ابوالقاسم رحمانی، خبرنگار فرهیختگان در دوحه:نمیدونم خوشحالی و هیجان، چقدر بهم اجازه میده تا تموم اون چیزهایی که دیدم و میخواستم بنویسم رو بتونم اینجا با کلمهها ردیف کنم. اما همین که بتونم این خوشحالی رو، از الریان تا خیابونای تهران و تموم شهرهای ایران که میدونم الان و بعد کلی مدت، خیلی خوشحالن و مردم دارن کیف میکنن از برد تیم ملی، بکشونم، کارم رو کردم و امشب، آرومتر از تموم ۲۴ ساعتهای بعد از ۶تای انگلیس سرم رو رو بالش میذارم.
نمیدونم چند نفر توی دنیا، حتی اونایی که عشق فوتبالن، تو این دوگانه گیر کرده باشن که کاش به جای قطر الان ایران بودن یا برعکس، ولی من یکی از اونام که دوست دارم کنار این شوق جاری تو خیابونای الریان و دوحه و... تو قطر، تو خیابونای تهران و آبادان و مازندران و... ایران هم باشم و اونجاها هم با هموطنام، مثل اینجا شادی کنم و بشورم و بریزم بره این غمهایی که این مدت، بدخواهای مردم کشورم نشوندن به دل و چهرههامون.
امروز یک جور دیگهای شروع شد. از صبح که بیخوابی شب قبل رو به جون خریدیم و استرس نمیذاشت چشم رو هم بذاریم جلوی در منتظر ماشین بودیم تا بریم و برسیم به خونه خوشبختیمون، به ورزشگاه احمد بن علی. تو متنایی که این چند روز نوشتم و تو صفحه خودم و روزنامه منتشر کردیم، مدام گفتم و نوشتم که این بازی مرگ و زندگی ماست و واقعا هم همین بود. از توی اتوبوس شعار دادنهامون شروع شد و استرس نشسته تو روح و جونمون رو پشت فریادهای بلند و بلندتر پنهون میکردیم تا اون جوونه امیدی که تو دلمون هست، با این حال خوشی که الان داریم بزرگ و بزرگتر شه.
اتوبوس وایساد و رسیدیم به الریان و ورزشگاه خوشیمن احمد بن علی، بیرون ورزشگاه تا چشم کار میکرد ایرانی بود و پرچم سهرنگ خوشگلمون که همه از الله نقش بسته روی اون یک چیزی میخواستن و اون هم همین شادی عمیق و همگانی بود.
گیت ورودی، چک دقیق هواداران و حذف هرچیزی که باید حذف میشد. مامورهای گیت ورودی ورزشگاه با دقت تموم وسایل و جیب و... هوادارها رو چک میکردن و تا اونجایی که شدنی بود مانع از ورود پرچم، دستنوشته یا وسایل تفرقهانگیز و غیرمجاز میشدن. کاری که به شدت لازم بود و اقلیت بیوطن احتمالا فکرش رو نکرده بودن. یک سرتیمی هم هر گیت داشت که اگر اطلاعی از پرچمها یا نمادها و وسایل همراه هوادارها نبود، با گوشی و اینترنتی عکس اونها رو میفرستاد و تاییدیه یا ممنوعیت اون رو استعلام میکرد. از این گیت رد شدیم و حالا باید در ورودی رو با عدد روی بلیت چک میکردیم ببینیم از کدوم طرف وارد استادیوم بشیم. این مرحله هم گذشت و سروصداها طوری بود که انگار تیم ملی تو ورزشگاه آزادی بازی داشت. صدهزارتا ایرانی که جاشون خالی بود ولی ایرانیها اینجا کم از آزادی برای تیم نذاشتن و جو ورزشگاه مثل خود بازی و موقعیتهاش، دست ایرانیها بود؛ دست باوطنهایی که به هرچی بیوطنه نشون دادن هرچقدر هم که حالمون خوب نباشه، هرچقدر هم که مطالبه داشته باشیم، حساب ایران و تیم ملی ایران، اونم اینجا و تو جامجهانی از همهچیز سواست.
