اسدالله رحمانزاده، مدرس کالج کانترا کاستا:در قسمت سوم گفتم که در مرحله بعد، دانشجویانم درباره نقد فیلسوفان غربی از متافیزیک میخوانند. نوشتم:
نقد فلسفه معاصر، چه تحلیلی (راسل، ویتگنشتاین، کواین) و چه اروپایی (هوسرل و هایدگر) از مفاهیم متافیزیکی این است که نوعی ذهنیگرایی و مفاهیم ذهنی را به واقعیت تحمیل میکنند که به آن چیزواره کردن (reification) نیز گفته میشود. بنابراین وقتی دکارت یا ابنسینا صحبت از «جوهر عقلی یا ذهنی» میکنند، پدیدهای را که در ما جریان دارد و خود وضعکننده این کلمات است و تنها «چیز» وضعکننده هم نیست، بلکه لزوما با عناصر دیگری مانند عواطف و الهام و وحی و قلب و ناشناختههای دیگر در ارتباط است مبدل به یک «چیز» میکنند. نقد فلسفه تحلیلی این است که از آنجا که ما در فهم مطالب در زبان نیاز به مبتدی و خبر و موضوع و محمول داریم، تمایل متافیزیک این است که دائما یک نیاز زبانی را چیزواره کند یا هستیسازی کند. برخی کلمات متافیزیکی مانند جوهر و خود کلمه «چیز» یک شاخص صوری هستند. خطر این نوع چیزواره کردن این است که اینگونه القا میکند که ما دانشی از «نفس» یا «عقل» به دست آوردیم. در حالی که «عقل» جوهر و وجود ندارد. از آنجا که در هر لحظه از اندیشیدن در حال استفاده فعلی از عقل هستیم، استفاده اسمی و چیزواره کردن آن یک خطای متافیزیکی است که عواقب خطرناک دارد. یکی اینکه فرد گمان میبرد چیزی فهمیده است. بسیاری از جنبههای تفکر متافیزیکی شکل نمای (semblance) دانش دارد.»
اما توجه کنید که این سرنوشت تفکر بشری است که از یک افراط به سمت افراط دیگری آونگ میشود. در پی نقد درست تفکر ذاتگرای متافیزیکی، فلسفه غرب کمکم مفهوم خویشتن و نفس انسانی را ذوب میکند.
برای هیوم خویشتنی وجود ندارد. او معتقد است نفس انسانی مجموعه ادراکات اوست و تأثرات حسی-عاطفی جهت خرد او را تعیین میکنند. (Bundle theory of the self)
برای کانت نفس انسانی حاصل «خود اندر یافت استعلایی» (transcendental apperception) است. ترکیب کردن دادههای متوالی حسی در شهود زمان-مکان بافتار خویشتن انسان را شکل میدهند. اما شرط امکان این «خویشتن» ترکیب این دادهها توسط مقولههای فهم است که هم درک خویشتن و هم درک دادههای حسی را ممکن میکنند. بنابراین وحدت نفس یا خویشتن، خود موضوع تجربه نمیتواند باشد و استعلایی است. این ترکیب کردن، کار مقولههای فهم است و به همین دلیل ما به «خود» دریافت مستقیم نداریم. آگاهی از «خود»، بسیط و استعلایی (یعنی شرط امکان فهم) است و ورای تجربه بازنمایی-پدیداری (phenomenal, representational) است. اما این آگاهی، دانشی از ما به ما نمیدهد. در این حیطه بازنمایی محض که عقل (یا سوبژه) خود را تحلیل میکند و احکام خویش را به «خود» بهکار میبندد، ما وارد سیر دایرهواری میشویم که همان بازی عقل در تفکر بازنمایی است.
برای نیچه، نفسی غیر از اراده معطوف به قدرت وجود نداد. این نهایت متافیزیک سوبژه است.
برای مارکس چطور؟ متافیزیک مارکس تقدم شرایط مادی به آگاهی است. از این نظر مارکس با دیدگاه ذهنگرا متفاوت است. اما این تفاوت در کجاست؟ شرایط مادی یعنی چه؟ آیا شرایط مادی یعنی طبیعت + روابط تولیدی؟ آیا این طبیعت و روابط تولیدی خود نمودار یک «ذهن» مادیگرا نیستند؟ آیا نمیتوان گفت که مادیگرایی مارکس نمونه دیگری از ذهنگرایی است که حال با نادیده گرفتن آن، به آن ذهن «مادّیت» بخشیده است؟
اما فلسفه «مراقبت» (care) فمینیستی نادینگز چطور؟ در فلسفه نادینگز این «خود» تنها یک اصل موضوعه است که در نوعی غریزه مراقبت (مادری) ریشه دارد. براساس این «مراقبت» که از غریزه بیولوژیکی دریافت میشود، ما خاطرهای از آن «مراقبت شدن» بهعنوان «بهترین نفس خود» میسازیم. این مفهوم «خود» همچنان در عرصه بیولوژی باقی میماند.
