تاریخ : Thu 05 Jan 2023 - 00:00
کد خبر : 76889
سرویس خبری : ایده حکمرانی

جی.ای.مور؛ فیلسوف بزرگی که دیده نمی‌شود

ترجمه مقاله‌ای از ری مانک، فیلسوف انگلیسی و استاد بازنشسته دانشگاه ساوتهمپتون

جی.ای.مور؛ فیلسوف بزرگی که دیده نمی‌شود

«او را به‌گونه‌ای می‌پرستم که گویی خداست. هرگز چنین تمجید بی‌اندازه‌ای را نسبت به کسی احساس نکرده‌ام.»

چگونه فیلسوفی که به شهادت راسل و گروه رمزی در قله فلسفه‌ورزی بود، اکنون به دست فراموشی سپرده شده است؟

 محمدسعید عبداللهی،  مترجم _  دانشجوی دکتری فلسفه اخلاق :«او را به‌گونه‌ای می‌پرستم که گویی خداست. هرگز چنین تمجید بی‌اندازه‌ای را نسبت به کسی احساس نکرده‌ام.» این جمله را برتراند راسل 22ساله در نوامبر 1894 به نامزدش آلیس پیرسل اسمیت نوشت. هدف «تمجید بی‌اندازه» او جورج ادوارد مور بود (همواره به‌عنوان «جی.ای.مور» شناخته می‌شد زیرا از هر دو نام ابتدایی خود متنفر بود.) کسی که 18 ماه از راسل جوان‌تر و در آن زمان تنها یک دانشجوی کارشناسی بود. 
راسل در باب جلسه حواریون، گروه بحث و گفت‌وگوی خودآگاهانه و گزینش‌شده نخبگان (که در سال 1820 تأسیس شد و هنوز نیز موجود است) به آلیس گزارش می‌دهد که تنها دانشجویان و دانش‌آموزان باهوش‌ و بهترین‌ها برای پیوستن به آن دعوت می‌شدند. در جلسات ایشان، یکی از اعضا مساله‌ای را در یک مقاله کوتاه ارائه می‌کرد - معمولا در مورد موضوعی فلسفی، فرهنگی یا سیاسی که به جهت نشان دادن دانش و هوش طراحی شده بود - که سپس به رأی گذاشته می‌شد. راسل در دومین سال تحصیلی خود در کمبریج و مور نیز دو سال بعد به آن گروه پیوسته بود.
احترام گذاشتن در گروه آنها به این معنی بود که یک فوق‌ستاره از نخبگان روشنفکر بریتانیایی باشید. در دهه 1890، جامعه و گروه مورد نظر ‌به‌گونه‌ای بود که به دنیای فرهنگ و سیاست و همچنین ایده‌ها دسترسی استثنایی داشت. در هنگام نامه راسل به آلیس، اعضای فعال جامعه دربرگیرنده فیلسوفانی مانند جیمز وارد و جی ام‌ای مک تاگارت، همچنین دانشمند علوم سیاسی لوز دیکینسون، ادوارد مارش و منتقد هنری راجر فرای بودند.
نه‌تنها در گوشه‌گوشه کمبریج، بلکه بسیار زود در میدان‌های لندن نیز ستاره مور درخشیدن گرفت. تقابل زیادی میان دو مجموعه وجود داشت. چند تن از مشاهیر بلومزبری به عضویت گروه حواریون انتخاب شدند: جان مینارد کینز، لیتون استراچی، ساکسون سیدنی-ترنر، دزموند مک کارتی، لئونارد وولف و‌ای‌ام فورستر. بلومزبری اگر نگوییم بیشتر از آن چیزی که راسل بیان کرد، ستایشی بی‌اندازه از مور داشت. بئاتریس وب به لئونارد وولف گفت که اگرچه با اکثر مردان برجسته زمان خود آشنا بوده است، اما هرگز مرد بزرگی را ندیده است. وولف پاسخ داد: «فکر می‌کنم شما جی.ای.مور را نمی‌شناسید.» او در زندگینامه‌اش این نکته را منعکس می‌کند که مور «تنها مرد بزرگی است که تا به حال در دنیای معمولی و واقعی دیده‌ یا می‌شناسم.»
