تاریخ : Sat 04 Nov 2023 - 03:17
کد خبر : 87531
سرویس خبری : نقد روز

ملاقات بر سطح  لغزنده‌ کلمات

حامد عسکری، شاعر و نویسنده؛

ملاقات بر سطح لغزنده‌ کلمات

چند سالم است؟ نمی‌دانم‌... تا کی زنده‌ام نمی‌دانم‌... توی این همه شلوغی و ازدحام و رفت‌و‌آمد کی وقت می‌کنم بنویسم را هم نمی‌دانم... ولی حالا که اجازه گرفته‌ام و قرار است بنویسم، خوشحال می‌شوم این اوراق را شما هم نگاهی بیندازید.

حامد عسکری، شاعر و نویسنده: همدیگر را دیده‌ایم. بسیار و بارها. من توی اتوبوس و مترو بارها جایم را به تو داده‌ام و تو تشکر کرده‌ای. بارها وقتی انداخته‌ای توی خط ویژه و گازکش پشت آمبولانس سپربه‌سپر می‌آمدی هم تو را دید‌ه‌‌ام و لبخند زده‌ام. من توی آمبولانس بوده‌ام و داشتم کارم را می‌کردم و تو حواست نبود.

 بارها دیده‌ای که از دست پیرزنی که از تره‌بار بر‌می‌گردد چرخ‌دستی خریدش را گرفته‌ام و تو زل زده‌ای به من که چه حوصله‌ای دارد...

بارها به دختربچه گل‌فروش سر چهارراه زل زده‌ام و وقت دویدن از عرض اتوبان دمپایی‌اش را به نفسی از پایش بیرون انداخته‌ام که پلکی مکث کند و در همین مکث، راننده کامیون خواب‌آلودی که نخاله‌های بالاشهر را پایین‌شهر می‌برده از کنار دخترک بگذرد و مواجهه‌ای نداشته باشند. تنهایم و کسی دوستم ندارد، همه از نامم فراری‌اند. د‌قت کرده‌ای وسط میهمانی‌ها و خنده‌ها و گعده‌ها یک وقتی ستون فقراتت تیر می‌کشد؟ انگار نسیمی از کالبدت رد شده، سرمایی رخوتناک به جانت ریخته و بعد سکوت شده. آن نسیم من بودم که آرام مثل بخار چای، مثل عطر هل، مثل گنجشکی در اتوبانی شلوغ آمده‌ام و رفته‌ام و حسرت خورده‌ام که چرا سرعت عقربه‌ها را نمی‌بینند. من تعداد پیراهن‌هایت را می‌دانم. تعداد قدم‌ها و نفس‌هایت را هم. من می‌دانم در کدام پیراهنت قرار است همسفر من شوی، راستش ناراحت نشوی ولی وقتی به آرزوهایت فکر می‌کنی و برای ایام سپیدمویی‌ات برنامه‌ریزی می‌کنی و من می‌دانم هیچ‌وقت به آن هدف نخواهی رسید نرم می‌خندم و می‌گذرم. تو مرا نمی‌دیدی آن روز. آنجا آخر کوچه، من زل زده بودم به تو روی لاشه سنگی شتری‌رنگ و آفتاب داشت غروب می‌کرد.

 مادرت صدایت کرد، خیس عرق و غبارآلود گفتی: چشم! و توپت را زدی زیر بغل و با ساق‌هایی دردناک به خانه رفتی و هیچ‌وقت نفهمیدی این آخرین باری بود که 10‌سالگی‌ات توی کوچه فوتبال بازی می‌کند.

من بودم آخرین باری که برای عروسکت قصه گفتی و آخرین باری که دندان شیری‌ات افتاد. آخرین لباسی که از کودکی‌ات ته گنجه مانده بود و مادرت قیدش را زد و داد به یکی که همقواره‌ آن سال‌های تو بود تا سیاه زمستان را بگذراند‌...

اولین باری که انجامش دادم به دست‌هایم زل زدم و به آن وجود یخ و سرد خیره شدم‌... به آن جوان که رعنا بود و بلوغاتی و هنوزا همه‌ میش‌هایش نزاییده بودند و هنوزا امیدوار بود که بهار آینده گله‌اش دو برابر خواهد شد.

چند سالم است؟ نمی‌دانم‌... تا کی زنده‌ام نمی‌دانم‌... توی این همه شلوغی و ازدحام و رفت‌و‌آمد کی وقت می‌کنم بنویسم را هم نمی‌دانم... ولی حالا که اجازه گرفته‌ام و قرار است بنویسم، خوشحال می‌شوم این اوراق را شما هم نگاهی بیندازید.

 راستش از شما چه پنهان بین خودمان باشد، یک جورهایی اگر باشید و به کسی نگویید می‌خواهم بهتان تقلب هم برسانم! شما از من می‌ترسید ولی حواس‌تان نیست این خودتانید که تعیین می‌کنید چگونه سفر کردن را.

 آدمی که تمام دارایی‌اش را توی قشنگ‌ترین جزیره‌ دنیا خرج عشق و حالش کند، مجبور است برای برگشتن تا خانه‌اش شنا کند. اینجا این گوشه خاطراتم را می‌نویسم، بد نیست پیش از خودم کلماتم را ملاقات کنید. ببینید کی گفتم...

امضا: فرشته‌ مرگ.