ماجرای بیشرفهایی که بیشرفیشون رو داد میزدن، تو بازی قبلی حسابی حاشیهساز شده بود و کمشون رو تو رسانههای خودشون زیاد کرده بودن، امروز ته خط رسیده بود و من و رفقام ندیدیم صدایی به گوش برسه و اگر بیشرفی هم بود، جرات و امکان فریاد زدن نداشت. با این اوصاف اما یک چیزی رو از همون لحظه مواجهه تا الان دوست داشتم بگم و بنویسم. تو مسیر ورود به استادیوم و نشستن روی صندلی، یکی از هوادارای ایرانی، از همونا که تیشرت مشکی پوشیده بود داشت به ترکیب تیم غر میزد که منم باهاش همراه شدم. از همونایی بود که اگر همراه و هممسیرش نمیشدم احتمالا انتظار داشتم تو استادیوم سرود ملیمون رو هو کنه یا شعار الکی بده. خلاصه یهکم گپ زدیم و گفت: «ایشالا کیروش حال تیم رو خوب کنه، حال تیم خرابه، خرابش کردن، رسانه خرابش کرده، ولی کاش ببریم، کاش ببریم و بخندیم، کاش امروز حالمون خوب شه. من از همه عالم ناامیدترم، ولی کاش ببریم و امروز خوشحال بیایم بیرون.» از هم جدا شدیم و حالا کاش من میدیدمش، ناامیدترین آدم ورزشگاه رو میدیدم و ترکیب خندهها و خوشحالیش با اون تیشرت مشکی و اون غمی که داشت، حتما ماندگار بود. مثل چهره گریون رامین رضاییان بعد از گلی که زد.
ورزشگاه یکصدا تشویق ایران بود. بچههای تیم ملی اینبار بیمعرفتی نکردن و همصدا با هوادارها، سرود ملی قشنگمون رو خوندن و با دعای خیر تمام ایرانیها، تمام باوطنها، بازی رو شروع کردن.
دل تو دل هیچکس نبود، تیم هم دیگه شبیه بازی اول نبود. بازیکنها سرحالتر، مصممتر و مقتدر تو زمین حاضر و اومده بودن تا دل مردم ایران رو شاد کنن. بار حاشیهها و سنگینی فشارها رو میشد تو چهرهها و روی دوششون احساس کرد ولی یک چیزی به همهمون میگفت، امروز ماییم که خوشحال از این استادیوم میریم بیرون، ماییم که خیابونای قطر رو قرق میکنیم و ماییم که فریاد میزنیم ایرااااااااان.
بازی شروع شد و هرچی جلوتر میرفت، بیشتر دلمون قرص میشد که برای بردن اومدیم. موقعیتها، جز یکی دوتا، الباقی همش برای ما بود. شانس؟ ما ایرانیها خیلی نمیشناسیمش. تلاش و امید؟ ما ایرانیها خوب میشناسیمش. توپ بدقلق، ۹۸ دقیقه چرخید، خودشرو به در و دیوار کوبید تا نره توی دروازه، ولی دقیقه ۹۸، وقتی دیگه ماموریت گل نشدنش تموم شده بود، انقد قشنگ، انقد تمیز چسبید به تور، که من فقط داد یادمه و شور و شوق و خوشحالی. وسطای نیمه دوم، وقتی روزبه کاور تمرینش رو درآورد و رفت برای اینکه بیاد تو زمین، خیلیها، حتی خود من، از همون فاصله دور از نیمکت، چشمغره میرفتیم به کیروش که آخه چشمی؟ بازی قبلی رو یادت رفته؟ اما خب عزت و ذلت مگه جز دست خداست؟ چشمی اومد تو، چشمی شد چشم و چراغ یک ملت، شد بهترین بازیکن زمین و گل زد.
هنوز آتیش شوقی که به جون هوادارها افتاده بود خاموش نشده بود که دوباره احمد بن علی لرزید، دوباره صدای ایران و ایرانی بود که کل الریان میشنیدنش، اینبار رامین رضاییان بود که رو پاس خوشگل طارمی، شادی رو تو قلبهامون قطعی کرد و استرس چند ثانیه پایانی بازی و احتمال مساوی شدنش رو کشت.
دلم نمیخواست از ورزشگاه برم بیرون، دلم میخواست همونجا بمونم و فریم به فریم، دونه به دونه، عکسها و فیلمهایی که ضبط کردم رو تو همون هوا تماشا کنم. تو همون هوایی که صدای وطن توش شنیده میشد، همون هوایی که باوطنها امیدوارانه پای تیمشون موندن و تو این روزای سخت نخندیدن، حسابی خندیدن.
بیرون ورزشگاه، شلوغتر از وضعیت قبل از شروع بازی بود. انبوه جمعیت به سمت درهای خروجی میرفت اما انگار که به یک منبع لایتناهی متصل باشه و انرژی بگیره، ایران ایران میگفت و کیف میکرد. گوشه و کنار هم بیوطنها، همون اقلیت بیارزش ایستاده بودن و مقهور و مرعوب این جشن ملی، مثل خیلی دیگه از بیوطنهای آنور آبی. چند باری هم سعی داشتن تا با رقص و شادی عزاداری کنن، اما همراهی نبود و اگر بود، همون اجارهایهای همپیاله خودشون بودن و این هم راه به جایی نبرد.
امشب ایران خوشحالتر از همیشهست، سربلند و جاودان، حالا امیدوارتر از همیشه، جلوی آمریکا هم خواهیم ایستاد.