امروزه درک این احترام کمی دشوار به نظر می‌رسد. هنوز هم مرسوم است (تقریبا) مور را به همراه راسل و ویتگنشتاین، به‌عنوان سه‌گانه سنت تحلیلی فلسفه بدانیم، کسانی که در قرن بیستم و در انگلستان شکوفا شدند، اما شهرت راسل و ویتگنشتاین امروزه به‌مراتب بیشتر است. برای نمونه و نشان دادن یک معیار ساده، هیچ‌کس تاکنون به من پیشنهاد نکرده است که زندگینامه مور را نیز به دنبال دو زندگینامه راسل و ویتگنشتاین کار کنم.
بنابراین باید پرسید مور که بود و چرا بین شهرت او در حال حاضر و در دهه‌های اول قرن بیستم چنین شکافی وجود دارد؟ و سقوط او از چنین بلندایی چه چیزی را در مورد انواع کار عقلانی که برای آیندگان جلوه می‌کند -  یا جلوه نمی‌کند- به ما می‌گوید؟
جورج ادوارد مور در حومه جنوبی لندن در اوپر نوروود، در فاصله چند قدمی مدرسه خود کالج دالویچ که او و سه برادرش در آن تحصیل می‌کردند به دنیا آمد و بزرگ شد. توماس استورج مور یکی از برادران او شاعر، نمایشنامه‌نویس و حکاک روی چوب بود. خانواده مور مذهبی و هر هفته در کلیسای باپتیست محلی در مراسم شرکت می‌کردند. برای چند سال، از سن 11 یا 12 سالگی، مور توسط اعضای «مأموریت خدمات ویژه کودکان» تغییر دین داد و به آنچه او به‌عنوان یک «فوق انجیلی» توصیف می‌کرد تبدیل شد. مور در زندگینامه کوتاهی در سال 1942 و برای مجموعه مقالاتی درباره کارهای خود، می‌نویسد: «من سعی کردم که پیوسته به عیسی فکر کنم و عشق زیادی به او داشته باشم.» او همچنین هر زمان که تصمیمی می‌گرفت می‌پرسید: «عیسی چه می‌کرد؟»  
زمانی که مور به کمبریج رسید ایمان دینی خود را کنار گذاشته بود، اما به گمانم بتوان رگه‌هایی از آن را در شخصیتی که بسیاری از هم‌عصرانش را مجذوب خود کرد، مشاهده کرد. همچنین می‌توان در نوشته‌های فلسفی مور، میراثی از نقاط قوت و ضعف تحصیلات او را در دالویچ دید. مور در زبان یونانی و لاتین در سطحی فوق‌العاده‌ عالی آموزش دید، به شکلی که سال اول دوره کلاسیک در کمبریج چیز زیادی برای آموزش به او نداشت و هنگامی که پای استدلال فلسفی که مستلزم دقت و ظرافت زبانی است به میان می‌آمد، مور همه آنها را یک‌سره در بن‌مایه خود داشت. با این همه به اعتراف خود مور دالویچ، ریاضیات بسیار کمی و تقریبا هیچ علمی برای او به ارمغان نیاورد. این امر باعث شد که او برای مقابله با منطق رسمی که فرگه و راسل در فلسفه وارد ‌کردند مجهز نباشد و شاید همین امر او را از درگیری کامل با بزنگاه‌های این رشته باز می‌داشت.   
اما بی‌تردید این امر در آن زمان آنچنان مشهود نبود. پس از دو سال راسل مور را تشویق کرد که از فلسفه کلاسیک به فلسفه («علوم اخلاقی»، همان‌طور که آن زمان در کمبریج نامیده می‌شد) روی آورد. مردم به‌واسطه دلایل مختلفی به سمت فلسفه کشیده می‌شوند. راسل به دنبال آن بود که در فلسفه پایه و اساس محکمی برای همه باورهای خود بیابد، همان‌طور که دکارت در تأملات خود چنین کاری انجام داده بود. «من فکر می‌کنم پس هستم»1 درمورد ویتگنشتاین، ماجرا این بود که تناقضات و معماهای منطقی او را عذاب می‌داد و در پی آن بود که «مه ذهنی»2 را از بین ببرد. مور به دنبال یقین یا وضوح نبود. آنچه او را به فلسفه کشاند تنها گیج شدن در باب چیزهایی بود که فیلسوفان می‌گفتند. او در زندگینامه‌اش می‌گوید: «فکر نمی‌کنم جهان یا علوم، هرگز مشکل فلسفی را پیش پای من قرار دهند. آنچه مسائل فلسفی را برای من مطرح کرده، مطالبی است که سایر فیلسوفان درباره جهان یا علوم گفته‌اند. 
