تاریخ : Tue 05 Sep 2023 - 11:16
کد خبر : 84292
سرویس خبری : فرهنگ و هنر

معجزه‌ندیده برنگردید

نفیسه‌سادات موسوی، شاعر؛

معجزه‌ندیده برنگردید

بابا می‌گوید: «کربلا سفری ا‌ست عجیب. هرکس معجزاتی را در آن تجربه می‌کند که اگر برای دیگران تعریف کند مجنونش می‌خوانند. معجزاتی که باید بماند بین خودش و حسین و عباس.»

نفیسه‌سادات موسوی، شاعر: حتی حرف رفتن را هم نزده بودم از اول محرم. حساب و کتابم درست درنمی‌آمد. گرمای زیاد و دوری پدر بچه‌ها، قصد راهی شدن اقوام درجه‌ یک و سختی سفر تنهایی با سه پسربچه، همه و همه باعث شده بود که هرکس حرف از اربعین می‌زند با لبخند تلخی بگویم ان‌شاءالله شما بروید و ما را هم یاد کنید. حتی یک‌بار از دهانم نگذشت که به کسی بگویم دعا کن ما هم بیاییم‌؛ از دلم اما چه‌ها که نگذشت... . هربار هم وقتی در خلوت غم به گلویم چنگ می‌انداخت با خودم می‌گفتم مادر بودن این سختی‌ها را هم دارد دیگر... تحمل کن... می‌گذرد این روزها هم‌... سال‌های بعد ان‌شاءالله...
تا روزی که بی‌تابی‌های پسر بزرگم شروع شد‌. همکلاسی‌های مدرسه و بچه‌های محل و دوستان هم‌هیاتی‌اش یکی‌یکی تاریخ رفتن‌شان را می‌گفتند و این بچه مثل مرغ سرکنده هرروز با گردن کج می‌پرسید: «واقعا راه ندارد ما هم برویم؟!»
گاهی می‌گفت اصلا خودم کوله‌ات را می‌آورم، گاهی می‌گفت با بابای علی بروم؟ همیشه می‌گوید من برایش مثل علی هستم! گاهی هم می‌گفت اصلا حسن و حسین را هم می‌بریم. خودم کول‌شان می‌کنم. من هر بار مثل همه مادرانی که گاهی به‌خاطر شرایط، شرمنده بچه‌شان می‌شوند، مچاله می‌شدم در خودم و سر به ‌زیرانداخته از اتاق بیرون می‌رفتم که اشک‌هایم را نبیند... هر بار، تا آن شب! تا آن شب که وقتی دوستانم آمده بودند برای خداحافظی، بغض ۴۰ روزه‌اش سر باز کرد و سر به دیوار گذاشت و بلندبلند گریه کرد و گلایه کرد به اباالفضل... . هق‌هق‌کنان به باب‌الحوائجی‌اش خرده گرفت و گفت دلم را شکستی علمدار!
همه‌چیز بعد از آن شب افتاد روی دور تند. دوستی گفت بیا با هم برویم تا مرز، بعد از مرز جدا می‌شویم و به خیل زوار می‌پیوندیم، امن است و بی‌دردسر. مادرم گفت می‌خواهید دوتایی بروید؟ من بچه‌ها را نگه می‌دارم. همسرم گفت اگر خیلی دلش می‌کشد، بروید، توکل به خدا. عمه‌هایش گفتند ما هم می‌آییم اصلا! عمویش گفت روی من هم حساب کنید. همه هم بدون کاروان و بدون قصد قبلی و در کمتر از ۳۰ ساعت یک‌سری گذرنامه هم نداشتند تا آن‌وقت.
و چشم به‌هم‌‌زدنی سوار اتوبوس بودیم به مقصد بهشت. آن‌ هم ۹ نفری! ۹ نفری که تا دو روز قبل هیچ‌یک قصد آمدن نداشتند اما همه دلسوخته بودند. ۹ نفری که پنج تایشان اربعین‌اولی بودند و چهار تایشان کربلااولی! به هرکس که می‌شنید و می‌پرسید چه شد که رفتید می‌گفتیم نمی‌دانیم. اما من ته دلم خوب می‌دانستم که کار اباالفضل است و جواب گلایه‌های پسرک.

