عاطفه جعفری، خبرنگار:لیلی عاج یکی از پدیدههای جشنواره امسال است و احتمالا سالهای بعد هم نام او را خواهیم شنید. اولین فیلم سینمایی او «سرهنگ ثریا» در جشنواره چهلویکم فیلم فجر رونمایی شد. او با دستمایه قرار دادن موضوع پادگان اشرف، مقر سازمان منافقین سعی کرده است با یک پروژه بزرگ وارد عرصه فیلمسازی شود. او در پرداخت قصه سرهنگ ثریا، بیآنکه سیاستزده باشد و شعار بدهد، در وضعیتی شاعرانه دردناکترین مسائل انسانی را پیش مخاطبانش قرار داده است. او در جشنواره سیوهفتم در مسابقه نمایشنامهنویسی تئاتر فجر برنده بهترین نمایشنامه شد. بعد از دیدن سرهنگ ثریا به سراغ او رفتیم تا برایمان از جزئیات این فیلم بگوید و اینکه چطور به سراغ این سوژه رفته است.
«سرهنگ ثریا» درباره مرز حرف میزند. دیوار پادگان اشرف، وسط بیابانهای عراق دو بخش از زندگی را شکل داده است؛ یکی کمپ آزادی و یکی هم ساکنان پادگان اشرف. برای ساکنان پادگان اشرف، اینگونه تعریف شده که باید همه یک شکل شوند اما در کمپ آزادی ما یک ایران را میبینیم؛ زیست بومی ایجاد کردید از ترک و لر و تمام مادران و خانوادههایی که چشمانتظار فرزندشان هستند. آدمهای این کمپ آزادی به ایران خودمان نزدیکتر است. میتوانیم بگوییم سرهنگ ثریا تقابل این دو ایران را نشان میدهد، ایران واقعی و یک ایران مصنوعی و ایدئولوژی زده که در پادگان اشرف شکل گرفته است. آیا این تضاد و مضمون در نوشتن فیلم و نمایشنامه مد نظرتان بوده است؟
واقعیت این است که چنین تعبیر و مرزبندیای بهعنوان دو گروه ایران واقعی یا گروهی که بشود با عنوان یک سکونتگاه ایدئولوژی زده، نام برد در ذهنم نداشتم، ولی با توجه به اینکه در سازمان منافقین از همه شهرها جذب دارند، مساله مهم برای من این بود که مادرانی از شهرهای مختلف ایران باشند، چون در جریان تحقیق و در طول سال 99 با مادران مختلف در ارتباط بودم دلم میخواست آنها هم حضور داشته باشند. نمیخواستم اینطور به نظر برسد مادران فقط برای تهران هستند. مثلا الان در اینجا مادری از زنجان با من آمده است. میخواستم از شهرهای مختلف باشند، چون حالوهوای مختلف داشتند و به نظر میرسد این تنوع آوایی و زبانی باعث ایجاد وحدتی هم میشود. مادر ترک به یک روش گریه میکند و قربان صدقه میرود و مادر اصفهانی به شیوهای دیگر. با چنین تعبیری آنچه در سوال شما بود، نگاهم این نبود که به دو قسمت ماجرا متفاوت نگاه کنم ولی تعبیر شما هم درست است.
با توجه به اینکه اشاره کردید مضمون اصلی فیلم در مورد زندگی مادران و چشم انتظاری آنهاست، مستندی هم با عنوان «کمپ ثریا» و با همین مضمون ساخته شده بود، آیا به آن هم رجوع کردید؟
خیلی زیاد، چون ماجرای ساخت سرهنگ ثریا، ماجرایی طولانی چند ساله برای من است. با توجه به اینکه من از حوزه تئاتر آمدم، انتشارات نمایش برای تهیه نمایشنامهای با نام قلم روشن و تحت عنوان کلی تاریخ معاصر از من برای نوشتن نمایشنامه دعوت کرده بود. زمانی که به من گفتند درمورد تاریخ معاصر بنویس اولین موضوعی که همانند سایر نمایشنامهنویسها از ذهنم گذشت اینکه در دوره کودکی چه موردی هست و چه چیزهایی به ذهنم میآید که مطابق آن عنوان کلی باشد و در واقع بتوانم متریال لازم برای نمایشنامه را بنویسم.
