عاطفه جعفری، خبرنگار:«معصومه دوبار از زیر آینه و قرآن ردش میکند. آب میریزد پشت سرش. صدقه میدهد. معصومه پاپی میشود، امیرحسین بنشیند جلو میگوید خستهای پاهایت را راحت دراز کن. کنار زهرا سخت است. از چهرهاش میخوانم بین دوراهی گیر افتاده حرف مادرش را زمین بزند؟ یا پشت به او بنشیند؟ تا معصومه برود اسپیکر زهرا را بیاورد میآید جلو به صندلی لم نمیدهد، میشناسمش، حرمت من را نگه میدارد. یاد ندارم خانوادگی داخل ماشین بوده باشیم و معصومه نشسته باشد عقب. امیرحسین اجازه نمیدهد.» امیرحسین قربانی، یکی از جانباختگان هواپیمای اوکراینی است، امیرحسین را شاید از سال 98 که هواپیما سقوط کرد، برخی اسمش را شنیده باشند، خانواده و دوستانش معتقدند امیرحسین رسالتش در این دنیا محبت کردن به دیگران بوده است. به کانادا میرود تا پزشک شود و بتواند برای کسانی مانند خواهر 17 سالهاش که فلج مغزی است، کاری انجام دهد. میرود که درس بخواند و برگردد، کتاب «تور تورنتو» روایت زندگی اوست که صفحه امروز را با توجه به 18 دی ماه، سالگرد سقوط هواپیمای اکراینی به امیرحسین قربانی اختصاص دادهایم، کسی که مدل زندگیاش میتواند الگو باشد. روایت امروز ما از امیرحسینی است که برای خیلیها ناشناخته است و با وجود کوتاه بودن زندگیاش اما موثر بود و درست زندگی کرد.
روایت پدر: گلزار شهدا یادگار امیرحسین برای شهرمان
امیرحسین متولد 77 بود. دو سال اول زندگیاش را در بافق بودیم که 115 کیلومتر بعد از یزد است. دبیرستان را در مدرسه امامحسین(ع) یزد گذراند، همان زمان برای استعدادهای درخشان هم اقدام کرد ولی ترجیح داد به مدرسه امامحسین برود.
قبل از اینکه دبستان برود 8 ترم زبان را گذراند، از 4 سالگی قرآن و روخوانی قرآن را نزد آقای قریشی در تفت گذراند. در شهرستان در رشته خوشنویسی مقام اول شهرستان شد، در مسابقات تنیس مقام آورد. بسیار از نظر تربیتی مودب و خوشفکر بود. در هر زمینه کارشناس بود. در هر زمینهای از او سوال داشتیم میتوانست پاسخ دهد. باعث خیر و برکت بود اگر در جایی وارد میشد و میتوانستند از او بهرهمند شوند حتی در جمع اقوام هم همینطور بود که اگر سوالی یا کاری داشتند از امیرحسین کمک میگرفتند.
از سهمیه استفاده نکرد
یادم میآید گفتم از سهمیه اسرا و آزادگان برای دانشگاه استفاده کند، اما قبول نکرد و گفت اگر من از سهمیه استفاده کنم میگویند سهمیهای بالا آمده و در کنکور سراسری رتبه او 4 هزار و خردهای بود و نتوانست پزشکی قبول شود. با توجه به اینکه 550 هزار نفر آن سال علوم تجربی داشتیم ولی در زبان خارجه با توجه به اینکه از قبل زبان میخواند، رتبه خوبی آورد ظرف 6 ماه توانست IELTS و تافل را بگیرد. همان زمان، کنکوری در هتل اوین تهران برای دانشگاهی در کانادا برگزار شد و امیرحسین با سن پایین و در 18 سالگی، در آزمون آن دانشگاه پذیرفته شد و کوچکترین عضو مجموعه محسوب میشد. بالاخره موفق شد طی تشریفاتی تاییدیه دانشگاه را بگیرد و اعزام شود، دانشگاه چکلیستی به ایشان داد که 15-14 صفحه از سوالات مختلف بود که از امیرحسین شده بود، با توجه به آن چکلیست دانشگاه برای آنها خانههای مستاجری در نظر گرفته بود. با توجه بهخصوصیات اخلاقیای که امیرحسین در چکلیست نوشته بود این خانهها را پیدا کردند و صاحبخانه در فرودگاه دنبال او رفت و توانست در آن شهر ساکن شود.