نخستین باری که علاقه مور در باب چیزهایی که فیلسوفان می‌گویند برانگیخته شد، زمانی بود که راسل او را به مک تاگارت3 معرفی کرد، مک تاگارت در جریان گفت‌وگو، دیدگاهی را بیان کرد که به آن شهرت دارد: اینکه زمان غیرواقعی است. مور بعد‌ها یادآور شد: «این مطلب در آن (همان‌طور که اکنون است) یک گزاره کاملا غول‌آسا به نظرم می‌رسید و تمام تلاشم را برای مخالفت با آن انجام دادم.» به این ترتیب کار مور به‌عنوان یک «فیلسوف شعور متعارف»4 آغاز شد.
با گذشت زمان، راسل بنا بود که هم شعور متعارف که (آن را «متافیزیک وحشی‌ها» توصیف کرد) و هم دفاع مور از آن را بی‌اعتبار کند. او بعدتر به آیر گفت: «مشکل مور این است که همه چیزهایی را که پرستارش به او گفته بود باور می‌کند.» با این همه در دهه 1890، استدلال‌های مور علیه ایده‌آلیسم مورد حمایت مک‌تاگارت نقشی کلیدی در توسعه باورهای راسل ایفا کرد. اما آنچه بیشترین تاثیر را بر راسل گذاشت دیدگاه فلسفی خاصی نبود که مور برای آن استدلال می‌کرد، بلکه سرسختی محض او در استدلال بود. هنگامی که مور در اولین جلسه گروه حواریون در فوریه 1894 شرکت کرد راسل به آلیس نوشت «به نظر می‌رسد نیوتن و شیطان یکی شده‌اند... همه ما درگیر جذبه او شده‌ایم، گویی تاکنون خواب بوده‌ایم و هرگز درک نکرده‌ایم که عقل بی‌باک خالص و بی‌آلایش واقعا به چه معناست.» 
تحسین بی‌اندازه راسل از مور متقابل نبود. درواقع مور به‌سرعت حضور در کنار راسل را ناخوشایند و سپس غیرقابل‌تحمل یافت. آلن وود، اولین زندگینامه‌نویس راسل، بحثی را نقل می‌کند که احتمالا از خود راسل شنیده است. راسل به مور گفت: «تو مرا دوست نداری، نه؟» مور پس از فکر کردن به موضوع، پاسخ داد: «نه.» پس از آن، به گفته وود، «آنها به گپ زدن در مورد چیزهای دیگر ادامه دادند.»   
همه چیز در عید پاک در سال 1903 به اوج رسید، زمانی که راسل تلاش کرد خود را به مهمانی کتابخوانی که مور در کورنوال ترتیب داده بود دعوت کند. مور به او نوشت: «در باب مهمانی خواندن، از آنجایی که از من می‌خواهی بگویم آمدنت مشکلی ایجاد می‌کند یا نه، فکر ‌کنم بهتر است بگویم که چنین خواهد شد.» مور به دوست نزدیکش دزموند مک کارتی چنین توضیح می‌دهد: «تا زمانی که او آنجاست، نمی‌توانم راحت باشم.» 
با این همه، قبل از جدایی از راسل، مور بر فلسفه راسل تاثیر گذاشته و به او کمک کرد تا از ایده‌آلیسم اولیه خود به رئالیسم کارهای پخته خود تغییر مسیر دهد. راسل در کتاب «تکامل فلسفی من »5 می‌نویسد: «در اواخر سال 1898 بود که من و مور علیه کانت و هگل شوریدیم. مور پیشتاز بود، من نیز از نزدیک ردپای او را دنبال می‌کردم.» مقاله مور که راسل آن را به‌عنوان «نخستین تبیین منتشرشده از فلسفه جدید» می‌داند «ماهیت حکم»6 نام دارد و به‌ویژه بر اهمیت اصرار بر این نکته تأکید می‌کند که «واقع به‌طور کلی مستقل از تجربه است.» آنچه ما به آن اعتقاد داریم از اعتقاد ما به آن چیز متمایز است. اگر من اعتقاد دارم که گزاره «اسکاتلند در شمال انگلستان نهفته است» صادق است، پس معتقدم که بیانگر یک واقعیت است، اما آنچه آن را صدق (یا کاذب) می‌کند، ربطی به چیزی که در ذهن من می‌گذرد ندارد.