اگر توجه کنید در تمام این تفسیرها از «خویشتن یا نفس»، ما دنیای درونیای که به ارزشهای کیهانی متصل باشد نداریم. ادعای من این است که اگر تمام تئوریهای فلسفه سکولار درباره نفس یا خود را بکاویم همین از درون تهی شدن و قطع ارتباطش با ارزشهای کیهانی را میبینیم (آنچه که در قرآن بهعنوان «قلب» و «فطرت الهی» یاد میشود).
این، آن نیهیلیسمی است که نیچه خوب از آن باخبر بود. فهمیدن این واقعیت دشوار نیست که وقتی محتوای «خود» و «ارزشهای کیهانی» هر دو به تهی نزول میکنند، به فعل آوردن خویش، اراده معطوف به قدرت، و لذت جویی مانند اعتیاد یا مالپرستی و پرخوری آدمی که از درون تهی و ناآرام است، تنها نتیجه منطقی به نظر میرسد. عقل خودآیین کانتی اگرچه در خرد عملی به نوعی به وجود خداوند دلالت میکند، بدون ارتباط با ارزشهای کیهانی و خداوند مقوم و خودآیین است و بنابراین احساس قداستی را شامل نمیشود. بنابراین «احترامی» که کانت برای قانون پیشینی خرد قائل است فاقد بنیاد است.
پس این عجیب نیست که پس از کانت، نیچه ذات تمام هستی را اراده معطوف به قدرت میداند، درحالیکه جان استوارت میل لذتجویی را هدف زندگی میداند. مارکس تز دکترایش را درباره «تفاوت فلسفه طبیعی دموکریتوس و اپیکور» مینویسد و در آن سعی دارد ثابت کند که الهیات باید به حکمت والای فلسفه (ماتریالیستی-لذتگرایی) گردن نهد.
نیچه مینویسد:«با رسیدن به این نقطه، فرد قبول میکند که «شدن» (becoming) تنها واقعیت است. هر نوع دسترسی نهانی به عالم پس از مرگ و الهیات دروغین را ممنوع میکند، اما نمیتواند این جهان را هم تحمل کند، گرچه نمیخواهد آن را انکار کند. پس در انتها چه اتفاقی افتاده است؟
احساس بیارزشی، با درک این امر که مفهوم کلی وجود ممکن است با مفهوم «هدف»، مفهوم «وحدت» یا مفهوم «حقیقت» تفسیر نشود، وجود هیچ هدف یا انتهایی ندارد؛ تعدد حوادث فاقد هرگونه وحدت جامع است [...] فرد هیچ دلیلی ندارد که خود را متقاعد کند که دنیای حقیقی وجود دارد. بهطور خلاصه: مقولههای «هدف»، «وحدت»، «هستی» که ما از آن برای ارزشگذاری جهان استفاده میکردیم، این مقولهها را از آن بیرون میکشیم؛ بنابراین جهان به نظر بیارزش است.» (اراده معطوف به قدرت)
عجیب نیست که وقتی از دانشآموزانم میپرسم چند نفر از شما اعتقاد دارید که یک معنای جهانشمول عینی برای زندگی ما وجود دارد، هیچ دستی بالا برده نمیشود. لذت بردن از خود و داشتن حرفه، خانه و ماشین، ذهنیتگرایی و لذت (حسگرایی) و برای برخی پیگیری علوم و هنر، پادزهرهایی برای یک زندگی پاتولوژیک بیمعنا است، که در آن بقا و لذت تنها موتورهای محرکه هستند.
نیچه دوباره میگوید: «روشهای خود-مستی. -در عمق: ندانستن که اینهمه از کجا میآید؟ تهی بودن. تلاش برای فائق شدن بر آن از طریق مستی: مستی بهعنوان موسیقی [...]؛ مستی بهعنوان شور و شوق کور برای یک انسان منفرد یا عصرها از انسانها [...]. -تلاش برای عملکردی کورکورانه بهعنوان خویش را ابزار علم دیدن: باز کردن چشمهای خود به بسیاری از لذتهای کوچک، بهعنوان مثال تلاش برای دانش [...]؛ هنر «برای هنر» (le fait) و «دانش خالص» بهعنوان نوعی از نیاز به نشئگی در مقابل دلزدگی از خویش؛ یا کار مداوم یا برخی از تعصبهای کوچک احمقانه [...].» (اراده به قدرت)
ادامه دارد...