به دانشجویان خارجی زبان انگلیسی آموزش میداد
امیرحسین از دی ماه 97 به دانشگاه رفت، شرایط بسیار سختی داشت، سرمای 52 درجه زیر صفر را تجربه میکرد. در این شرایط توانست در 5 ترم کالج خود را بگذراند. همواره به او میگفتم که عید برای استراحت بیاید و قبول نمیکرد و میگفت تابستان بیایم. درنهایت اینطور شد که کریسمس آمد، یعنی سال 2020 بود که تعطیلات کریسمس آمد. آنجا که بود میگفت زبان دانشجویان چینی خوب نیست و به توصیه مادرش به آنها زبان یاد میداد.
روایت آخرین سفر مشهد
26 آذر ماه 98 به ایران آمد، با هم یک سفر به مشهد رفتیم. نهم، دهم و یازدهم دی ماه 98 در مشهدالرضا بودیم. قبل از اینکه ایشان به کانادا اعزام شود یکسری امکاناتی از ما میخواست، اینکه سوئیت جداگانهای در آنجا داشته باشد. ماشین خریداری کرد چون آنجا خیلی سرد بود. زمانی که در مشهد بودیم، با پسرعمویش چت کرده بود و گفته بود که یک حسی میگوید زود میمیرم. میگوید بارها خواب مرگ خود را دیدهام ولی وقتی وداع آخر را با امام رضا(ع) میخواندم یکی بهم گفت دیگر برنمیگردی. انگار امام رضا به قلبش الهام کرده بود. وقتی از مشهد برگشتیم، یک هفتهای وقت داشتیم. اسمی از سوئیت، ماشین و امکاناتی که آنجا میخواست نبرد چون میدانست زنده نمیماند. همان زمان مصادف با ترور حاجقاسم شد. تمام مراسم حاجقاسم را در تلویزیون دنبال میکرد و ایشان را خوب میشناخت و احترام زیادی برای ایشان قائل بود. میگفت امنیت ما و کشورهای منطقه مدیون حاجقاسم است.
شب آخر
شبی که میخواست برود، با هرکسی خداحافظی میکرد. وقتی از او میپرسیدند چه زمانی میروی؟ میگفت اگر خدا بخواهد فردا! این خدا بخواهد را میگفت. شب تا صبح که برسد، تصویری با هم صحبت میکردیم. مادرش در اتاق دراز کشیده بودند و من هم نشسته بودم. شبکه خبر را روشن کردم و دیدم زیرنویس شبکه خبر این خبر را نوشته که هواپیمایی اوکراینی سقوط کرده است. خیلی سخت بود. سه جمله برای این اتفاق زیرنویس شد که جمله آخر را دیدم انگار مردم. چند دقیقه طول کشید تا دوباره بفهمم چهخبر است.
برای خواهرش
خواهر امیرحسین فلج مغزی است. زمانی که به دنیا آمد در بیمارستان کوتاهی شد و او هم فلج مغزی شد. هدف اینکه امیرحسین به خارج از کشور برود و دکتر شود بهخاطر امثال زهرا بود. داغ امیرحسین از همه اینها سختتر بود. وقتی که به همسرم گفتم خانم هواپیما سقوط کرده است خانمم متعجب بود و بسیار لحظات سختی بود. بلافاصله مادر امیرحسین گفت بچهام شهید شد. گفتم هواپیمای اوکراین است و چه ارتباطی به شهادت دارد. ما فکر میکردیم نقص فنی اتفاق افتاده و بهخاطر اینکه ایران تحریم است باعث سقوط هواپیما شده و عدم تجهیزات کافی منجر به این حادثه شده است. بلافاصله مادرش گفت بچهام شهید شده است. به ایشان هم الهام شد. ضمنا این حرف را بیان کرد که بچهام سر در بدن ندارد. گفتم چه میگویید؟ گفتم همین است. وقتی خواستند دفن کنند پرسیدم امیرحسین سر دارد؟ گفتند خیر. همان چیزی که مادر امیرحسین بلافاصله بعد از شنیدن خبر سقوط هواپیما بیان کرد، بود.
