اسدالله رحمانزاده، مدرس کالج کانترا کاستا: مخاطب من در این یادداشت جوانان ایرانی هستند که بهدنبال معنویت و معنای زندگیاند. در جوانی عضو گروهی مارکسیستی بودم که شعار سرنگونی جمهوری اسلامی را سر میداد. در سال ۱۳۶۰ دستگیر و به اعدام محکوم شدم. پس از دو سال اعدام تعلیقی، به ۸ سال زندان محکوم شدم. در طول سالهای زندان توجه من از سیاست بهسمت امر معنوی و فلسفه و معنای زندگی معطوف شد. در زندان عزلت گزیدم و به مطالعه کتب فلسفی-غربی مشغول شدم. از پیش گمان میکردم که قرآن و کتب دینی نادرست هستند و در طول هفت سال زندان حتی برای یکبار کتاب قرآن را باز نکردم. در سال ۱۳۶۵ یا ۶۶ که هیات عفو با من مصاحبه کرد، به صداقت نوشتم که دیگر اهل سیاست نیستم اما معتقدم در جمهوری اسلامی آزادی فکر و اندیشه وجود ندارد. هیات عفو یک سال به من عفو داد.
بعد به آمریکا آمدم و فلسفه خواندم. همانطورکه گفتم زندگی و معنای آن برای من مساله اصلی و محوری بود و تا دوره دکترای فلسفه در دانشگاه ادامه دادم و بعد در این دوره اتفاقاتی افتاد که برایتان میگویم.
مطلب زیر را از مصاحبه با روزنامه «فرهیختگان» به نام «لبه تیغ: در جستوجوی بالاترین امکان بودن»، نقل میکنم: «در سال ۱۳۷۲ من از سوءمدیریت، فقر و فساد، فشار اجتماعی، قانون در قانون بودن، و روش خشن اعمال سیاستها در زندگی روزمره خسته شده بودم، پس بهقول معروف، عطای این جامعه را به لقایش بخشیدم و به آمریکا رفتم. از جمله این «عطا» را بخشیدنها، تفکر و اخلاق اسلامی و دینی بود. من بیدین، و نه ضد دین، بودم و فلسفه تحلیلی و قارهای غرب را دنبال میکردم. یعنی به تبع ایدئولوژی سکولار و روشنگری غرب، تفکر دینی را فلسفه محسوب نمیکردم. نه از نظر محتوا و نه از نظر نتیجه عملی، تفکری را که مبتنیبر ایمان به خداوند باشد را مفید فایده نمیدیدم. درکم این بود که این همه یک نوع تئولوژی بیحاصل است. به اصطلاح آمریکاییها، بچه را با آبی که بچه را در آن شسته بودند، به بیرون پرت کردم.
سالها طول کشید که فهمیدم اینجور حکم کردن و نتیجهگیریها برمیگردد به حرکت آونگی تاریخ بشر از یک افراط به افراط دیگر. تامس کوون۱ فیلسوف علم، ارزیابی یقینی یا «حقیقت» درباره یک دیدگاه را «انقلاب علمی» مینامد و «حقیقت» را از حیطه اهداف علمی بیرون قرار میدهد. و میشل فوکو «نقد اثر قدرت حقیقت» را جای درک و ارزیابی حقیقت در تاریخ بشر قرار میدهد. فوکو کتابی دارد به نام «سیاست حقیقت» و در آنجا میگوید که:
نقد این است که «حقیقت» را مورد پرسش قرار دهیم درباره اثر قدرت آن. و «قدرت» را مورد پرسش قرار دهیم درباره گفتمانهای حقیقت آن.۲
فوکو به هستیشناسی تاریخی۳ معتقد است و حقیقت را محصور در نیازهای تاریخی و قدرت میبیند، بنابراین به اثر گفتمان حقیقت کار دارد تا با خود حقیقت.
بنابراین آنچه به نام دین صورت میگرفت، مساوی «حقیقت» دین برای روشنگری غرب قرار گرفت. ما یک دیدگاه یا فلسفه را تماما با تأمل تاریخی بررسی نمیکنیم -بهخصوص اگر این پیشفرض را داشته باشیم که اساسا حقیقتی وجود ندارد. ژیژک و لاکان بهنوعی بر این هستند که حقیقت یک گفتمان تاریخی است و حقیقتی بیرون از تاریخ وجود ندارد. با همه این تفاصیل وقتی نتایج عمل دین را در یک مقطع تاریخی میبینیم، میگوییم که باور به دین اشتباه است. ادعای من این است، این ایدئولوژی که یک مقطع تاریخی را جای تفحص تاریخی از دین و تجربه معنوی و قلبی از دین قرار میدهد، ما را به نیهیلیسم میبرد.
