند اما برآیند کلی نظرها مهربانانه‌تر از حدی به نظر می‌رسد که معمولا با اثری در این سطح برخورد می‌شود. شاید بعضی‌ها درباره عبارت «اثری در این سطح» که به‌طور کنایی، سطح کار اخیر فینچر را بالا ارزیابی نمی‌کند، مناقشه داشته باشند اما از همان‌ها هم باید پرسید آیا اگر این کار را دیوید فینچر نساخته بود، باز در دفاع از آن، هاله معنایی عبارات کنایی را اندازه می‌گرفتند یا نه؟ خیلی از فیلمسازان مشهور از جایی به بعد می‌افتند روی دور مصرف کردن نام بزرگی که قبلا از خودشان ساخته‌اند. اگر فینچر آدمکش را در سال ۱۹۹۵ می‌ساخت و «هفت» را امروز ساخته بود، گذشته از اینکه امروز با هفت چه برخوردی می‌شد، می‌دانیم که با آدمکش در آن روزگار همان برخوردی صورت نمی‌گرفت که با هفت گرفت و نیز همان برخوردی با آدمکش در آن روزگار نمی‌شد که امروز شد. چند خطی که تا اینجای کار خواندید تلاشی بود برای زدودن یک هاله اسطوره‌ای از اطراف شخصیتی بنام، تا بتوانیم آدمکش را بی‌اینکه کسی با گارد مدافعانه بین فیلم و منتقد فیلم بایستد، نقد کنیم.

وقتی دلشوره نداشته باشی، فیلم خوبی نخواهی ساخت
آدمکش را فینچر براساس یک کمیک‌استریپ فرانسوی ساخته که استقبال نسبتا خوبی در همان کشور دریافت کرده بود. نویسنده آن کمیک الکسیس نولنت (با نام مستعار ماتز) است که برای بازی‌های ویدئویی فیلمنامه می‌نویسد و همچنین یک رمان نگارش کرده و با نام مستعار ماتز، تعدادی کمیک هم نوشته است. فینچر قبلا هم سراغ اقتباس از اروپایی‌ها رفته بود و «دختری با خالکوبی اژدها» را براساس رمانی سوئدی با همین نام که در سال ۲۰۰۵ و به قلم استیگ لارسن منتشر شد، ساخت. البته خود سوئدی‌ها قبل از فینچر یک اقتباس خوش‌ساخت از رمان لارسن کرده بودند ولی به هرحال، از آنجا که این اتفاق در دوره اوج اقتدار سینمای آمریکا افتاد، آن فیلم فینچر سایه بزرگی روی فیلم سوئدی انداخت. حالا هم همین کارگردان دوباره سراغ یک داستان جنایی از اروپا رفته اما گذشته از اینکه جایگاه سینمای آمریکا در دنیا مقداری نسبت به آن روزها ضعیف‌تر شده، منبع اقتباس فینچر هم بسیار ضعیف‌تر از مورد قبلی است. نمی‌شود گفت که کار فینچر به لحاظ تکنیکی در فیلم آخرش ضعیف بوده و چون سنش بالا رفته، اصول کات و شات را فراموش کرده. اصولا در سینمای آمریکا که کارها بسیار سیستماتیک انجام می‌شوند و ضعف فردی عوامل به این شکل پوشانده می‌شود، نشانه‌های کهنه شدن یک کارگردان سابقا بزرگ، معمولا سوتی‌های تکنیکی نیست. در سینمای آمریکا حتی گاهی وقتی از وسط یک فیلم کارگردانش عوض می‌شود، کسی از مخاطبان هیچ نشانه‌ای از این تغییر در خود فیلم نمی‌بیند. البته خود فینچر هم هنوز مهارت کات و شات را از دست نداده و مشکلش چیز دیگری است. فیلمنامه‌نویس فینچر یعنی اندرو کوین واکر هم که از ۱۹۹۵ در پروژه سینمایی هفت همکار او بود، در تزیین ملات و مایه‌ای که آن کمیک‌استریپ فرانسوی به این دو نفر می‌داد، از تمام تجربه حرفه‌ای‌اش استفاده کرده اما مشکل اصلی‌تر از انتخاب این دو نفر است. حالا باید بپرسیم این دو نفر چرا انتخابی تا این اندازه اشتباه داشتند؟ فینچر و واکر به‌قدری نام‌های بلندمرتبه‌ای پیدا کرده‌اند که نسبت به نوع کاری که برای انجام دادن باید سراغ آن بروند، چندان نگرانی ندارند. هر وقت هنرمندی که می‌خواهد یک پروژه بزرگ را شروع کند نسبت به نگرفتن کار و شکست خوردن در آن، هیچ نگرانی و دلشوره‌ای نداشته باشد، باید از فرجام کار ترسید. از دست دادن این دلشوره به‌شدت مفید و سازنده، از آفات بلندمرتبه شدن نام افراد است. فینچر و واکر در ۲۰۰۸ می‌خواستند پروژه آدمکش را جلوی دوربین ببرند اما تصمیم‌شان در این خصوص نهایی نشد. سال‌ها بعد اما آنها آنقدر از برخوردهای مهربانانه با خودشان مطمئن بودند که آن تردید و نگرانی و دلشوره راجع‌به درست بودن این انتخاب را کنار گذاشتند و نتیجه کار در اوج دوران پختگی فنی این دو نفر، فیلمی کسل‌کننده و از آن بدتر، بی‌منطق و حتی در بعضی فرازها ضدانسانی درآمد.