اگر این امر مانند شعور متعارف به نظر می‌رسد، به این دلیل است که چنین است. اما اگر چیزی به نظر می‌رسد که ارزش گفتن ندارد، باید به خاطر داشت که فلسفه‌ای که در اواخر قرن نوزدهم انگلستان چیره بود، نئوهگلیسم نام داشت - شکلی از ایده‌آلیسم که راسل در چند سال اول به‌عنوان یک فیلسوف حرفه‌ای پذیرفته بود و مور به رهایی او از آن کمک کرد. به شکل قابل‌ملاحظه‌ای، نقش مور نه در رو کردن ایده‌های درخشان جدید که در شکستن طلسم ایده‌های قدیمی بود. با این وجود، راسل بعدها گفت: «بعد از اینکه جهان محسوس را غیرواقعی فرض ‌کردیم، هیجانی شدید وجود داشت که بتوانیم دوباره باور کنیم واقعا چیزهایی مانند میز و صندلی وجود دارد.»  
اگر راسل «ماهیت حکم» را بزرگ‌ترین اثر مور می‌دانست، گروه بلومزبری شک نداشت که شاهکار مور «مبانی اخلاق»7 است که در سال 1903 منتشر شد. تنها یک‌دهه یا کمی بیشتر، نسل راسل و مور را از نسل کینز و استراچی و وولف جدا می‌کند، اما همان‌طور که راسل در زندگینامه خود می‌نویسد «شگفت‌آور است که این 10سال چه تغییر بزرگی در فضای ذهنی آن زمانه ایجاد کرده است. ما ویکتوریایی بودیم، آنها ادواردین بودند. ما به پیشرفت دستوری از طریق سیاست و بحث آزاد اعتقاد داشتیم. افراد با اعتمادبه‌نفس در میان ما ممکن است امیدوار باشند که رهبران توده و انبوه مردم باشند، اما هیچ یک از ما نمی‌خواستیم از آن جدا شویم. نسل کینز و لیتون به‌دنبال حفظ خویشاوندی با فلسطینیان نبودند. هدف آنها زندگی بازنشستگی در سایه‌های زیبا و راحت و احساسات خوب بود و خیر را در تحسین متقابل پرشور گروهی از نخبگان تصور می‌کردند. این آموزه کاملا ناعادلانه را از مور، که خود را شاگردانش می‌دانستند، پدید آوردند.» راسل ادعا کرد که این «شاگردهای مور» «اخلاق او را به حمایت از احساساتی شدن دختران محافظه‌کار مدرسه تنزل دادند.»
آیا راسل بی‌انصاف بود؟ چه کسی فکر کند که گروه بلومزبری دیدگاه‌های مور را تحریف یا «تحقیر» کرده است و چه خیر، مطمئنا درست است که تعداد کمی از فیلسوفان اهمیت واقعی عناصر کتاب را که ادواردین‌های برجسته به آن دست یازیده‌اند، دیده است. برای گروه بلومزبری، مبانی اخلاق کتابی بود درباره بهترین شکل زندگی و آنچه در زندگی مهم است. به گمانم زمانی که ویرجینیا وولف، آن را به‌عنوان «کتابی که همه ما را بسیار خردمند و خوب می‌کرد» خواند، تنها تا اندازه‌ای شوخی کرده باشد. کینز در مقاله‌ای که در سال 1938 با نام «باورهای نخستین من»8 به باشگاه خاطرات بلومزبری داد، تاثیر مهیج کتاب را چنین به یاد می‌آورد. او می‌گوید: «تاثیر کتاب بر ما، و صحبت‌هایی که قبل و بعد از آن انجام شد، بر هر چیز دیگری تسلط داشت و شاید هنوز هم تسلط دارد.» کینز در زمان انتشار نوشت: «اثری شگفت‌انگیز و گیراست، بهترین اثر در این زمینه.» چند روز پس از انتشار، استراچی به مور نوشت: «کتاب شما را خوانده‌ام و می‌خواهم بگویم که چقدر هیجان‌زده شدم و تحت‌تاثیر قرار گرفته‌ام.» او به مور گفت: «همه نویسندگان اخلاق از ارسطو و مسیح گرفته تا هربرت اسپنسر و آقای بردلی را ویران کرد و درهم شکست.»
