مهسا شمس، خبرنگار:مکالمه یک دقیقه و ۱۹ ثانیه طول کشید، اما ساعتها فکرم را درگیر کرد، یعنی میشود؟ نه خب احتمالا نمیشود! نام و نامخانوادگی و کدملی را ارسال کرده بودم اما دلشوره داشتم که شاید نشود! گفتند سهشنبه هفته بعد دیدار رهبری با دانشجویان است، میتوانم همراه دانشجویان به «بیت» بروم و رهبر را ببینم.
هرچه به سهشنبه نزدیک میشدیم دلشورهام بیشتر میشد، چرا کسی برای دریافت کارت ورود تماس نمیگیرد؟ احتمالا کنسل شده که دیگر پیگیری نمیکنند و برخلاف اینکه همه برنامههای سهشنبه را کنسل کرده بودم، کمکم بیخیال شده بودم.
یکشنبه بود که بالاخره اطلاع دادن هماهنگ شده است، قرار بود رأس ساعت 13:45 در محل مشخص شده باشیم تا وارد حسینیه امامخمینی(ره) شویم. میدانستم نمیتوانم تلفن همراه و رکوردر با خودم ببرم و همین موضوع باعث شده تا کمی استرس بگیرم، چراکه خیلی از چیزهایی را که میدیدیم و میشنیدم نمیتوانستم ثبت و ضبط کنم و تنها باید به کاغذ و خودکار اکتفا کنم.
با ماشین تا نزدیکیهای محل مشخصشده رفتم، بهخاطر اینکه برای جای پارک به مشکل برنخورم حتی نیمساعت زودتر رفتم که استرس جای پارک به استرسهایی که داشتم، اضافه نشود. یکربع پیاده راه رفتم تا کمی خودم را جمعوجور کنم و متوجه اطرافم شوم، وارد محل تعیینشده شدم. چندنفری از همکاران را دیدم.
اکثر افراد قبلا هم دیدار رهبری رفته بودند و درحال برنامهریزی برای اینکه اینبار دیدار را از چه زاویهای روایت کنند، بودند. خبرنگاران صداوسیما هم بودند.
همگی از یک مسیر با یک پروتکل باید به محل دیدار میرسیدیم. ابتدای کوچه یک ساختمان ۴ طبقه نماسنگی را که پنجرههای قهوهای داشت، نشان دادند و گفتند باید از آنجا وارد شوید.
کمی جاخوردم! اینجا بیت است؟ آقا اینجاست؟ ۴ پله را بالا رفتم و در قدیمی را که نردهنردهای بود، هل دادم و وارد ساختمان شدم، یک بنر بزرگ که عکس تمامی شهدای شاخص روی آن بود و نشریه خط حزبالله قبل از هر چیزی نظر آدم را به خود جلب میکرد. یکپیشخوان مانند پیشخوان بانکها آنجا بود که هیچکس با افرادی که آن پشت نشسته بودند کاری نداشت.
قبلا شنیده بودم بازرسیهای بیت خیلیجدی و سخت است، اما دیدم که افراد را بااحترام بازرسی کردند و خبری از بازرسیهای عجیبوغریب نبود. از اتاق بازرسی رد شدم و کمی راه رفتم. ساختمان بلندی روبهرویم بود که بالای آن نوشته بود حسینیه امام خمینی(ره). کفشها را باید تحویل کفشداری میدادیم و بعد از در چوبی وارد همان حسینیهای که بارها در تلویزیون دیدهایم، شدیم. درکنار یکی از ستونها میز کوچکی قرار داشت، روی آن میز کاغذ و خودکار گذاشته بودند. مارک خودکارها «کیان» بود. کنار دیوار صندلی چیده بودند، برخی افراد روی صندلیها نشسته بودند. دانشجویان کمی وارد شده بودند. دانشجویان درحال نوشتن شعار و متنهای کوتاه بر کف دستانشان بودند. برخی از افراد شعار میدادند و با ۲-۳ بار تکرار ساکت میشدند.