ما با تامل تاریخی، یک دیدگاه یا فلسفه را تماما بررسی نمیکنیم. ملاک ما به سرعت براساس «نتیجه عملی»، آنطورکه شخص در لحظه آرزو میکند یا از آن رنج میبرد، شکل میگیرد. شبیه چیزی که امروزه متاسفانه بسیاری از جوانان روشنفکر ایرانی درمورد اسلام و دین نتیجهگیری میکنند. سفر به آمریکا، خواندن و زیستن فلسفه، به من چشماندازی دیگر از مفهوم «نتیجه عملی» داد. بسیاری از جوانان ما الان آرزوی رفتن به غرب را دارند، برای اینکه از این «نتیجه عملی» در ایران خسته شدهاند و در مورد آن «نتیجه عملی» رویا بافی میکنند و در مورد عمق وحشتانگیز آن هیچ نمیدانند.
میدانم که برای زندگی خوب هرکس باید از حداقلهای زندگی برخوردار باشد.
آبراهام مزلو نیازهایی را که در انسان باید برآورده شود اینگونه تقسیمبندی میکند:
نیازهای زیستی: خوراک و پوشاک و نیازهای جنسی و مسکن.
نیازهای امنیتی: یعنی در ترس و وحشت زندگی نکردن.
نیازهای اجتماعی: احساس تعلق و روابط خانوادگی و محبت.
نیازهای احترامی: فرد نیاز دارد که به خویش و دیگران احترام بگذارد و دیگران به او احترام بگذارند.
نیاز به خودشکوفایی و خودانگیزشی: یعنی شرایط بهگونهای باشد که همه استعدادهای فرد به فعلیت برسد. البته بعدها مزلو نیازهای معنوی را هم اضافه کرد.
اما در همین جا میخواهم نظر شما را به مفهوم و معیار نتیجه عملی یعنی «معنای زندگی» جلب کنم. مفهوم «نتیجه عملی» هماکنون برای ما رنگ و بوی تئوری بقای داروینی یا اراده معطوف به قدرت نیچه یا تحقق قوای انسانی مارکس و راجرز و مزلو یا برآورده شدن پنج نیاز ژنتیک اولیه گلاسر (بقا، عشق، تعلق، قدرت، آزادی و تفریح) را دارد. این نظرات غلط نیستند اما اگر تمام معنای زندگی را فقط در همین امور منحصر کنیم، به پوچگرایی میرسند.
دقیقا این ایدئولوژی سکولار است که مفهوم مجرد «موفقیت عملی» را به نحوی سکولارانه پیشفرض میگیرد که در آمریکا به آن میگویند: «رویای آمریکایی». اما این درک مفهومی از موفقیت در واقع دارای یک پیشفرض نیهیلیستی است و آن این است که نیاز فرد (برای لیبرالها و طرفدارهای بازار آزاد و آزادی فردی۴) یا نیاز زندگی اجتماعی (برای مارکسیستها و اجتماعگرایان5 ) منحصر به داشتن همین سلسله مراتب نیازها است که آبراهام مزلو آن را تقسیمبندی کرد. لذتگرایی ظریف و سخیف، خورد و خواب و ارضای غریزه جنسی و تفریح و فلسفه و علم و زیبایی و معاشرت و لذت تعامل اجتماعی، دوستی و عشق و تحقق قوا و استعدادها و مشابه آنها، معیار «نتیجه عملی» محسوب میشود. پیشفرض این معیار، دو درک و تصور از انسان است که از یک طرف انتزاعی است و از طرف دیگر واقعیتی تاریخی است. چیزی که فوکو «هستیشناسی تاریخی» مینامد، یعنی این درک از «نتیجه عملی» یا سلسلهمراتب مزلو، در تاریخ معینی شکل گرفته است و فاقد هرگونه اصالت وجودی غیرتاریخی است.