اتفاقات زیادی بعد از امیرحسین رخ داد. دفن امیرحسین هم در شهرمان برکت شد، یعنی ساختمانی برای شهدای جنگ ساخته بودند. سفتکاری شد و رها شد. با رفتن امیرحسین به آنجا و پیگیریهایی که انجام شد و آن چیزی که خدا و ائمه میخواستند، این ساختمان راهاندازی شد و کارهای فرهنگی در دهه اول محرم و صفر، سال تحویل، جشن نیمه شعبان و مراسم ملی و مذهبی را در آنجا برگزار کردیم.
روایت رئیس دانشگاه:دلتنگی برای دانشجوی نمونه دانشگاه
در بخشی از کتاب «تور تورنتو» نامه دوستان، اساتید و همکلاسیهای امیرحسین آورده شده است و همه از او بهعنوان پسری مهربان و دلسوز یاد میکنند که جای خالیاش در دانشگاه بسیار مشهود است، رابرت دودی، سرپرست و مدیر کالجی که امیرحسین در آن درس میخواند در نامهای که برای خانواده او فرستاده بود، نوشته است: «به نمایندگی از کالج بینالمللی مانیتوبا تسلیت عرض میکنم ما را شریک غم خود بدانید. امیرحسین تحصیل خود را در ژانویه ۲۰۱۹ در مرحله دوم برنامه (رشته) علوم عمومی آغاز کرد. او درسها و دورههای مختلفی را در طول سال دنبال کرد مانند ادبیات انگلیسی، زیستشناسی، شیمی، آمار و روانشناسی. او قصد داشت تحصیل خود را در دانشگاه مانیتوبا در رشته بیوشیمی ادامه دهد و سرانجام پزشکی را دنبال کند. ما از امیرحسین بهعنوان عضوی از جامعه ICM یاد میکنیم. او اغلب در برنامههای دانشجویی دیده میشد، با دوستان خود وقت میگذراند و از قسمت سرگرمکننده زندگی دانشجویی لذت میبرد. اگرچه او اغلب رفتاری آرام داشت اما حمایت و عشق او به دوستانش همیشه مشهود بود؛ مهربانی امیرحسین همیشه مورد قدردانی کارکنان ICM و دوستانش قرار میگرفت. استادان امیرحسین از او بهعنوان یک فرد مشتاق، تیز و روشن یاد میکنند. او همیشه اولین دانشجویی بود که وارد کلاس میشد و در همه کلاسها حضور داشت. جای تعجب نیست که او عملکرد علمی دانشگاهی خوبی داشت. تیم مشاوره امیر را برای حرفهای بودن و مهربانی خود در هر تعامل به یاد میآورد. امیرحسین یک دانشجوی نمونه بود و همه ما بسیار دلتنگ او هستیم. لطفا تسلیت صمیمانه ما را بپذیرید.»
روایت مادر: 11 سال پرستاری از خواهر
امیرحسین یک پسر بینظیر بود. در دوران کودکی بسیار بزرگ بود. از همان کودکی بزرگ بود، کارها، ادب، احترام، متانت او بزرگ بود. اگر یک بچه شیری در آغوش مادر خود بود به او سلام میداد. محال بود خم نشود و به بچه یکی دو ساله سلام نکند. با قد رشید خود با زبان بچگانه با بچهها صحبت میکرد. بسیار مهربان بود، خنده روی لب او از بین نمیرفت حتی اگر با شما احوالپرسی میکرد این خنده را روی لب خود داشت. یکبار ما صدای بلند او را نشنیدیم. کوچکترین بیاحترامی از او ندیدیم. 8-7 ساله بود که نماز میخواند. یک ساعت کوچکی داشت که برای نماز صبح کوک میکرد، چون اتاق امیرحسین را از دوسالگی جدا کردم. آنقدر کوچک بود که شب تا صبح چند بار چک میکردم که از روی تخت به پایین نیفتاده باشد. اتاق او جدا بود و از 8-7 سالگی ساعت کوک میکرد و موقع اذان صبح نماز میخواند.