پدر و مادر من اهل شهرستان گیلانغرب هستند که یک شهرستان کوچک مرزی است. پدربزرگم کشاورز بودند و در زمینهای کشاورزیشان یک تابلو نصب شده بود که روی آن نوشته شده بود N کیلومتر تا کربلا. زمانی که حمله مرصاد اتفاق افتاد پدربزرگم از زمینهای کشاورزی فرار کرده و در کوه پنهان میشود. آن زمان وسایل ارتباطی تلفن و اینترنت نبود و یکهفته گم شده بود و از ترسش پایین هم نمیآمد و ما نمیدانستیم کجاست. این خاطره بهقدری برای من دراماتیک بود، زمانی که به من گفتند تاریخ معاصر را بنویس گفتم حتما این قصه را مینویسم. چند روزی که پدر بزرگم گم شد و در دل آن عملیات مرصاد اتفاق افتاد.
نمایشنامه یک صحنه درخشان داشت، دیالوگنویسی خوب داشت. ولی وقتی خودم میخواندم، راضی نمیشدم چون محل وقوع داخل خانه بود. دنبال رخدادگاه متفاوت میگشتم. این موضوع مرصاد، سوژه سازمان منافقین با من بود مدام درحال تحقیق و پرسوجو و فیلم دیدن بودم، تا زمانی که به یک عکس از مادرانی که پای سیمخاردار بودند رسیدم که با عکس بچههایشان ایستادند. به خودم گفتم همین رخدادگاه درستی است که قصه را باید تعریف کنم.
بعد با خودم فکر میکردم این مادر است که آنجا طاقت میآورد، شاید برادر بیاید دو سه ماه بماند و برود، هیچکدام از اعضای خانواده به اندازه مادر نمیتواند آنجا مقاومت کند. بعد از چاپ نمایشنامه، یک اجرای عمومی رفتم و قرار شد نسخه سینمایی نوشته شود و حتما رویکرد مادرانه داشته باشد، چون نسخه نمایشنامه در مورد خانواده است و رویکرد مادرانه ندارد.
در فاصلهای که دوباره تحقیق میکردم به هر چیزی که شما فرض کنید رسیدم. به کمپ آزادی، به تجمع خانوادهها در استان دیاله عراق و... توجه میکردم. روزها میرفتم منزل خانم ثریا عبداللهی که امروز هم در جشنواره حضور داشتند و ایشان من را مثل یکی از اعضای خانوادهاش میپذیرفت. روز اولی که به منزلش رفتم اصلا با من حرف نزد و با اخم به من گفت اینجا خبرنگار و اینها زیاد آمدن اگر تو هم مثل آنها هستی برو.
گفتن میآیند و گزارش میگیرند و میروند، بچه من که برنمیگردد. میگفت مصاحبه رفتم، تلویزیون رفتم، دیگر حوصله ندارم توضیح بدهم. ولی من آنقدر خانهاش میرفتم که روزهای آخر میگفت اینجا بمان و برایم غذا درست میکرد و با من صحبت میکرد. با توجه به اینکه نام سرهنگ ثریا را از نام خانم عبداللهی گرفتیم، چون خواندن فیلمنامه با مختصات خاصش برایش سخت بود، بعداز هر سکانسی که مینوشتم به ایشان زنگ میزدم و میگفتم خانم عبداللهی در این سکانس ثریا میآید و این اتفاق میافتد و من سکانس به سکانس و حتی بصری توضیح میدادم. آن فیلمی که شما گفتید را هم دیدم.
نکتهای که شما درمورد سرهنگ ثریا به آن اشاره کردید و در سوال اول من هم بود این است که ما در سازمان مجاهدینخلق یا همان منافقین با مجموعهای از آدمهایی طرف هستیم که نمیتوانند دیگری را بپذیرند. در فیلم این وضوح نشان داده شده است که اعضای این سازمان نمیتوانند غیر از خودشان و نظرات خودشان را بپذیرند، حتی اگر این دیگری، نزدیکترین فرد خانواده و حتی مادرش باشد. این موضوع تا چه اندازه در ذهنتان بود و میتواند به درد امروز جامعه ما و به درد آدمهایی که در فضای اجتماعی ایران زندگی میکنند بخورد. آدمهایی که میخواهند نگاهها و ایدههای خودشون را به اکثریت جامعه تحمیل کنند که در نوع خودش سبب یک دیکتاتوری میشود.
بهنظر میآید بنیان خانواده جزء مقدسترین کانونهای آرامش باشد. هر آن چیزی که در آن کلیدواژهای با بار معنایی مثبت وجود داشته باشه حول دو کلمه خانواده و مادر میچرخد. فرض کنید یک ایدئولوژی این دو را هدف قرار میدهد و این میتواند چقدر ایدئولوژی منحوس و تهوعآوری باشد. درمورد موضوعی که شما گفتید و خودم خیلی به آن فکر میکنم اینکه در روزگار عجیبوغریبی که ما سپری میکنیم سازمان منافقین چقدر باید تلاش کند خودش را سفید کند و قیافه حقبهجانب بگیرد. درصورتیکه انگار ما چشمهایمان را بسته و عقبه آنها را فراموش کردهایم. این رفتار آنها برای من خیلی موجب خشم و عصبانیت میشود. تنها چیزی که الان با سرهنگ ثریا میتوانم بگویم و بهطور شخصی برای خودم بار معنایی دارد اینکه تا اندکی به سهم خودم تلاش کردم که بگویم سفید شدنشان را اصلا باور نکنید.