نه اینکه این نیازها وجود ندارند یا غلط هستند اما در کنار آن خطر سقوط به نیهیلیسم وجود دارد. همانطور که من در مقابل شرایط زندگی در ایران، دین و خداوند را پس زدم و بهسمت معنای سکولار و تجربه زندگی جامعه غرب رفتم و 30 سال طول کشید که فهمیدم این مرا بهسمت اضمحلال روحی و معنوی برده است. بنابراین بحثی که میخواهم طرح کنم نفی این نیازهای اولیه نیست، بلکه اخطاری به جوانان ایرانی است که مبادا از یک افراط به یک افراط دیگر آونگ شوند. برای اینکه بسیاری از این جوانان متاسفانه این تجربه تاریخی و دانش تاریخی را ندارند و آمادگی این را دارند که با یک سری برخوردهای سلیقهای یا تند کارگزاران جمهوری اسلامی یکسره به این نتیجه برسند که اصلا هرچه دین و مذهب میگوید غلط است و باید به آمریکا مهاجرت کرد.
همینطور پوچگرایی ژیژک و لاکان و فوکو و بهطور کل تفکر سکولار فلسفی همه ماحصل یک مقطع تاریخی و بیگانگی با تجربه دینی است. اخیرا بدیو، ژیژک و آنجلا دیویس، برای جوانان ایران پیغام فرستادند. اینها که چپیهای غرب هستند، همراه با گروههای راست همه برای شما پیغام فرستادند. اکنون در پرتو شرایط دشوار جامعه ایران این نیهیلیستها دایه مهربانتر از مادر برای جوانان ایرانی شدهاند و میخواهند راه نجات را نشان دهند.
و شما جوانان هم در شرایط بسیار دشواری هستید، هر بار که به ایران آمدم موهنترین صحنهای که دیدم همین صحنه گشت ارشاد است که افراد را به دین بدبین میکند و این تاثیر معکوس دارد. بهخصوص در این شرایط بحران اقتصادی و تحریم، این فقدان تدبیر است که درک نمیکند که چه چیزی در این تاریخ معین ارجح است که باید انجام شود.
البته با دیدن همه این صحنهها ممکن است بگوییم که باید دینداری را به لقایش بخشید. همانطورکه من به این نتیجه رسیدم. ترس من همه این است که جوانان ما دوباره آن تجربه تاریخی را تکرار کرده و از یک افراط به افراط دیگری نوسان کنند و روح خویش را به تفکر نیهیلیستی امثال ژیژک بفروشند. من در این فضا نفس کشیدم، بزرگ شدم، زندگی کردم و پیر شدم. هوشیار باشید. عکسالعملی و واکنشی نیندیشید و عمل نکنید. آهسته فکر کنید.
روشنگری غرب واقعا با بررسی صرفا عقلانی به نفی مذهب نرسید. نتایج عملی باور مذهبی در اواخر قرون وسطی و جنگ 30 ساله در اروپا در قرن هفدهم بین کاتولیکها و پروتستانها، دینهایی که قدرت سیاسی داشته و وحشیانه به تفتیش عقاید و قتلعام و کشتن و شکنجه توده مردم پرداختند، روشنگری غرب را علیه دین نهادینه شده شوراند. یعنی این توحش به نام دین را که در قدرت سیاسی بود جای همه تاریخ دین به همه اشکال آن از اوپانیشادها و زرتشت و انجیل عهد عتیق و جدید و هماکنون اسلام قرار میدهند. دکتر سیدجواد میری، نیهیلیسم را ناشی از این دین در قدرت میدانند و نیهیلیسم سکولار و ژیژکی را نادیده میگیرند. او با اشاره به کتاب « ابله» میگوید که داستایوفسکی فقدان ایمان را که تا امروز جامعه را درگیر خود کرده، بهعنوان سکولاریسم صورتبندی نمیکند بلکه آن را نیهیلیسم میخواند و مهمترین شاخصه آن را «ریشهبریدگی» مینامد. پروسهای که در اروپا شروع شد و عامه مردم را فراگرفت و بیریشه کرد و در زمان داستایوفسکی «چند قشر استثنایی جامعه» روسیه را درگیر خود کرده بود و اکنون کرهزمین را تهدید میکند و علامتش «فقدان ایمان» است، سکولاریسم نیست بل بسط نیهیلیسم میباشد. این «وضع بیایمانی» و بریده شدن از ریشه، ماحصل سکولاریسم نیست بل بسط نیهیلیسم در تاریخ انسانی است و این «ایمان تابع قدرت» آن مسالهای است که در جهان اسلام از منظر اهل نظر مستور ماند و ریشه بسیاری از مسائل بنیادین ما میباشد که داستایوفسکی با ارجاع به جهان روسی در باب آن عمیقا اندیشیده است ولی ما در باب آن بهدلیل عدمتدقیق مفهومی و تامل عمیق از آن غافلیم.