به سراغ یکی از دختران رفتم و با او هم صحبت شدم؛ سیدهزهرا ۲۱ سال داشت و از دانشگاه فرهنگیان آمده بود. میگفت در دانشگاه آنها اسامی افرادی که تمایل به دیدار رهبری داشتند را نوشته بودند تا بعد از آن قرعهکشی کنند. زهرا میگفت شبهای قدر کلی دعا کرده تا اسمش انتخاب شود تا بتواند بیاید و آقا را از نزدیک ببیند. ۲۰ فروردین یعنی روز تولدش به او زنگ میزنند و میگویند که اسمت انتخاب شده است. سیدهزهرا میگوید به من روز تولدم گفتند میتوانم به دیدار بیایم و امروز هم روز تولد حضرت آقا است.
همین حین پسرها شعار دادند: «ای پسر فاطمه، تولدت مبارک» و دخترها هم با آنها همشعار شدند. اورژانس بانوان به همراه تجهیزاتشان کنار دیوار روی صندلیها نشسته بودند، آنها میگفتند آنقدر به بیت و دیدار آمدهایم که حسابش از دستشان دررفته است. در دلم به آنها حسودی کردم! یکی از تکنسینهای اورژانس میگفت: «۵ سال پیش که اولینبار بود که به دیدار میآمدم خیلی شلوغ بود و نمیتوانستم بیایم جلو، عقب ایستاده بودم اما همین که آقا وارد شدند از شدت شور و ذوق دویدم جلو و روی یکی از صندلیها ایستادم، بعد از اینکه آقا نشست و افراد ساکت شدند، تازه به خودم آمدم که این چه کاری بود من کردم!»
در بین آن همه دختر چادری یک دختر با روسری آبی و بدون چادر نظرم را جلب میکند، از او میخواهم چندکلمهای با هم حرف بزنیم، میگوید: «چون چادری نیستم میخواهی با من حرف بزنی؟» صادقانه میگویم: «بله، دقیقا به همین دلیل است» گرم صحبت با او میشوم، ۲۰ ساله است و او هم از دانشگاه فرهنگیان آمده است، میگوید با اینکه چادری نیست اما نماینده نهاد رهبری در دانشگاهشان است. هیچ احتمالی نمیداده که بتواند یک روزی بیاید بیت و آقا را از نزدیک ببیند، اما این بار دیدار روزیاش میشود و به بیت میآید، دوستانش صدایش میکنند تا کف دستش را بنویسند و او هم با عجله خداحافظی میکند و میرود.
دو دختر از کنارم رد میشوند و صحبتی که با هم میکنند برایم جالب است، یکی از آنها به دیگری میگوید: «رانندهای که من را تا اینجا آورد، گفت وقتی وارد حسینیه شدید سعی کنید جایی بنشینید که ستون جلوی شما نباشد» آنجا بود که فهمیدم چرا برخی جاها با اینکه در ردیفهای جلویی بود ولی خالی مانده بود. در همان قسمتهای خالی، نزدیک میلههای ردیف اول یک خانم انگاری چیزی زیر چادرش پنهان میکند، کنارش میروم تا ببینم داستان چیست، متوجه میشوم دختر ۴ ماههاش را زیر چادر گرفته تا بخوابد، ریحانه ۳۲ ساله است و دکتری تغذیه دارد، قبلا یک بار در روز پرستار به دیدار آقا آمده است ولی آنقدر شلوغ بوده که نتوانسته آقا را بهراحتی ببیند، اما امروز خوشحال است که ردیف جلو نشسته و میتواند یک دل سیر آقا را ببیند، راستی ریحانه میگوید که همسر و پسر ۸ سالهاش هم در قسمت مردانه نشستهاند و خانوادگی به اینجا آمدهاند.
