آراز بارسقیان، نویسنده و مترجم:خوشبخت آدمی که وقتی میرود به خودت بگویی با اینکه پنج سالی بود میشناختیش ولی تمرکزی روی تمام جنبههایش نداری. وقتی میرود یکی را ببینی که شش سال است او را میشناسد و جنبهای از او را میداند که تو نمیدانی، یکی را ببینی که ده سال است میشناسد که شما دو نفر نمیدانید و یکی را ببینی که بیست سال است میشناسد و جبنهای را میداند که شما سه نفر نمیدانید و نمیدانید و نمیدانید...
مسعود دیانی را میگویم. برای خیلیها حجتالاسلاموالمسلمین مسعود دیانی، برای من یکی به شوخی بین خودمون «حَج آقا» یا «رئیس» یا «آ مسعود» یا... هر چی... حالا که نیست. او را از سر کار ادبیات شناختم. دروغ چرا، هیچوقت انتظار نداشتم آدمی معمم پیدا شود که بتوانم با او درباره ادبیات حرف بزنم و حتی همنظر باشم و ببینم که علاقه دارد یک کاری بکند. کاری متفاوت. ابتدا که خیلی نمیدانستم همین متفاوت بودن برایم «مشکوک» آمد. اینکه واقعا این یک «نگاه» واقعی است. این برایم وقتی بیشتر معنا پیدا کرد که دیدم در همهچیز نگاهش همین است. مخصوصا بهطور جدی در بحث دینپژوهی، امری که سر سوزنی نسبت بهش تجربه و دانش ندارم ولی همین که برنامه دینپژوهی تلویزیونی سورهاش سروصدایی بین دغدغهمندان این رشته بهپا کرد، خود حتما نشان از این نگاه واقعی است.
این را از همان تجربه ادبیات میگویم. از وقتی مجله رسما مُرده الفیا را که کسی علاقهای به خواندش نداشت، به او سپردند میدیدم در طول یک سالونیم تصدیگری این پست چطور سعی داشت با «جمع اضداد» کنار هم قشنگ فضای ادبیات بیرون از دایره «دولت/حکومت» را گوش به زنگ کند که «هی فلانیها خبری از انحصار من درآوردی شماها توی فلان مجله و فلان نشر نیستها.» و اینطوری بود که تجربه شیرین مجلهای ادبی را ساخت که شاید سالها بود فضا از داشتنش محروم بود. در کنار این نگاه انحصارشکن، شعار همیشگیاش که میگفت «لذت ادبی» را هم رعایت میکرد و نمیگذاشت مطالب از خطوطی بگذرند.
همیشه یکی از چیزهایی که از او یاد گرفتم ولی مطمئن نیستم همیشه قدرت استفادهاش را داشته باشم یا اصلا بخواهم استفادهاش کنم این بود: «حد را نگه دار.» این درس بسیار مهمی بود که در آن روزها برای من یکی لازم بود. کاری که خودش در مجله میکرد. یادم است وقتی «جعل» یکی از جماعت ادبی را درآورده بود چقدر خویشتنداری کرد که تا با ننوشتن دربارهاش اندک آبروی باقی مانده بنده خدا را نریزد. در این بین یک چیز را خوب بلد بود: وقتی قرار میشد برود جلو میرفت. آنچنان به قول معروف خط را میشکست که باید میدیدی. نمونهاش جایزه همچنان شرمآوری از طرف یک مشت ادبیاتی وامانده در سال ۹۶ بود که دیانی با چهار مطلبِ ۷۰۰ کلمهای آنچنان لرزهای به جان یک مشت آدم واداده انداخت که... که بماند یادآوری حقارت یک جماعت. همان چهار مطلب چهره منتقد او را خیلی خوب نشان میدهد. چهرهای که همزاد تمام جنبههای او بود. هر وقت لازم میشد رخی نشان میداد تا آدم بههم بریزد و مجبور شود دست و پایش را جمع کند.