نظر دکتر سیدجواد میری و داستایوفسکی صحیح است، اما تنها بخشی ازحقیقت بازگو شده است.
ژیژک که اخیرا به مردم ایران پیامی فرستاده است و این پیام دستبهدست میگردد، یک نیهیلیست است. او معتقد است زندگی یک ناراحتی و عدمتوازن در هستی است و به تبع هگل که میگوید «روح استخوان است»، یعنی روح خودش را در طول تاریخ به تبع شکلگیری تکامل اجتماعی و ظهور آگاهی انسانی بازگشوده است، ژیژک حرف هگل را معکوس میکند و میگوید که «روح ویروس است». به عبارت دیگر پدیدارشناسی روح ژیژک به انسان ختم نمیشود، که از نقطه نظر او همراه با مفهوم عشق پلید است، بلکه به ویروسی ختم میشود که در پی ویرانی انسان است.
ژیژک از این ایده شایع که ما برای این بهدنیا میآییم که بمیریم، نتیجه میگیرد که باید چنان زیست که گویا از پیش مردهایم. اگر از معنای این مرگ بپرسید جز هیچی و فقدان معنا محتوایی ندارد. او میگوید که زندگی یک بیماری است که بهواسطه رابطه جنسی سرایت میکند و به مرگ ختم میشود. این نیز یک نوع واکنش به قدرتی است که به نام دین خشونت میکند و فاسد شده است که اکنون، برخلاف نظر دکتر میری، تا پنج قرن از آن فاصله گرفته است و مشخصات ویژه خودش را دارد. درحقیقت آن واکنش به خشونت به نام دین و حرکت به نهایت دیگر یعنی بهسمت روشنگری و سکولاریسم و نیهیلیسم هماکنون به نتیجه منطقی خویش و به دیدگاه امثال ژیژک رسیده که خود را در نوعی تفکر ایدئولوژیک معین به نام لاکان و هگل و مارکس تزئین میکند.
بله، این داستان داستایوفسکی درحقیقت ظهور روشنگری غرب است علیه خرافات و خشونت دینی و جنگهای 30 ساله و 80 ساله در اواخر قرون وسطی و قرنهای ۱۶ و ۱۷، اما یادمان باشد که تا به حال ۵ قرن از آغاز مدرنیته گذشته است. بنابراین باید توجه کنیم که نیهیلیسم سیر تکامل خودش را طی کرده و الان یک ایدئولوژی مستقر در غرب است. همواره همه رسانههای وابسته به غرب اینگونه تبلیغ میکنند که در ایران به اسم دین خشونت انجام میشود، این را اضافه کنید به اینکه تحت فشارهای تحریم اقتصادی، مدیریت نادرست و فشار گروههای وابسته به آمریکا و طرفداران شاه و اسرائیل و گروههایی که مایلند این کشور را به بردگی سیاسی بهسمت آمریکا برگردانند، هستیم. این شرایط جوانان را به این نتیجه میرساند که به هر قیمتی شده از جمهوری اسلامی نجات پیدا کنند، چون ما در این شرایط قرار گرفتیم، خیلی از جوانان استعداد آن را دارند که دوباره همان اشتباه تاریخی غرب را تکرار کنند. درحالیکه غرب الان ۵۰۰ سال از آن تاریخ فاصله گرفته و به انتهای عصر نیچهای رسیده است. برخلاف آنچه گمان میشود در غرب بهشتی برپا شده است درحالیکه عمق زندگی و تفکرات آنها حاکی از نیهیلیسم و پوچگرایی و خودگمشدگی دارد.
این سناریو که اکنون ما در ایران با آن درگیر هستیم قبلا در اروپا و غرب اجرا شده است و به این پوچگرایی رسیدهاند. آزموده را آزمودن خطاست. الان در کشور ایران به دلیل بحران اقتصادی و تحریمهای طولانی، فساد و سوءمدیریت، بسیاری از جوانان و حتی پختگان ما سراسیمه بهسمت ایدئولوژیهای غرب شتابان هستند. اما این ایدئولوژیها از پیش به بنبست رسیدهاند. جای آن است که از این حرکت آونگی دست برداریم و در رابطه با معنای زندگی و معنویت آهستهتر فکر کنیم و از تاریخ بیاموزیم.