کوچکترین دروغی از امیرحسین نشنیدیم
10 ساله بود که برای اولین به کربلا رفت. تمام نمازهای مستحبی را علاوهبر نمازهای جماعت میخواند. تمام نمازهای مسجد کوفه که در هر ستونی نماز دارد پابهپای پدرش کنار آقایان انجام میداد. بسیار اطلاعات عمومی بالایی داشت، محال بود سوالی از او بپرسید و نتواند جواب بدهد. از نجوم، اعضای بدن، کامپیوتر و موبایل، خودرو و... اطلاعات داشت. میگفتیم میخواهیم ماشین بخریم از موتور، دور موتور و تمام اطلاعاتی که نیاز داشتید را میگفت. از همه لحاظ مطالعه و اطلاعات داشت. در زمینه ورزشی فعالیت میکرد، در تنیس روی میز اول بود، چون من علاوهبر اینکه با امیرحسین مادر و فرزند بودیم با هم دوست و رفیق بودیم. همبازی هم بودیم. میز تنیس داشتیم که همیشه با هم بازی میکردیم. حرفها و صحبتهای ما هیچگاه در 21 سال زندگی او به یاد ندارم غیبت یا دروغی داشته باشد. ما کوچکترین دروغی از امیرحسین نشنیدیم.
دوستانش چه میگفتند؟
امیرحسین بسیار منظم بود. اتاق او را ببینید متوجه میشوید، هیچگاه به من اجازه نداد بخواهم اتاق او را تمیز کنم. خط اتوی لباس، واکس کفش او مرتب بود. یکسال امیرحسین در آمریکا و کانادا بود. طرز لباس پوشیدن و مدل موی او هیچ تغییری نکرد. خانمی هستند که اسم ایشان در کتاب آمده است، هنوز امیرحسین شناسایی نشده بود، 3-2 روز بعد از شهادت بود که گفتند شماره پدر امیرحسین را از دوستان امیرحسین گرفتند و تماس گرفتند که این را بگویند که من بزرگشده کانادا هستم و اینجا خانواده هستند و اینجا بزرگ شدم، من دوران تحصیلی را اینجا گذراندم. وقتی من با امیرحسین همکلاس شدم پیش خودم گفتم ایرانی هم وجود دارد که اینجا بیاید و این میزان متین، عاقل باشد و کاری به کار چیزی نداشته باشد و اینطور پشتکار برای رسیدن به هدف خود داشته باشد. چون به همکلاسیهای خود گفته بودند که به اینجا آمدم تا پزشک شوم چون در ایران هیچکسی نتوانست برای خواهر من کاری انجام دهد. زهرا بهخاطر کوتاهی بیمارستان دو ساعت و نیم اکسیژن به او کم رسید و متوجه نشدند، 17 ساله است و فلج مغزی است. تمام کارهای او را باید انجام دهیم اعم از اینکه غذا به او بدهیم، بغل کنیم و... . میگفت آمدم به اینجا تا پزشک شوم چون کسی نتوانست برای خواهر من کاری کند و اجازه ندهم کسانی همانند خواهرم اینطور اذیت شوند. یعنی با این هدف رفت.