وقتی بهتر فکر میکنم میبینم در این هیجدهوخُردهای سال که در فضای ادبیات نفس کشیدم و با آدمهای زیادی نشستم و پاشدم، او و دلسوزیاش و از همه مهمتر جدیتش در کار، تواناییاش در ایجاد ارتباط و از همه مهمتر حفظ دوستیاش با آدمها خاص بود. راستش اینها خصوصیاتی است که توی ادبیات نادر است. خودش میگفت هیچ علاقهای برای نوشتن ادبیات ندارد و از حوزه دیگری میآید و به جایی دیگر هم میرود. شاید دلیلش این بود ولی مهم نیست، چون دلیل ندارد حتما برای ادبیاتیبودن خیرِ سرت «رمان» بنویسی. فرانسوا تروفو میگوید یک فیلم خوب را پیش از اینکه ببینی میدانی خوب است. آدم اهل ادبیات هم چنین است. پیش از اینکه ببینی میدانی اهل ادب است. بماند همین آدمی که میگفت نسبتی با نوشتن ندارد، روایتهایش و فهمش از روایت چقدر خاص بود. برای مثال به مستمرترین نوشتههایش در همین یک سال بیماری میتوانید مراجعه کنید. نمونهای از بهترین شکل روایت شخصی از بیماری.
شعر نمیخواند. میخواند و میشناخت. ادبیات هم همینطور. سینما... سر سینما که میشد میگفت بیا بشینیم فیلم ببینیم ولی هیچوقت، وقت این یکی کار را نداشت. اگر هم عین این سال آخر «وقت» داشت، دیگر حوصله نداشت، که این هم مهم نیست. بچههایی که با او تجربه سینما رفتن داشتند حتما میدانند توی فیلمها، عین نوشتهها، چیزهایی را میخواند و میدید که معمولا بهشان دقت نمیکنیم. خوب میدانست فیلم کجا دارد بیاحترامی به مخاطب میکند.
از همه مهمتر بخشهایی را خوب میدید که بیاحترامی به زنها بود. حواسش بود کجاها یک اثر دارد به زن و زنانگی بیاحترامی میکند. که این فهم در نوع خودش بینظیر بود. چندین بار مواردی را بهم گوشزد کرد که شنیدنش قشنگ آدم را به فکر میانداخت و میگفت برود ببیند خودش چقدر در رفتار روزمرهاش چنین است. این اواخر که پست مهمی در خانه کتاب گرفت، برنامههای زیادی در سرش داشت. برنامههایی که همیشه منتظر بود فرصتی پیش بیاید تا بتواند در این ادبیات اجراییاش کند. یکی از چیزهایی که داشت این بود که چند وقت (چند سال) را صرف شناختن فضا میکرد. پشت صحنه و روی صحنهاش را. بعد دست به عمل کارا میزد. خانه کتاب میتوانست فرصت خوبی باشد برای این کار که... یک روز در اردیبهشت امسال زنگ زد و گفت مریض شدم و این سرطان و...
نمیخواهم داستانی تکرار را ادامه بدهم. دوست دارم نسخه متفاوتی از این جریان برای خودم بسازم. نسخهای دیگر. نسخهای تخیلی. نسخهای که در آن او همچنان بیمار میشود. ولی تنش را زیر تیغ جراحی نمیدهد. نسخهای که در آن به خاطر جوانیاش سرطان هماناندازه که سریع رشد میکند، قوای متضاد بدنیاش هم همراه سرطان رشد میکنند و ایمنی بدنی همراه با سرطان حرکت میکند. سیاهی سرطان حرکت میکند تا آدم را از پا بیندازد و در مقابل نیروی ذهن به مواجهه با سرطان میآید، داروهای تسکینی هم میشوند نیروی پشتیبان. گاهی گلاویز میشوند ولی حد همدیگر را نگاه میدارند. تا جایی با هم میروند. آنقدر کنار هم قدم میزنند تا هر دو، دست از جنگ میکشند و احترام هم را حفظ میکنند. توافقی برای بازدارندگی هم پیدا میکنند... آن وقت مسعود هنوز هست. خسته هست. از کارش استعفا داده. یک کنج خونه نشسته و کمتر با کسی ارتباط دارد ولی هنوز دفتر و کاغذش جلوی دستش است. با هم رفتیم آن چراغ مطالعهای که دوست داشت را خریدم و دارد نقشه برنامه سوره ماه رمضان امسال را میچیند و دنبال جور کردن میهمان است و آیه و ارغوان همچنان شلوغ میکنند و منتظر هستند مادرشان از سر کار برگردد و سرطان هم هست، فقط آرامتر، دوستانهتر... و مسعود هر از گاهی یک غُری سرش میزند...
به قول خودش: همین.