بگذریم همانطورکه دکتر عبدالکریمی در مصاحبه در شبکه ۴ تلویزیون بهدرستی بیان کردند: «هماکنون ما استقلال منحصربهفردی در منطقه را تجربه میکنیم که در طول تاریخ ایران بینظیر است. نقد از جمهوری اسلامی و فساد و نابرابری و عدمعدالت اجتماعی و... باید به این استقلال خدشهای وارد نکند که روزی انگشت حسرت به دندان نگزیم و حسرت همین روزها را نخوریم.
آقای ژیژک گفتمان مشهوری درباره ایدئولوژی دارد که خلاصه آن این است که از لاپوشانی و رنگ و لعاب زدن به واقعیت با ایدئولوژیهای متفاوت دست برداریم و بگذاریم که واقعیت همانطورکه هست خود را نشان داد. یعنی سرمایهداری (کاپیتالیسم) و شرکتهای چندملیتی تصویری از زندگی میدهند که ما آن را بدون اینکه متوجه باشیم، زندگی میکنیم. این تعریف مارکس از ایدئولوژی است که بدون اینکه بدانیم آن را زندگی میکنیم. این مبحث درباره ایدئولوژی و سرمایهداری بحث ظریفی است. اما اگر بخواهیم دیدگاه او در مورد خود واقعیت و معنای زندگی را جویا شویم، به پوچگرایی میرسیم. از نظر ژیژک واقعیت زندگی از پیش مخدوش و آشوبناک و فاقد معناست و هر نوع تلاشی برای دوختن معنایی بر این آشوب زشت و بیمعنا، ما را بیشتر در بحران فرو میبرد.
به نکته درست این دیدگاه توجه کنید: ما تمایل به این داریم که همه سایه روشنهای زندگی را نبینیم. یونگ از مواجهه با «سایه» یعنی همان جنبههای ناپسند شخصیت خویش که به ناخودآگاه رانده میشود صحبت میکند و دیدار با سایه خویش را شرط سلامت و خلاقیت میداند. کارل راجرز میگوید که آغاز درمان این است که بیمار روانی به واقعیت بیمار بودن خویش آگاه شود. در عرصه سیاسی ژیژک با فرهنگ olitical correctness مقابله میکند و تلاش میکند که هنجارهای ارزشی اغراقآمیزی را به ایدئولوژی لیبرال درباره آزادی و مبارزه با تبعیض نژادی و جنسی به شکل ایدئولوژی «سیاست صحیح» در جامعه، تبدیل کند. مانند گزارههای اغراقآمیزی که تبلیغ میکند سیاهپوستها و سرخپوستها فرشتهاند و سفیدپوستهای نژادپرست، شیطانی هستند. یا اغراق در اعمال کوچک برای حفظ محیطزیست درحالیکه اعمال مهمتر که مستلزم تغییر ساختار سیاسی- اجتماعی است نادیده گرفته میشود. ژیژک تلاش میکند که آن جنبهای را که ما از دیدن آن طفره میرویم به ما نشان دهد. به قول خودش میخواهد.
این political correctness البته نمیتواند برای همیشه ادامه داشته باشد و ظهور جریان خشن و نژادپرستانه ملیگرایی سفیدپوست مانند ترامپ که گرمایش زمین را یکسر انکار میکند و چرخش حزب جمهوریخواه آمریکا بهسمت نوعی از فاشیسم، واکنش به این پوشاندن واقعیتهای زشت جامعه آمریکا و هنجارکردن ارزشهای لیبرال، بهخصوص در محیطهای روشنفکری و دانشگاهی بود. به همین خاطر اکثر طرفداران ترامپ در میانه آمریکا، یعنی در محیط کشاورزی و سفید پوستان فقیر یا شرکتهای بزرگ نفتی و مالی قرار دارند.
ژیژک حق دارد به این ایدئولوژی که واقعیت را میپوشاند حمله کند. اما جدا از واقعیت اجتماعی، واقعیت هستی ما، واقعیت انتولوژیک، از نظر ژیژک چیست؟
از نظر ژیژک دین و داستان ایوب نمونه دیگری از ایدئولوژیای است که میخواهد پوچی و آشوب و بیمعنا بودن زندگی را با قبول خدای عادلی که ما قادر به درک علم و قدرت او نیستیم، پنهان کند. همانطورکه گفتم از نظر او زندگی یک نابسامانی و آشوب است، یک ویروس است و عشق نیز آن ایدئولوژی است که میخواهد روی این آشوب پوشش گذاشته و آن را تداوم بخشد.