چیزی که گروه بلومزبری را به‌وجد آورد، فصل آخر کتاب «آرمان» بود. در آنجا مور می‌پرسد چه چیزهایی ذاتا خوب هستند: چیزهایی که به‌عنوان هدف و نه به‌عنوان وسیله، به‌خودی‌خود خوب هستند. او پاسخ می‌دهد: «تا اندازه زیادی با ارزش‌ترین چیزهایی که می‌توانیم بدانیم یا تصور کنیم، حالات خاصی از آگاهی هستند. آنها که ممکن است تقریبا به‌عنوان لذت آمیزش انسانی و لذت بردن از چیزهای زیبا توصیف شود.» این ایده که بهترین چیزها در زندگی اشیای زیبا و دوستی هستند، آنقدر با ارزش‌های بلومزبری تطابق دارد که انسان را وادار به این فکر کند که آیا آنها این معنی را از مور گرفته‌اند یا بهتر بگوییم به سادگی از دیدن نظرات خود که توسط یک فیلسوف برجسته بیان و منطقی شده است، لذت بردند.
اما بیشتر کتاب در باب این دیدگاه مور نیست. پنج‌فصل ِپیش از فصل «آرمان» از نظر لحن و محتوا بسیار متفاوت است و به بررسی دقیق اخلاق اختصاص دارد. مور «اخلاق» را از آنچه «اخلاق عملی» می‌نامد متمایز می‌کند. «اخلاق عملی» به این می‌پردازد که باید چه کنیم، وظایف و مسئولیت‌های ما چیست و «اخلاق» مربوط به درک مفهوم «خوب» است. مور می‌گوید این یک ویژگی غیرقابل‌تعریف است که نمی‌توان آن را براساس استدلال بیان کرد، بلکه باید مستقیما شهود شود. گویا مردی که در مناظره رو در رو رشد می‌کرد، در باب محدودیت‌هایی بحث می‌کرد که براساس استدلال انتزاعی و تفکر انتقادی تا چه حد امکان رسیدن به آن وجود دارد. مور معتقد بود که فکر کردن به اینکه «خوب» را می‌توان برحسب یک ویژگی طبیعی مانند «لذت» تعریف کرد، مرتکب شدن به چیزی است که او آن را «مغالطه‌طبیعت‌گرایانه» می‌نامید.
این ایده‌ها برای مدت‌طولانی موردتوجه دقیق فیلسوفان آکادمیک قرار گرفتند، اما در نیمه‌دوم قرن بیستم، این علاقه رفته‌رفته رنگ باخت. بحث در باب اینکه مفهوم «خوب» را می‌توان یا نمی‌توان تعریف کرد، آغاز یک بن‌بست به‌نظر می‌رسید، و فیلسوفان اخلاق توجه خود را به زمینه‌های پربارتری، مانند سوال‌های اخلاقی اساسی (آیا جنگ هرگز موجه است؟) معطوف کردند و درک مفاهیم اخلاقی «ضخیم»ی (مانند «شجاع»، «درایت»، «ظالم») جای مفاهیم کلی «لاغر»ی مانند «خوب» را گرفت. مدهای فکری در یک چرخه‌اند و به‌تازگی برخی فیلسوفان تحلیلی بحث درباره مور را دوباره آغاز کرده‌اند. اما در میان رمان‌نویسان، هنرمندان و شاعران معاصر و در واقع میان افراد خارج از محیط آکادمیک، اکنون علاقه چندانی به مبانی اخلاق وجود ندارد. به‌نظر می‌رسد مور هر نقشی که در دنیای ایده‌ها داشت، اساسا مبتنی‌بر تولید کتابی با قدرت پایدار نبود.
ویتگنشتاین یکی از کسانی بود که هیچگاه تحت‌تاثیر کتاب مور قرار نگرفت. او در اولین نامه خود به راسل که پس از دو ترم اول تحصیل با مور، در تابستان 1912 نوشت، گفت که درحال خواندن کتاب مور بوده است: «(لطفا غافلگیر نشوید) من اصلا دوستش ندارم. (توجه داشته باشید، یکسره جدا از مخالفت با بیشتر آن.) معتقد نیستم - یا بهتر بگویم مطمئن هستم - که نمی‌توان رویای مقایسه کتاب با آثار فرگه یا خودتان را در سر داشت.» او ادامه داد: «مور ده‌ها بار خودش را تکرار می‌کند، آنچه را در سه صفحه می‌گوید - معتقدم – به‌راحتی می‌توان در نیم‌صفحه بیان کرد. اظهارات نامشخص با تکرار شدن واضح‌تر نمی‌شود.»