ساعت 15:40 است و کمکم فضای حسینیه شلوغ شده است، قرار است آقا ساعت 16:30 بیایند، هنوز برای همصحبتی با افرادی که از شدت شوق دیدار رهبر چشمانشان خیس هست وقت دارم، بهسمت در ورودی میروم تا افراد جدیدتری را ببینم. خانمی بچه به بغل وارد میشود، میخواهد کاغذ و خودکار بردارد ولی سختش است، برای کمک بهسمتش میروم، متوجه میشوم که متولد ۷۲ است و یک فرزند ۶ ماهه دارد.
همهمهای میشود، افراد بهدنبال مجری میگردند و خبری از مجری نیست! یکی میگوید نیمساعتی است که وارد شده ولی در بین جمع نیست، در همین فضا چشمم به فردی میخورد که نابینا است و روی صندلی نشسته؛ او که دیگر نمیتواند آقا را ببیند برایش چه فرقی میکند اینجا صحبتهای آقا را گوش کند یا از داخل خانه؟ مرضیه که ۴۰ ساله است دارای دکتری فقه و حقوق است و در بهزیستی کار میکند، سوالی که ذهنم را مشغول کرده است را از او میپرسم و میگوید: «نمیتوانم ببینم اما همین که اینجا هستم ارتباط مستقیم برقرار میکنم و این دلم را آرام میکند، همیشه دوست داشتم از رهبر چیزی یادگاری داشته باشم، آمدهام ببینم آیا میشود این بار چیزی یادگاری بگیرم؟»
مجری پیدا شد، رفته بوده کناری تا فرزندش را آرام کند و بعد به جایگاه بیاید، در راه تا به جایگاه برسد چند سوال کوتاه از او میپرسم تا ببینم اصلا چه کسی است؛ اسمش فائزه و متولد ۷۶ است، او دانشجوی زبان و ادبیات فارسی است، به قول خودش هم دانشجو است، هم همسر و هم مادر. پیشتر در دیدار نخبگان در دانشگاه سخنرانی کرده و بهدلیل قدرت بیانش او را برای این دیدار انتخاب کردهاند تا مجریگری مراسم را بهعهده بگیرد.
دیگر میتوان گفت که فضای حسینیه پر شده است، دانشجویان همانطورکه مشغول تمرین شعارهایشان هستند هنوز کف دستهایشان کلماتی را مینویسند و حتی کاغذها را هم طراحی میکنند و کلمه کلمه مینویسند و بعد در کنار هم میگیرند تا جملههایشان تکمیل شود.
فردی که کنار دستم نشسته است لهجه ترکی دارد، از او میپرسم که از چه شهری آمده است؟ میگوید «از آذربایجانشرقی آمدم، در یک جشنواره که با حضور سردار سلامی برگزار شد هنگامی که رفتم جایزهام را بگیرم متوجه شدم افراد دیگری که برنده شدهاند را به مشهد فرستادهاند و من جا ماندهام، تقاضا کردم که به جبران آن سفر من را به کربلا بفرستند، اما گفتند هزینهاش زیاد است و بعد از سردار سلامی خواستم حداقل هماهنگ کند که یک دیدار به بیت بیاییم و آقا را ببینم.»
ساعت 16:25 است، دانشجویان دیگر از ذوق نمیتوانند بنشینند، هی این پا و اون پا میکنند، پرده آبی تکان میخورد و آقا وارد میشود، بغضهای همه میترکد و با چشمان اشکی شعار میدهند، آقا هم که انگار از دیدن این شور و شوق لذت میبرد همانطور ایستاده دانشجویان را نگاه میکند و لبخند میزند.
بعد از خواندن قرآن، مجری کمی صحبت میکند و از آقا اجازه میگیرد تا سخنرانان را دعوت کند، نماینده تشکلهای دانشجویی یکبهیک پشت تریبون میآیند و هرکدام با گفتن «آقاجان اجازه هست؟» سخنرانی خود را شروع میکند. ۸ دانشجو شامل ۶ مرد و ۲ زن سخنرانی میکنند. بحث اقتصاد و مدیران جوان کلیدواژه مشترک بیشتر آنهاست. البته حجاب و نقش زن در جامعه هم در صحبتهای آنها مشترک بود.