این ایدئولوژی آقای ژیژک است. اما او انکار میکند که این ایدئولوژی است. بلکه از نظر او این خود واقعیت است چنانکه خود را نشان میدهد. در واقع تمام ایدئولوژیها نیز همین را میگویند. آنها خود را مظهر واقعیت میدانند. در فقدان تجربه دینی و گشوده شدن به دین و خداوندی که عادل است، مهربان است و با این خشونت به نام دین، نهتنها فرسنگها فاصله دارد، بلکه علیه آن است، ژیژک با ایمانی دینی به این نتیجه پوچ و ویرانگر رسیده است، و سپس از لاکان و هگل و مارکس استفاده میکند تا این ایدئولوژی را که پرده ساتری به پوچگرایی و کلبی مسلکی و ویرانی معنوی است، توجیه کند. پس واقعیت از نظر ژیژک چیست؟
در نبود تجربه خداوند و در نبود تجربه برخورد با پاکی و روشنایی و نور و هدایت، یعنی برهانی وجودی، وضع اینگونه میشود. البته تفکر سکولار نمیتواند از این فراتر رود که واقعیت، اغتشاشی نامتعین است که به انسان بیتفاوت است. این کلیشه نیهیلیسم است و این فیلسوفهای غربی هم که بیدین هستند همین را میگویند. دنیل دنت همین را میگوید. نیچه میگوید که ما زیرمجموعه مرگ هستیم. و دریافت ما از این واقعیت در عمق خویش ذهنی است و به فکر و حالات و عواطف فرد بستگی دارد. همانطورکه نیچه میگوید که به اراده ما بستگی دارد و نه به خود واقعیت.
پدیدارشناسی هایدگری همه ظهورات هستی را به خود هستی ارجاع میدهد که نامتعین است یعنی یک «چیز» نیست اما به ظهور میآورد. توجه کنید: هست! هستی هست! این همان جملهای از پارمنیدس است که همه هستی هایدگر را تا مغز استخوان تکان داد. این تجربه وجودی است. در تجربه دینی همه ظهورات هستی به خداوند ارجاع داده میشود که نامتعین است اما خلق کرده و هدایت میکند. حال به تبع این سنت پدیدارشناسی، نیهیلیسم لاکان و ژیژک واقعیت را اینگونه توصیف میکند: واقعیت کاملا یک مفهوم صوری است. واقعیت آن نقطه مجازی است که به نحو موثری هر چیزی که وجود دارد به آن ارجاع میشود. این نقطه مجازی است و چیزی مثبتی یا الهی نیست که در پشت همه چیز وجود دارد. برای فهم آن باید به یک موجود غایب مجازی، غایب به معنای «وجود نداشتن» و هرگز متحقق نشدن، برای مثال «ستیز» یا آنتاگونیسم رجوع کنیم که همه این چیزهایی که بهطور تجربی وجود دارند، به آن ارجاع داده میشوند.
امر واقع بیرون از تلاشهای کثیر6 ما وجود ندارد. امر واقع تنها اثر7 آن تلاشهاست. امر واقع یک جوهر8 نیست و با افکارمان نمیتوانیم آن را درک کنیم. امر واقع به معنای «غیرممکن»، از طریق خود شکست ما در رسیدن به آن تولید میشود.
این جملات جذاب و اغواکننده هستند و اگرچه از سقراط و هایدگر و هگل وام میگیرند، اما از تجربه آنها تهی است. سقراط نیز بر این بود که ما همیشه بهسمت حقیقت تقرب میجوییم اما هرگز به آن نمیرسیم. فرق بین سقراط و نیهیلیسم معاصر این است که در پشت این نقطه که بهسمت آن تلاش میکنیم اما هرگز به آن نمیرسیم، از نظر سقراط حقیقتی به واقع و نه مجازی وجود دارد. برای کسی که تجربه دینی دارد این نکته صرفا نظری نیست. یعنی از طریق شکست فکر در به چنگ آوردن این حقیقت شکل نگرفته است. بلکه واقعی است و از طریق تجربه وجودی و مواجهه با امر الهی شکل میگیرد. بسیاری در خواندن نص مقدس این تجربه را یا برهان وجودی را دریافت میکنند. اما برای کسی که خویش را به این تجربه بسته است، انجیل و قرآن غریبهاند.
