با چهرهای آفتاب سوخته و خسته به وسایلش تکیه داده بودسربند یا علی اصغری که بسته بود نگاهم را گرفت. نام شریفی که گرهها از مشکلات باز میکند و قلبهای محبینش را به هم گره میزند تا معنای حب الحسین یجمعنا را زنده نگه دارد. با مترجم نزدیکش رفتیم. سلام و خوش آمد گفتیم. پرسیدم چقدر در راه بودی؟ گفت از یکی از روستاهای دور افتاده پاکستان تا مرز ریمدان چند روزی در مسیر بودیم. گفتم تنها آمدی؟ با دست به خانم های اطرافش اشاره کرد و گفت؛ این مادرم است و چهار خواهرم که آمده ایم به زیارت برویم.و مادری که رنگِ آبی لباسش به رنگ آسمان آبی قلبش بود. وقتی لنز دوربینم به سمتش چرخید دستش را به نشان ارادت به ارباب بالا گرفت
بدون اینکه مردی همراه شان باشد امده بودند. خیلی خوش رو و با محبت بودند. چهره رنج کشیده و دستان پینه بسته ای داشتند. گفتم درامد شما از کجاست؟ گفتند از کشاورزی و سوزن دوزی. همین درامد را جمع کردیم تا برویم کربلاگفتم میدانستید در راه رسیدن به ایران و در کشورتان خطرات جانی برای شما بود و امکان کشته شدن توسط دشمن مسلمین را داشتید ؟جوابی داد که سراسر رشک شدم بر ایمان اعتقاد محبت و شجاعتشگفت برای امام حسین جان میدهیم...