هرکدام از دانشجویانی که سخنرانی کردند از آقا چیزی طلب کردند، یکی دعای خیر میخواست و دیگری عبا و جانماز و انگشتر، یکی دیگر هم از آقا درخواست کرد تا خطبه عقدش را بخوانند؛ اما نقطه عطف ماجرا آنجایی بود که نماینده بسیج دانشجویی به آقا گفت: «آقاجان ما برای شما انگشتری به هدیه آوردیم، همه اعضای بسیج با هم برایتان این را خریدیم، در جلوی ورودی مجبور شدیم جعبهاش را دور بیندازیم اما خود انگشتر را با هزار ترفند به داخل آوردیم.»
همه خندیدند و آقا گفت: «همه از ما انگشتر میخواهند اما شما برای ما انگشتر آوردید، دستتان درد نکنه.»
ساعت حدودا ۱۸ است، سخنرانیها تمام شده است و همه مشتاق شنیدن بیانات حضرتآقا هستند، آقا شروع به سخنرانی میکند، حین سخنرانی چندباری ساعت را اعلام میکند تا شاید وقتشناسی و مدیریت روی سخنرانی را یاد جوانهای ابتدای راه بدهند. چند خاطره خندهدار میگویند و خودشان بیشتر از همه میخندند، من دیدارهای دیگر را نرفتهام اما در این دیدار آقا انگار با فرزندان خودش درحال خوش و بش است. دو بار هم تاکید میکنند که ادبیات و نوع صحبت کردن سخنرانان خوب بود.
دری که سمت راست حسینیه است باز میشود، پیرمرد کوتاهقامتی که کلاه بافتنی مشکی به سر دارد وارد میشود، حدس میزنم که موذن باشد؛ چراکه تا اذان چند دقیقهای بیشتر وقت نمانده است. بیانات آقا تمام میشود و صفهای نماز جماعت شکل میگیرد. همه دوست دارند صف اول و نزدیکترین به آقا باشند. آقا نماز را زیاد طول نمیدهند و بعد از نماز بهسمت پسران میروند و با آنها خداحافظی میکنند؛ اما چفیهاش روزی یکی از دخترها میشود.
عوامل خانم میگویند که برای صرف افطاری به طبقه بالا برویم، به یکی از عوامل میگویم آنجا غذاخوری است؟ میگوید: «نه قبل از کرونا که دیدارها شلوغ بود، هنگامی که جا کم میآمد از بالکن بالا استفاده میکردیم، الان برای خانمها آنجا سفره انداختهاند.»
از پلهها بالا میرویم و وارد طبقه بالایی میشویم. سفرههای یک مدل و پکهای پذیرایی و افطاری چیده شده نظم قشنگی دارد، عوامل ایستادهاند تا افراد را راهنمایی کنند. آب و چایی که به اندازه فراوان هست. در هر بستهبندی مقداری سبزی و یک پنیر بستهبندی شده و ۴ عدد خرما و یک نان قرار دارد؛ غذا هم زرشک پلو با مرغ است. آنقدر همهچیز منظم است که میتوان گفت به یک اندازه زرشک روی غذا ریخته شده است.
اغلب افراد کمی افطار میکنند و بخشی از پذیرایی خود را برای تبرک میبرند تا دیگران هم در این رزق سهیم شوند.
هرکسی از دری که وارد شده خارج میشود، هنگامی که داشتم از بیت خارج میشدم چندباری پشتسرم را نگاه کردم، متوجه شدم خیلی از افراد هم همین کار را میکنند. انگار که دلشان مثل من برای این محل و نظم و حال و هوایش تنگ میشود.