رفتار همیشه مهربانانه با خواهرش
11 سال پرستار زهرا بود. آقای قربانی مسئول بودند و 4-3 روز سمینار بودند، من هم در شهر غریب با همسایه به خاطر وضعیت زهرا نمیتوانستم رفتوآمد داشته باشم. از زهرا پرستاری میکرد، از من پرستاری میکرد درصورتیکه پدر نبود. آنقدر این خواهرش را دوست داشت. بارها به پدر امیرحسین میگفتم من اینطور خواهر و برادری ندیدم، وقتی میدیدم چطور این دو با همدیگر ارتباط برقرار میکنند، چون زهرا حرف نمیزند، میگفتم من اینطور خواهر و برادر ندیدم. امیرحسین از در که با کوله مدرسه وارد میشد بلافاصله زهرا را بغل میکرد. قبل از اینکه کوله مدرسه را در اتاق زمین بگذارد زهرا را بغل میکرد و آنقدر محکم او را در آغوش میگرفت و اگر در اتاق دیگری بودم صدای بوسههای امیرحسین را میشنیدم. وقتی زهرا را زمین میگذاشت صورت زهرا از شدت بوسههای امیرحسین قرمز بود. با این محبت با زهرا رفتار میکرد. زهرا چون نمیتواند ابراز محبت کند، وقتی میخندد، با دستش همهچیز را میکند. همیشه سر و گردن پدر امیرحسین و خود امیرحسین زخمی بود. وقتی زهرا را زمین میگذاشت دستمال کاغذی را برمیداشت و خونهای پشت گردنش را تمیز میکرد. با اینکه زهرا اینطور بود و پشت گردن امیرحسین همیشه زخم بود ولی هیچوقت ندیدم لبخند از روی لبهای امیرحسین برداشته شود. یکزمانهایی میگفت میشود پشت گردن من را آنکادر کنید چون همیشه باید منظم میبود. میگفتم اینقدر پشت گردن شما زخم است که من نمیتوانم تیغ بزنم.
همیشه به امیرحسین میگفتم به شما افتخار میکنم
امیرحسین از همه لحاظ بینظیر بود. بعد از شهادت امیرحسین کرامات امیرحسین و خوابهایی که برای امیرحسین دیده شده بسیار زیاد است. در این سه سال محال است هفتهای یا ماهی چند مورد را نشنوم. یا زنگ میزنند یا من را حضوری میبینند و بیان میکنند که ما مشکل داشتیم و امیرحسین را واسطه گذاشتیم و انجام شد. همان دفعه اول که امیرحسین را صدا میزنیم جواب میدهد، کسی که امیرحسین را ندیده است. من همیشه به خود امیرحسین میگفتم به شما افتخار میکنم. برای او مینوشتم. هر روز که در کانادا بود او را به خدا میسپردم. حتی اگر آن روز تماس تصویری هم داشتیم به او پیام میدادم.
۱ سال و هفت ماه نخوابیدم
وقتی امیرحسین شهید شد روی تخت دراز کشیدم و همینطور گریه میکردم. گفتم خدایا من امیرحسین را هر روز به خدا و 14 معصوم میسپردم، نه اینکه بخواهم ناشکری کنم ولی درددل میکردم. باور نمیکنید اهل خواب نیستم، من یک سال و 7 ماه بعد از شهادت امیرحسین یک دقیقه هم نتوانستم بخوابم، حتی شبها! ولی یک شب با خوابی که خود امیرحسین آمد توانستم استراحت کنم. 5 دقیقه هم نشد که خواب رفتم و خواب دیدم همینجا که روی تخت دراز کشیدم همین خانه است و آنقدر واضح بود که فکر میکردم بیدارم. دیدم امیرحسین با همان لباسهایی که داشت کنار من روی تخت چهارزانو زده است. یعنی کنار سر من نشسته بود. من همینطور که امیرحسین را دیدم میدانستم امیرحسین آگاه است که چه چیزی در ذهنم میگذرد، برایش توضیح ندادم و نگاه در چشم او کردم و گفتم مامان جان آمدند؟ منظورم این بود که 14 معصوم بودند؟ گفت همه آمدند. تا چشم باز کردم و خواستم امیرحسین را بغل بگیریم دیدم نیست. تا این حد خواب واضح بود و فکر میکردم بغل من نشسته است. اول تا آخر خواب من شاید 5 دقیقه هم نشد.