احتمالا شما با خانوادههای چشمانتظار زیادی گفتوگو کردید. نمونهاش خانم ثریا عبداللهی است که بخشی از زندگی او در این فیلم دیده میشود. آیا خاطرهای از این خانوادهها بود که خودتان از آن متاثر شده باشید و آن را در فیلمنامه گنجانده باشید و آن لحظه دراماتیک را از آن خاطره وام گرفته باشید؟
واقعیت این است که من آدم احساساتیای هستم هرجا میرفتم و برایم خاطره تعریف میکردند، 3 ساعت گریه میکردم و خودشان هم اینطور هستند، زمانی که تعریف میکردند یه بغضی داشتند. من جاهای زیادی رفتم آقای اکبرزاده قزوین، مادران زنجان و ارومیه ولی از نظر اخلاقی دلم نمیخواست خردهداستانهای آنها باشد، به هر حال آنها هم تحت فشار هستند بین اطرافیان و فامیل. شاید عجیب باشد من با خانوادهای صحبت میکردم که فامیلشان فکر میکنند پسرشان شهید شده است. قصه به این شکل است که پسرشان سرباز بود بعد اسیر میشود و بعد مفقودالاثر. سپس در محل از این خانواده بهعنوان خانواده مفقودالاثر تکریم میکنند ولی بعد به خانواده خبر میدهند پسرشان اسیر شده و بعد از اسارت جذب سازمان شده و آن خانواده با توجه به فضای ملتهب دهه 60 از آن محل به محل دوری نقلمکان میکنند تا آن کرامت برایشان بماند.
این ماجرا آنقدر برای من تلخ بود که دلم نمیخواست مو به موی قصه آنها را روایت کنم و چهبسا اگر تعریف میکردم درام ماجرا متفاوتتر میشد ولی شأن اخلاقی ماجرا این بود که آنها به من اعتماد کرده بودند و فقط تعریف کرده بودند و اجازه تبدیل آن به قصه و درام را به من نداده بودند. از این جهت سرهنگ ثریا، چکیدهای از آن مادرهاست و قرار است ما را یاد آن مادرها بیندازد. با مادران عجیبوغریبی گفتوگو کردم. نمیگویم فیلمنامهای بینقص نوشتم ولی بهزعم خودم امیدوارم بهعنوان تجربه اولم و کوچ از تئاتر به سینما بر من ببخشند و فکر میکنم ماجرای خانوادههایی که بچههایشان در تیرانا در آلبانی هستند در خودش خیلی پیرنگ دارد. شما خانوادههایی را میبینید که برای انحصار وراثت مشکل دارند، میگویند طرف زنده است ولی دستشان به او نمیرسد. من از مسالهای مانند انحصار وراثت پی رنگ میگیرم تا خانوادهای که ماجرایش را تعریف کردم.
ممکن است بعد از اینکه مضمون فیلم لو برود، مشکلاتی چون حملات توییتری و... علیه شما در فضای مجازی شروع شود. خودتان را برای این هجمهها آماده کردید؟
البته این هجمهها شروع شده است. مثلا در طول فیلم، عوامل فیلم از من میپرسیدند که اعضای این سازمان حالا کجا هستند؟ زمانی که میپرسیدند الان کجا هستند میگفتم الان تیرانا هستند و اشرف 3 را ساختهاند. چند نفرند؟ میگفتم نزدیک 1500، میپرسیدند الان چه کار میکنند؟ میگفتم مزرعه توییتری دارند. از آنجایی که من در این مورد زیاد مطالعه کرده بودم دستیارم سرصحنه به شوخی میگفت از این به بعد شبکه خبر شما را بهعنوان کارشناس سازمان دعوت میکند. بههرحال ما باید سرانجام این گروه را نشان دهیم و من هم کاری که انجام دادم نه اغراق بود و نه چیزی خلاف واقع به آن اضافه کردم. واقعا الان شغلشان همین است که مزرعه توییت دارند. سالمندانی هستند که از 5 صبح بیدارشان میکنند و شیفتبندی دارند و کار میکنند، بعد میروند خوابگاه میخوابند و دوباره میآیند و کار میکنند و درواقع من به این سوال که این گروه الان دارند چهکار میکنند پاسخ دادم.