سقراط در دفاعیه مشهورش پیش از اعدام، میگوید که با رب خویش گفتوگو دارد. او از ندایی معنوی و روحی صحبت میکند که همواره او را از منهیات، پرهیز میدهد. او اتهام دادگاه را که او را بیدین و بیخدا میدانست با این تجربه دینی رد میکند. میپرسد: اگر من میگویم که با روح خویش در ارتباط هستم و او مرا هدایت میکند، چگونه میتوانم بگویم که خداوند وجود ندارد؟
عرفان بهطور اعم و عرفان اسلامی بهطور اخص و نیز نص قرآن کریم بهخوبی این را نشان میدهد که آیات خداوند در درون و بیرون فرد قرار دارند. ما واقعیت الهی را که نقطه رجوع همه امور تجربی است از طریق تجلی آیات خداوند در آفاق و پاسخی که خداوند در فطرت ما تعبیه کرده و از روح متعلق به خودش دمیده، دریافت میکنیم. به همین علت خداوند را ما در همین جهان نیز در مییابیم و در خوبی و عشق و صفا و همه اسما و صفات الهی در درون تجربه میکنیم.
«وَلِلَّه الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوه بِها وَذَرُوا الَّذِینَ یلْحِدُونَ فِی أَسْمَائِه سَیجْزَوْنَ مَا کانُوا یعْمَلُونَ: و نامهاى نیکو به خدا اختصاص دارد پس او را با آنها بخوانید و کسانى را که در مورد نامهاى او به کجروی مىگرایند رها کنید زودا که به [سزاى] آنچه انجام مىدادند کیفر خواهند یافت» سوره اعراف، آیه ۱۸۰.
در قرآن کریم آیه دیگری هم هست در مقابل کسانی که شک و نفی میکنند که حقیقت و واقعیتی، به قول ژیژک، هست. خداوند حق و حقیقت را به خودش ارجاع میدهد. در قرآن کریم، حق، واقعیت و حقیقت، یکی است. حق نام خداست، حقیقت از خدا میآید و آنچه متحقق میشود، از طرف خدا میآید. همه مشتقات کلمه «حق» است. در سوره احقاف، خداوند میفرماید: «وَیوْمَ یعْرَضُ الَّذِینَ کفَرُوا عَلَى النَّارِ أَلَیسَ هذَا بِالْحَقِّ قَالُوا بَلَى وَرَبِّنَا قَالَ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا کنْتُمْ تَکفُرُونَ: و روزى که کافران را به نزدیک آتش بدارند [و از ایشان بپرسند] آیا این حق نیست؟» سوره احقاف، آیه ۳۴.
توجه کنید که این درمقابل سخن ژیژک است که میگوید واقعیت امری مجازی است که وجود ندارد و شکست تلاشهای ما در به چنگ آوردن آن، واقعیت را تولید میکند. خداوند میفرماید که واقعیت امر و خلق اوست و او خود حق است. زندگی بحث استدلالی نیست. یعنی بحث استدلالی، همانطورکه هایدگر میگوید، مشتق از حقیقت است که خودش را انکشاف میکند.
این سخن را خطاب به جوانان ایرانی با این مطلب ختم میکنم که من خوبی خداوند و آیات مبین او را تجربه کردهام. من این سفر از بیدینی و نیهیلیسم و قضاوتهای شتابزده تا برگشت به دین را رفتهام. در دوره دکترای فلسفه با رسیدن به این نتیجه که این فلسفهها بدون خداوند همه خانههای شنی هستند، روی به خداوند کردم و آیات مبین و هدایت او را تا به این لحظه دریافت کردهام. مبادا جوانان عزیز ما به دام نیهیلیسم غرب بیفتند و همان راه خطا را برای سالهای طولانی ادامه دهند. امروز در سن ۶۲سالگی من دریغ ۴۵سال گمراهی را میخورم که از اثر زخمهایش، در روح من، هنوز خون تازه میچکد.
پینوشت
1- Thomas Kuhn
2- Critique is to question truth on its effect of power and to question power on its discourses of truth.
3- Historical Ontology
4- Libertarianism
5- Communitarianism
6- Multiplicity of attempts
7- Effect
8- Substance