تاریخ : Wed 08 Feb 2023 - 00:00
کد خبر : 77802
سرویس خبری : ایده حکمرانی


سیری کوتاه در کلاس مقدمه‌ای به فلسفه- قسمت پنجم

شاهدگرایی، اثبات‌گرایی و علوم‌شناختی

در کلاس «مقدمه‌ای به فلسفه»، ما سپس به حرکت تفکر فلسفه غرب به‌سمت نوعی پوزیتیویسم می‌پردازیم که مساله «ثابت کردن» و «مدرک و سند آوردن» برای آن امری تعیین‌کننده می‌شود. البته با درنظر گرفتن خرافه‌پرستی و جزم‌گرایی مذهبی، این حرکت افراطی در درخواست «سند و شواهد» طبیعی به‌نظر می‌رسد. (اگر از «طبیعی» منظورمان همان حرکت آونگی از یک افراط به افراط دیگر باشد.) 

اسدالله رحمان‌زاده، مدرس کالج کانترا کاستا:در کلاس «مقدمه‌ای به فلسفه»، ما سپس به حرکت تفکر فلسفه غرب به‌سمت نوعی پوزیتیویسم می‌پردازیم که مساله «ثابت کردن» و «مدرک و سند آوردن» برای آن امری تعیین‌کننده می‌شود. البته با درنظر گرفتن خرافه‌پرستی و جزم‌گرایی مذهبی، این حرکت افراطی در درخواست «سند و شواهد» طبیعی به‌نظر می‌رسد. (اگر از «طبیعی» منظورمان همان حرکت آونگی از یک افراط به افراط دیگر باشد.) 
دانشجویان نخست «اخلاقِ باور» (The Ethics of Belief) کلیفورد (Clifford) را می‌خوانند. کلیفورد ما را دعوت می‌کند که هیچ‌چیز را بدون شواهد کافی قبول نکنیم، اما معلوم نمی‌کند که چقدر از شواهد کافی است. البته این روشن است که در مواجهه با خرافات و ادعاهای گزاف ما ناگزیر باید درپی شواهد باشیم. اما مشکل تاریخی این است که ما دائما از یک افراط به افراط دیگر آونگ می‌شویم. برای اینکه خود این شاهدگرایی کم‌کم به‌نوعی پوزیتویسم و رفتارگرایی و نوعی تقلیل‌گرایی مادی‌گرا منجر می‌شود که نتیجه می‌گیرد از آنجا که برای «ذهن و روح و درون» شاهدی نمی‌توان آورد، پس وجود هم ندارند. از آنجا که شاهدی برای وجود خودِ آگاهی نیست، پس ما می‌توانیم ماشینی بسازیم که دقیقا مشابه انسان رفتار کند و پس «آگاه» باشد.(ماشین تورینگ) 
[از اینجا ما یک قدم لازم داریم که به جبرگرایی برسیم. این جبرگرایی در شکل‌های مختلفش نوعی تقلیل‌گرایی علمی است که در آن روابط علی اجزا و تئوری ژنتیک در روانشناسی تکاملی و زیست‌شناسی اجتماعی همه رفتار فرد را از پیش تعیین می‌کند. اکثر فیلسوفان ماتریالیست و فیزیکالیست زمان حاضر جبرگرا هستند.] 
درمقابل دیدگاه کلیفورد، دانشجویان نقد ویلیام جیمز از کلیفورد را خواهند خواند. جیمز در مقاله «اراده معطوف به باور» مساله حکم کلی «درخواست شاهد و مدرک» را در موقعیت‌های مشخص به کار می‌برد. او نشان می‌دهد که درجه کفایت شاهد در شرایط متفاوت تغییر می‌کند و ما با مواقعی از گزینش مواجه هستم که او آنها را genuine options یا گزینش اصیل می‌نامد. گزینش اصیل شامل خصوصیت‌های معینی است: زنده (live)، اضطراری (forced) و مهم برای لحظه (momentous) هستند. او مثلا یک پروژه علمی را فاقد این خصوصیات می‌داند. 
داشتن شواهد کافی برای یک پروژه علمی خیلی بالاست. اما به همان اندازه آن پروژه گزینش اصیل محسوب نمی‌شود. وقت و موقعیت اضطراری مساله نیست، برای پیشنهاد ازدواج به کسی که دوست داریم این شواهد قابل‌مقایسه با پروژه علمی نیست. فرد نمی‌تواند برای مدتی‌طولانی صبر کند که برای موفقیت قطعی ازدواج شاهد کافی بیابد. همین‌طور درمورد شرکت در یک پروژه کاری، اعتقاد یا عدم اعتقاد به خداوند و به دین و در بسیاری موارد دیگر. تز جیمز این است که «هرگاه ما با یک باور گزینش اصیل مواجه هستیم که با شاهد و مدرک نشود برایش تصمیم گرفت، شور طبیعی‌مان باید درمورد آن باور تصمیم بگیرد. به این دلیل که تصمیم برای باور نکردن به‌همان اندازه براساس میل و شور فرد است که باور کردن.»