کپی بازاری از پوچ‌گرایی اگزیستانسیالیستی
شخصیتی که ماتز فرانسوی در کمیک‌استریپ خودش خلق کرده، یک کپی بی‌منطق از شخصیت مورسو در رمان بیگانه آلبر کامو است. مورسو یک پوچگرای حسی محض است و در فضای اگزیستانسیالیسم مأیوس دهه‌های بعد از جنگ جهانی دوم، نظایر او در ذهن نویسندگان آن دوران خلق می‌شد. او اولین بار که با دختری آشنا می‌شود و به سینما می‌رود، لباس مشکی پوشیده است. دخترک از او می‌پرسد چرا مشکی پوشیده‌ای؟ مشکلی پیش آمده؟ و مورسو پاسخ می‌دهد بله مامان مرده. دختر می‌گوید متاسف است و می‌پرسد چند ماه پیش این اتفاق افتاده؟ که مورسو پاسخ می‌دهد دیشب! مورسو حتی در تشییع جنازه مادرش شرکت نکرده بود؛ بی‌اینکه هیچ مشکلی با هم داشته باشند. این بی‌عاطفگی عجیب و بی‌انتهای شخصیت بیگانه مورسو و رباتیک بودن محض او و انحصار نظراتش در موارد مرتبط با حواس پنجگانه، اطرافیانش را عصبانی می‌کند. این حسی بودن و رباتیک بودن محض، اساسا خصلتی ضداجتماعی است. درباره این شخصیت بحث‌های مستوفایی شده و از نظرگاه‌های مختلف آن را به بوته نقد و تحلیل گذاشته‌اند اما اینکه چنین کاراکتری را از بستر فلسفی ایجادکننده‌اش جدا کنند و به قرن ۲۱، یعنی قرن پست‌مدرنیسم بیاورند و در موقعیتی متناقض با شخصیت سرد و رباتیکش قرار بدهند، یک ژست‌فروشی بی‌مایه است که آن کمیک‌استریپ فرانسوی انجام داد و فینچر هم اقتباسش کرد. اساسا مورسو اهل انتقام نیست و حتی اگر با زنی رابطه دارد، به‌صورت کاملا حسی دنبال لذت است. البته در شخصیت خود مورسو هم تناقضاتی دیده می‌شود که در مجالی جداگانه باید به آن پرداخت اما تناقضات آدمکش حرفه‌ای آن کمیک فرانسوی و فیلم فینچر، خیلی بیشتر است. به‌قدری این شخصیت بی‌منطق است که در ۱۵ دقیقه اول فیلم یکسره مونولوگ می‌گوید و خودش را توضیح می‌دهد اما باز هم در نمی‌آید. به علاوه، اینکه آلبرت کامو می‌خواهد ما با شخصیت بیگانه، بی‌عاطفه و ضداجتماعی‌اش همدلی کنیم و برای همین داستان را از چشم‌انداز او روایت می‌کند که با توجه به جهان‌بینی خود کامو قابل فهم بود اما معلوم نیست ما چرا باید با این قاتل خودخواه و بی‌شرافت همدل باشیم و چرا داستان به شکلی همدلانه از زاویه نگاه او روایت می‌شود؟
او نه جذاب است نه بر حق و نه حتی آدم‌هایی که می‌کشد همه آنقدر ناحق و گناهکار هستند که از مردن‌شان خوشحال شویم. مثلا جوان راننده تاکسی اهل دومینیکن یا دو سه مورد افراد معمولی دیگر که سر راه این کاراکتر قرار می‌گیرند و او آنها را می‌کشد، چرا باید می‌مردند؟ بساط این نوع قتل‌های ناجوانمردانه که شخصیت سمپاتیک و اصلی فیلم‌ها انجام می‌دادند، مدت‌هاست جمع شده و اگر هم بی‌گناهان در فیلم‌ها می‌میرند، حداقل باید آدم بدها این کار را بکنند که فیلم طرف این اعمال نباشد درحالی‌که فینچر و نویسنده‌اش در یک عقبگرد غیرقابل توجیه به این وادی برگشته‌اند.