تنها چیزی که قبل از رد شدن از مرز از اباعبدالله خواستم، سخت نگذشتن به پسرک بود‌. پسرک و دو همراه هم‌سن‌وسالش. به مرز مهران که رسیدیم استجابت دعای مادرانه‌ام را به چشم دیدم. هشت‌ونیم صبح روز چهارشنبه آنقدر راحت و سریع از مرز رد شدیم که به هرکس در تهران می‌گفتیم باورش نمی‌شد. به قصد نجف سوار شدیم و سفر حیرت‌انگیز بچه‌ها شروع شد. اولین توقفی که راننده داشت برای استراحت، دیدن موکب‌ها و غذاها و پذیرایی‌ها چشم بچه‌ها را پر کرد اما آنچه شگفت‌زده‌شان کرد اصرار موکب‌داران برای مراجعه به موکب آنها بود. اصراری که گاهی با‌ تر شدن چشم‌شان همراه بود. بعد در مسیر دائم اتوبوس‌مان را متوقف می‌کردند و آب و آبمیوه و خرما و خوراکی پخش می‌کردند بین‌مان. بچه‌ها به شوخی می‌گفتند انگار دموی بهشت است. تا جایی که بین راه صدایی آمد و گمان کردیم کوله‌ای از روی سقف افتاده میان جاده. اما پرده را که کنار زدیم، دیدیم لاستیکی وسط جاده درحال حرکت است. لاستیک اتوبوس‌ ما بود که ترکیده بود و در رفته بود... اتوبوس کج شد و راننده به سختی ما را تا شانه خاکی وسط جاده کشاند. پیاده که شدیم هیچ‌کدام رنگ به صورت نداشتیم. راننده اما خنده‌کنان رو کرد به‌سمت دیگر جاده و دستی به سینه گذاشت و گفت شکرا یا ابوفاضلۀ
پسرک همانجا به رفقایش گفت: «چه باوری دارند این جماعت، حسودی‌ام شد!»

در نجف توقف یک‌روزه‌ای داشتیم. به بچه‌ها گفته بودم اینجا هرچه بخواهید از خوردنی و آشامیدنی آنا بهتان داده می‌شود. شوخی می‌کردند اول با حرفم. اما وقتی در همین یک‌روز هم دست‌شان به اکبرجوجه رسید، هم همبرگر و هم پپسی خنک، هر سه‌تایشان شوکه بودند و می‌گفتند حیف از سفری که چنین حاجت می‌دهد و ما فقط مراد شکم را می‌خواهیم. همین هم شد. تا آخر سفر دیگر حتی به شوخی هم حرف از کاش فلان چیز را پیدا کنیم برای خوردن، نزدند.

طریق را سرعتی شروع کردیم و شبانه. بچه‌ها خوش‌بنیه بودند و خوش‌ذوق. راه نمی‌رفتند که، بال می‌زدند. ما را هم دنبال خودشان می‌کشیدند. خسته می‌شدیم لب ورمی‌چیدند که شما با ماشین بروید چندتا عمود جلوتر، ما می‌خواهیم پیاده بیاییم. و ما، مای خسته و کم‌رمق شرم‌مان می‌شد از همت و غیرت بچه‌ها. پابه‌پایشان می‌کشیدیم خودمان را. سه روز و دو شب کشید که رسیدیم به عمود ۷۴۵. جایی که شد نقطه‌عطف سفر. پسرک تب کرد. گرمازدگی شدید و مسمومیت گریبانش را گرفت و ناچار از همسفرها جدا شدیم.
آنها به طی طریق ادامه دادند و ما ماندیم در بهداری‌. بعد هم به دستور پزشک که منع کرد پسرک را از پیاده‌روی، مستقیم با ماشین رفتیم کربلا.

بابا می‌گوید: «کربلا سفری ا‌ست عجیب. هرکس معجزاتی را در آن تجربه می‌کند که اگر برای دیگران تعریف کند مجنونش می‌خوانند. معجزاتی که باید بماند بین خودش و حسین و عباس.»
سفر ما هم از اینجا به بعد هر ساعتش آمیخته با لطفی بود و معجزه‌ای که زبان گفتنش نیست و مرورش شیرین‌کام‌مان می‌کند. الهی به حق اباالفضل اربعین کربلا را بچشید تا بفهمید معجزه یعنی چه. بعید می‌دانم کسی در این سفر معجزه‌ندیده برگردد به دیار خودش.