 سپس شروع به بررسی این بحث مسلط در غرب می‌کنیم که انسان هیچ نیست جز یک کامپیوتر؛ کامپیوتری که با آموزش عمیق می‌تواند مانند انسان فکر و آگاهی داشته باشد. رابطه ذهن به مغز مانند رابطه نرم‌افزار به سخت‌افزار کامپیوتر است. ما بحث‌های جان سرل  (Searle)و مخالفانش را در این مورد بررسی می‌کنیم. 
وی به‌روشنی نشان می‌دهد که برنامه یک کامپیوتر تنها از ارتباط علائم (هم-نهشت یا نحو syntax) ساخته شده است و نمی‌تواند «معنا»ی (semantics) این ارتباط را بفهمد. برای یک کامپیوتر جمله «مادرم بیمار است»، حتی اگر پس از آن برنامه‌ریزی شده باشد که محزون بنماید، درکی از این جمله را نمی‌رساند. کامپیوتر «مادر» ندارد. کامپیوتر فاقد «دنیا»ست یا آنچه در فلسفه ذهن، «قصدیت یا حیث التفاتی» (intentionality) نامیده می‌شود، یعنی هر مفهومی که ما به‌کار می‌بریم «درباره» چیزی در دنیای ماست. کامپیوتر فاقد این «درباره بودگی» است. 
 هرچند خود این تئوری «قصدیت یا روی آورندگی آگاهی» نمی‌تواند بر درک بازنمایی واقعیت representational theory- یعنی اینکه یک ذهن (سوبژه) اینجاست و دارد با یک شیء (ابژه) در آنجا ارتباط مفهومی می‌گیرد- فائق‌آید. 
درک ۵۰۰ ساله بازنمایی واقعیت (representation reality)، از زمان دکارت تابه‌حال، از پیش به این نتیجه رسیده که مغز انسان خود یک سیستم ارتباط علائم بازنمایی، مشابه رابطه بین بازنمایی (بخوانید «علائم یا ورودی‌های حسی دریافت شده») ابژه (اشیاء) و سوبژه (ذهن فردی) است. یک درخت، خود یک علامت هم-نهشت- نحوی است که به مغز ارائه می‌شود و سپس مغز این علامت را در حافظه نگه می‌دارد و دفعه بعد که درختی را دید، وجه مشابهت آنها را به‌عنوان «ارتباط» و «تضاعف» (correlation) دو علامت می‌فهمد. از این نقطه نظر کلمه «درخت» همان نقشی را در فهم موجودی به نام درخت بازی می‌کند که موجودی به نام درخت برای مغز انسان. پس «معنا» (semantics) خود چیزی جز یک سلسله ارتباط پیچیده هم-نهشتی (syntax) نیست. و انسان، خود کامپیوتری بیش نیست. 
من توجه دانشجویانم را به این سوال جلب می‌کنم: «اما چه شد که ما به این نتیجه رسیدیم؟» 
پاسخ می‌دهم: «یادتان باشد که ما از سقراط و کنفسیوس و بودا و ارسطو شروع کردیم. برای این فرزانگان هنوز درکی از «خود» و دنیای «درونی‌اش» و ارتباط ارزشی آن «خود» با کائنات وجود داشت. اما به تدریج-و تا حدی به‌خاطر تحجر ذات‌گرایی (essentialism) و افراط و اشباع مذهبی- این دنیای درون و آن ارتباط با کائنات، با واکنش افراطی به تنگ نظری و اقتدارگرایی مذهبی، به تدریج دور ریخته شد. درمقابل، ما ظهور فلسفه منطقی-قیاسی دکارت، و روشنفکرزدگی روشنگری غرب، و فلسفه بازنمایی واقعیت را دریافت کردیم که به‌تدریج در آن، «دنیای درون» محو می‌شود و به‌جای آن یک رابطه مکانیکی بین سوبژه و ابژه به‌وجود می‌آید که درواقع اساس آن نوعی تجرید تئوریک است. 
ادامه دارد... .