در باب مور، ویتگنشتاین سال‌ها بعد گفت: «او به شما نشان می‌دهد مردی که مطلقا هیچ‌هوشی ندارد تا کجا می‌تواند پیش رود.» این اظهارنظر تلخ به‌نظر می‌رسد، اما وقتی در پرتو دوستی نزدیک ویتگنشتاین با مور در نظر گرفته شود، رنگ دیگری به خود می‌گیرد و هنگامی که این دیدگاه ویتگنشتاین را در نظر می‌آوریم که آنچه در فلسفه مهم است یکپارچگی و قدرت اراده است نه هوش، به نقش ویژه‌ای که مور در حلقه فکری خود ایفا می‌کرد، به‌درستی نگریسته‌ایم. صداقت، کیفیتی که بیش از هر چیز مور را از دیگران متمایز می‌کرد، برای ویتگنشتاین، نه‌فقط از نظر اخلاقی، بلکه از نظر فلسفی، بسیار مهم‌تر از هوش بود.
راسل باهوش بود. هیچ‌کس تردیدی در آن نداشت. او تیزهوش، تیزبین بود و بیان ویرانگری داشت. لئونارد وولف توضیح داده است که چگونه گوش دادن به بحث میان مور و راسل «مانند تماشای مسابقه بین خرگوش و لاک‌پشت بود.» اما «اغلب لاک‌پشت پیروز می‌شد – و درست به همین دلیل بود که افکار راسل بسیار تحت تاثیر مور قرار گرفته بود و اینکه چرا او بازهم به اتاق مور می‌آمد تا در باب مسائل دشوار صحبت کند.»
به همین ترتیب، ویتگنشتاین اگرچه مور را به‌عنوان یک فیلسوف اصیل دست‌کم می‌گرفت، اما برای او در قامت یک هم مباحث ارزش زیادی قائل بود. ویتگنشتاین همچنین به‌همراه راسل و گروه بلومزبری احترام زیادی برای آنچه که برای دوست و شاگردش نورمن مالکوم به‌عنوان «عشق بزرگ مور به حقیقت» توصیف کرد، در نظر داشت. در دهه 1940 زمانی که مور مردی سالخورده بود و پس از سکته دوره بهبودی خویش را می‌گذراند، ویتگنشتاین دریافت که همسر مور، دوروتی، ملاقات او با مور را به یک‌ساعت‌ونیم محدود کرده بود. آنچه ویتگنشتاین نمی‌دانست این بود که مور از قبل به دوروتی گفته بود: «اجازه نده او زیاد بماند.»
جالب اینجاست که آخرین نوشته‌های ویتگنشتاین به برخی کارهای مور ارتباط دارد. به‌طور مشخص، دو مقاله مور که در دهه‌های 1920 و 1930 منتشر شد، «دفاع از شعور متعارف»9 و «اثبات جهان خارج»10 که توسط مالکوم موردتوجه او قرار گرفت. در این مقاله‌ها، مور تلاش می‌کند از شعور متعارف دربرابر شکاکیت دفاع کند. «اثبات» معروف او از جهان خارج به این شکل است که دو دستش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: «همان‌طور که با دست راست اشاره خاصی می‌کنم، «اینجا یک دست است»، و همان‌طور که من یک حرکت خاص با چپ انجام می‌دهم، «اینجا دست دیگری است.» به این ترتیب مور مدعی است که «اثباتی کاملا دقیق» از چیزهای خارجی ارائه کرده است.
ویتگنشتاین درگیر این نبود که له یا علیه «اثبات» مور استدلال کند. او شک‌گرایی را امری بی‌معنا می‌دانست نه غلط و اشتباه. بنابراین نه می‌توان آن را اثبات و نه رد کرد. چیزی که در باب مثال مور «اینجا یک‌ دست است» مورد علاقه ویتگنشتاین قرار گرفت، این بود که در جمله مور، شک بی‌معنی یا دست‌کم درک آن دشوار است. اگر کسی شک داشته باشد که این دست است، تعجب خواهیم کرد که منظور آنها از «دست» چیست، یا حواس آنها را فریب می‌دهد یا اینکه در معرض یک اختلال روانی هستند.
