کتاب «حاجقاسمی که من میشناسم»، دربردارنده خاطرات علی شیرازی، از دوستان صمیمی شهید سردار قاسم سلیمانی است که از سوی انتشارات خط مقدم به چاپ رسیده است. این اثر که محور پویش کتابخوانی نهمین دوره «کتاب قهرمان» است، تاکنون با اقبال مخاطبان همراه شده و بهتازگی برای صدوسیوپنجمینبار بازنشر شده است.
کتاب «حاجقاسمی که من میشناسم» نتیجه 19 ساعت مصاحبه سعید علامیان با علی شیرازی است که بهمدت چهار دهه از دوستان و همراهان شهید سلیمانی در جبهههای مختلف بود. بهگفته شیرازی، این رفاقت از دوران هشت سال جنگ تحمیلی آغاز شد: سال 61 در حمیدیه اهواز، شروع دوستی رقم خورد. قاسم سلیمانی فرمانده تیپ ثارالله، سخنران بود و علی شیرازی روحانی گردان شهید باهنر، شنونده.
همانجا عشق حاجقاسم به دلش نشست. فروردین 65 دوستی شکل همکاری به خود گرفت و حاجقاسم، مسئولیت تبلیغات لشکر را به علی شیرازی سپرد. پس از جنگ همراهی ادامه داشت تا اینکه در سال 1390 به خواست سردار سلیمانی، علی شیرازی مسئول نمایندگی ولی فقیه در نیروی قدس شد و هشت سال از پرفراز و نشیبترین روزهای جبهه مقاومت را با حاجقاسم همراه ماند.
شیرازی در گفتوگویی با تسنیم، با اشاره به حالات خاص سردار سلیمانی در زندگی گفت: «ایشان در ارتباطهای شخصی خیلی خوشبرخورد و خوشخنده بود. همیشه شاد بود، حالت دُگم یا عصبانی نداشت. با هرکسکه مواجه میشد، او را تحویل میگرفت؛ بهگونهای که آن شخص در اولین برخورد عاشق حاجقاسم میشد و دلش میخواست او را باز هم ببیند.»
او ادامه داد: «در زندگی شخصی نیز منش شهید سلیمانی قابلتأمل است. حاجقاسم در منزل نمینشست تا بچههایش کار کنند. خودش هم پا میشد، چایی میآورد، میوه میآورد، پذیرایی میکرد. خودش در صحنه حاضر بود. اهل هدیه دادن بود. یادم نمیآید خانه شهیدی رفته باشد و هدیه نبرده باشد. محبتش را به افراد ابراز میکرد. اینها جزء نکات بارزی است که اسلام تاکید میکند.»
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: «هتل فجر اهواز، محل اقامت خانوادههای فرماندهان بود. یک اتاق سهدرچهار در طبقه سوم هتل به ما دادند. یک اتاق بزرگتر هم در طبقه اول، متعلق به خانواده حاجقاسم سلیمانی بود که فرمانده لشکر بود؛ اتاق شماره 116. این اتاق را با یک پرده، به دو اتاق تودرتو تبدیل کرده بودند. موقعی که خانمش به کرمان میرفت، به من گفت به آن اتاق برویم. وقتی میآمدند، اتاق را تحویل ایشان میدادیم و به همان اتاق کوچکتر طبقه سوم میرفتیم. آن موقع دو بچه داشتند؛ نرگس و حسین. چون حاجقاسم در اهواز هم کمتر وقت میکرد به هتل برود، مادرخانمش همراهشان میآمد. گاهی برادرخانمش محمود هم بود. پنج نفر در یک اتاق، با پردهای در وسط و بدون آشپزخانه زندگی میکردند. تازه حاجقاسم گاهی همانجا مهمانداری هم میکرد! فرمانده لشکر بود و همه فرماندهها با او کار داشتند.»
زندگی حاجقاسم بعد از جنگ هم تا پایان عمرش که فرمانده نیروی قدس بود، همینطور سپری شد. رتبه فرمانده نیرو با فرمانده لشکر خیلی متفاوت است؛ آن هم فرمانده نیروی قدسی که در سوریه و لبنان و عراق و فلسطین، صاحب نفوذ و قدرت است. خانهاش، وضع زندگیاش، پایینتر از متوسط بود! به خانه بعضی از افراد درجه سه و چهار نیرو که میرفتم، میدیدم وضع رفاهی زندگیشان بهمراتب از حاجقاسم بهتر است.
اتاق کار حاجقاسمی که با خیلی از افراد توی دنیا ارتباط داشت، درنهایت سادگی بود. مبلهای اتاقش ساده بود. میزوصندلیها تشریفاتی نبود. مبلها 20 سال عمر کرده بود! یکبار با اصرار دیگران اجازه داد رویه مبل را عوض کنند. دنبال تشریفات و تجملات نبود.
رفقایش از کرمان برایش اجناسی مثل میوه و شیرینی میفرستادند. بعضی حرفهایش را به من میزد. میگفت: «پسرم میخواهد داماد شود. وقتی برای خرید رفتیم، زیاد پول نداشتم. نگران بودم اگر خانواده عروس خواستند چیز گران بخرند، چه کار کنم!» کسی این حرف را میزد که اگر اشاره میکرد، امکانات زیادی برایش فراهم میشد. بعد از مدتی گفت: «خدا رساند. خرید را حل کردم.»