تاریخ : Tue 05 Sep 2023 - 10:49
کد خبر : 84291
سرویس خبری : فرهنگ و هنر

در طریق عشق و جنون

ریحانه ابراهیم‌زاده، شاعر؛

در طریق عشق و جنون

مسیر را هموار کرده بود و من در اوج ناامیدی و ناباوری مسافر طریق عشق و جنون بودم. هرچند کیلومتر یک بار، سر هر دوربرگردان، کنار هر کیلومترشمار، فاصله تا کربلا دل‌مان را می‌لرزاند و کم‌کم باورمان می‌شد که چیزی تا دیدار یار نمانده. عشق از کربلا سر رفته است.

ریحانه ابراهیم‌زاده، شاعر: بارها شنیده بودم سفر اربعین از آن سفرهاست که نه رفتن آنها که عازمند قطعی است و نه نرفتن آنها که گمان می‌کنند جا مانده‌اند. کم نبوده‌اند کسانی که هیچ تصمیمی بر رفتن نداشتند اما ناگهان همه‌ معادله‌ها به‌طرز شگفت‌آوری تغییر کرد و راهی شدند. نمونه‌ حی و حاضرش، خود من! کسالت داشتم و صلاح به نرفتن بود. گذرنامه‌ام تاریخ نداشت و هیچ چیز سر جایش نبود. گروه‌های مختلفی به تعارف یا کاملا جدی با پیشنهاد همسفر شدن، وسوسه‌ سفر را در دلم انداخته بودند و درنهایت... ساعت پنچ صبح به‌سمت اداره‌ مرکزی گذرنامه رفتم، مهر تمدید موقت گذرنامه‌ام را گرفتم و دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. هرچقدر گفتند کسالتم موجب آزار و خستگی‌ام خواهد شد، نشنیده گرفتم و گفتم این سفر اول وآخرش عشق و جنون است، من چرا باید به بیماری فکر کنم؟ مسیر را کسی هموار کرده که سلامت و کسالت من در دست اوست.
مسیر را هموار کرده بود و من در اوج ناامیدی و ناباوری مسافر طریق عشق و جنون بودم. هرچند کیلومتر یک بار، سر هر دوربرگردان، کنار هر کیلومترشمار، فاصله تا کربلا دل‌مان را می‌لرزاند و کم‌کم باورمان می‌شد که چیزی تا دیدار یار نمانده. عشق از کربلا سر رفته است. این را وقتی فهمیدم که چند کیلومتر از تهران خارج شده بودم و موکب‌ها از همان ابتدای مسیر درحال خدمت‌رسانی به مسافران کربلا بودند. هرچه به مرز نزدیک‌تر می‌شدیم رقابت پذیرایی از میهمانان سیدالشهدا(ع) و عزیزان دل حضرت زهرا(س) تنگاتنگ‌تر می‌شد. در مرز مهران، همه‌چیز مرتب بود؛ خلوت نبود اما آنقدر منظم و اصولی مدیریت می‌شد که مسافران با کمترین میزان معطلی و آزار از مرز عبور می‌کردند، بدون تعلل از نقطه صفر می‌گذشتند و با همان سرعت وارد خاک عراق می‌شدند.
به عراق رسیدیم... پارکینگ یا گاراژ همان‌جایی است که چشم بسته هم می‌شناسیمش. فریاد لاینقطع راننده‌های اتوبوس و ون و ماشین‌های شخصی، صدای آشنای نجف نجف... کربلا کربلا... سامرا سامرا... خستگی راه، سنگینی کوله، چشم‌های خواب‌آلوده... عجب احساس آشنای دلخواهی. سوار ون شدیم به‌سمت نجف. ازدحام و شلوغی نجف اجازه نمی‌دهد تصاویر را در ذهنم بازیابی کنم. همه‌چیز تازه است. از آخرین‌باری که به نجف پا گذاشته بودم چهارسال می‌گذشت. دقیقا پیش از کرونا. همان سالی که شلوغی عراق تاریخی بود. هنوز هم ازدحام به پای آن روزها نمی‌رسد. بدون توقف خودمان را به حرم رساندیم. حرم به روی خانم‌ها بسته است! دنیا روی سرمان خراب شد. هرچند گمان نمی‌کنم با چنین ازدحامی شانسی برای ورود به حرم وجود داشته باشد. زیر پنکه‌های غول‌پیکر اطراف حرم جاگیر شدیم و عطر خانه پدری را عمیق نفس کشیدیم. از جاذبه‌های این سفر، خانه‌هایی است که برای پذیرایی از زائران آماده‌اند. لذت مصاحبت با خانواده‌ای که جز محبت فرزندان علی و زهرا، هیچ وجه مشترکی میان‌تان نیست؛ بی‌چشمداشت اسباب آسایش زائران را مهیا می‌کنند و جز شرمندگی و خجالت برای ما باقی نمی‌ماند. بعد از کمی استراحت به‌سرعت خودمان را به طریق رساندیم. فرصت کم و مسیر طولانی است. پیش از اذان صبح، قدم در مشایه گذاشتیم. برای توصیف حس اولین نماز صبح مشایه، کلمه کم دارم. از معجزه‌های مشایه بسیار گفته‌اند و شنیده‌اید. به یکی از هزار بسنده می‌کنم. روز دوم بیدار شدیم و از ازدحام جمعیت متوجه شدیم غذای موکب کم است و خدام پریشانند. غذا نخوردیم و رفتیم تا چیزی برای خوردن پیدا کنیم، از ساعت ناهار گذشته بود و چندین عمود اطراف‌مان هیچ خبری نبود. چند جوان عراقی روی صندلی‌هایشان نشسته بودند. دیگ‌هایشان را شسته بودند و استراحت می‌کردند. به محض اینکه فهمیدند ما غذا نخورده‌ایم اجاق‌شان را روشن کردند و برای ما غذا پختند. من تماشا می‌کردم و اشک می‌ریختم. چه چیزی جز عشق و جنون در گرمای 50 درجه بیابان طریق، صلات ظهر یک جوان را وادار می‌کند از استراحت دل بکند و بروند برای چند نفر غذا بپزد؟
طریق را با پای تاول‌زده و صورت آفتاب‌سوخته و ریه‌های پر از خاک و شانه‌های خسته از بار کوله به پایان رساندیم. به کربلا رسیدیم. دیگر پاهایم قدم برنمی‌داشت. چیزی میان زمین و پاهایم در جریان بود. چیزی که مرا وادار می‌کرد به‌سمت حرم پر بکشم. بعد سال‌ها به حرم رسیده بودم. امامم، صاحبم، علت وجودم مرا در آغوش کشیده بود و من در پناهش بی‌محابا می‌گریستم و همچون کودکی گمشده در آغوش مادرش، با او در رنج دوری حرف می‌زدم. حرف می‌زدم و سینه‌ام آرام‌آرام سبک می‌شد. به کربلا رسیده بودم؛ به آرزوی همیشه‌ام. ازدحام جمعیت به هزاران دلیل مرا از ورود به حرم باز می‌داشت. حس می‌کردم اگر بخواهم خودم را به قبه برسانم ممکن است به اطرافیانم آسیب بزنم... سفر اربعین، سفر رسیدن است. من رسیده بودم. مرا فراخوانده بود و به همه آرزوهایم رسیده بودم. دوری از کربلا برای آنها که مشرف نشده‌اند یک درد است و برای آنها که لذت وصال را چشیده‌اند هزار درد...
از این سفر بازگشتم و هزار درد از دوری و دلتنگی دوباره در سینه‌ام جوانه می‌زند...