هر دیدگاهی که درمورد استدلال مور داشته باشید، یک‌نکته بسیار قابل‌توجه درمورد این استدلال، سادگی کودکانه آن است. تقریبا همه کسانی که مور را می‌شناختند به این ویژگی در او اشاره کردند. ویتگنشتاین با این مساله مخالفت نکرد، اما بحثش این بود که این معصومیت چیزی است که مور شایسته آن است؛ چراکه موضوع «معصومیتی که کسی برای آن جنگیده است» نیست، بلکه... معصومیتی است که از فقدان طبیعی وسوسه برخاسته است.»
باری، برای یک شخص آن معصومیت کودکانه می‌تواند فوق‌العاده تاثیرگذار باشد. اما روی کاغذ، ممکن است کمی احمقانه به‌نظر برسد. به‌طور مشابه، عزم جدی برای دستیابی به حقیقت و مقاومت دربرابر ادعاهای فلسفی عجیب‌وغریب و بیگانه که راسل و گروه بلومزبری را بسیار تحت‌تاثیر قرار داد، می‌تواند روی کاغذ و مطالب چاپ‌شده تکراری و خسته‌کننده جلوه کند. مور مانند سقراط، فیلسوفی است که تاثیر او بیشتر بر رویارویی‌های رو در رو استوار است. اما برخلاف سقراط، افلاطونی پیرامون خویش نداشت که او را به‌عنوان «خدا» برای آیندگان حفظ کند. او دیگران را برمی‌انگیخت، به‌چالش می‌کشید، پرسش‌های کاوشگرایانه طرح می‌کرد، و بی‌امان حقیقت را می‌گفت. اینها همه نقش‌های ضروری در زندگی فکری هستند، اما به‌نظر می‌رسد نقش‌هایی نیستند که تضمین کنند شما به‌خاطر سپرده می‌شوید. مثل «دو دست مور» که به‌شکل معروفی آنها را برای دور کردن شکاکان بالا گرفت، او باید همانجا- روبه‌روی شما- باشد تا تاثیری جدی بگذارد. کسانی از ما که هرگز او را در کنش و رفتارش ندیده‌اند، هرگز «تحسین بی‌اندازه‌ای» را که او در کمبریج اوایل قرن بیستم برانگیخت، درک نخواهیم کرد. و پاره‌ای از روشنفکران امروزی که مهم‌ترین سهم‌شان به‌جای آنکه نویسندگان آثار بزرگ باشند، تنها گفت‌وگوگر، مشوق و تجربه‌کننده ایده‌هاست، به همین شکل ممکن است مجبور باشند بپذیرند که سهم آنها زندگی در لحظه است، نه جاودانگی در تاریخ ایده‌ها.
فرانسیس پارتریج که همواره تا زمان مرگش در سال 2004 به‌عنوان «آخرین عضو بازمانده گروه بلومزبری» توصیف می‌شد، نیز نکته‌ای در باب شکاف، میان آن مورِ خیره‌کننده شخصی و مور کم‌فروغ روی کاغذ با من به‌میان گذاشت. در دهه 1980، زمانی که زندگینامه ویتگنشتاین را می‌نوشتم، به‌دنبال شخصی 85 ساله بودم – کسی که با لتیس رمزی، همسر فرانک رمزی، دوست ویتگنشتاین، صمیمی بود. وقتی در آپارتمان شیک او در بیزواتر - با پرتره معروف دورا کارینگتون اثر استراچی روی دیوار – با یکدیگر ملاقات کردیم، او خیلی‌زود در باب خاطرات مرتبط با کتاب من خسته شد. اما از آنجا که او بسیار خوشحال بود و به‌نظر می‌رسید به همه‌چیز علاقه‌مند است، من نیز بارها به مطالب قبلی برگشتم. روزی گفت‌وگو به احترام گروه بلومزبری با مور شروع شد و من اعتراف کردم که هرگز نفهمیدم چرا مور به‌عنوان یک فیلسوف بزرگ در نظر گرفته می‌شود. در پاسخ به آن سوی میز خم شد، دستش را به‌آرامی روی دستم گذاشت و گفت: «خب، می‌بینی عزیزم، او خیلی زیبا خواند!»

  پی‌نوشت‌ها:
1.cogito ergo sum
2.mental fog
3.McTaggart
4.common sense philosopher
5.My Philosophical Development
6.The Nature of Judgment
7.Principia Ethica
8.My Early Beliefs
9.Defence of Common Sense
10.Proof of the External World

  منبع:
https://www.prospectmagazine.co.uk/magazine/ge-moore-philosophy-books-analytic-ray-monk-biography