کتاب «پرده دوم» خاطرات شفاهی محمدرضا شرکتتوتونچی که تحقیق آن برعهده نوید ظریفکریمی و محمد باقری بوده، بهتازگی توسط انتشارات راهیار منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب روایتها و خاطرات محمدرضا شرکتتوتونچی معروف به رضا توکلی از فعالان و مبارزان انقلاب اسلامی مشهد متولد سال ۱۳۲۴ است. توتونچی که او را «عزتشاهی مشهد» هم میدانند، از مبارزان و زندانیان سیاسی دوران پهلوی است که در تهران و مشهد فعالیتهای انقلابی داشته و دو بار نیز در دوران طاغوت به زندان افتاده است.
این کتاب شامل 17 جلسه مصاحبه با توتونچی، خانواده، دوستان و همبندیهای انقلابی وی بوده است و به بررسی جزئیات زندگی و خاطراتشان پرداخته شده است. همچنین بررسی منابع مختلف تاریخی ازجمله تاریخ اجتماعی، سیاسی و جغرافیای تاریخی مشهد و گاها تهران در این کتاب انجام شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«نمیدانم چطور شد که من و برادرم عباس پایمان به انجمن حجتیه کشیده شد و در جلسات انجمن شرکت کردیم. آن سالها آقای صالحی نماینده انجمن مشهد بود. جلسهای را که ما شرکت میکردیم خود او اداره میکرد. شرکتکنندگان آن جلسه باید هرنوبت کنفرانس میدادند و سخنرانی میکردند. انجمن حجتیه صبحهای جمعه جلسه داشت، از طرفی بهاییها هم جلسهشان همان روز بود. اعضای انجمن با علم به این موضوع، بعد از تمام شدن جلسه میرفتند نزدیک خانهای که بهاییها جلسه تشکیل میدادند و موقع بیرون آمدن، به آنها توهین یا سنگپرانی میکردند. من مخالفتم را بارها به آنها گوشزد کردم ولی آخرش به این نتیجه رسیدم همانطور که بهائیت را انگلستان بهوجود آورده است. انجمن را هم خود انگلستان راه میبرد.
یکی دیگر از معایب انجمن این بود که خیلی تشریفاتی عمل میکرد. در سالهای دهه ۴۰ جلساتشان خیلی تشریفاتی و تجملاشان زیاد بود. گاهی هم در روزهای جمعه اردوهایی برای گردش و تفریح میگذاشتند. هیچوقت از انقلاب و مسائل انقلاب کلامی بهمیان نمیآوردند. همیشه میگفتند نه، این حرفها بهدرد نمیخورد، فقط دین، نه هیچ چیز دیگر! دین را هم فقط در احکام و روضه خوانی خلاصه کرده بودند. در انجمن خیلی به خواندن زیارت عاشورا سفارش میکردند. من یکبار در مقام مقابله، برای بچههای انجمن مثالی از مفاتیحالجنان زدم که سیدرشتی به محضر آقا امام زمان میرسد و آقا آنجا چند توصیه میکنند. یکی از توصیهها نافله است که میفرمایند نافله، نافله، نافله. یکی هم زیارت جامعهکبیره که شناسنامه اهل بیت ماست و سوم عاشورا، عاشورا، عاشورا. بعد پرسیدم «چرا امام زمان اینقدر به عاشورا تاکید دارند؟ آیا زیارت عاشورا فقط به خواندن است یا اینکه باید برای زندگی و راهمان از عاشورا عبرت و سرفصل بگیریم؟» اما متاسفانه قبول نکردند. اعضای انجمن حجتیه نهتنها حرکتی در جهت انقلاب انجام نمیدادند بلکه بهشدت کارشکنی هم میکردند. در جلسات انجمن، مثلا ماه محرم و صفر، معمولا آخر جلسه و موقع عزاداری که چراغها خاموش بود، چند نفری بلند میشدند و اعلامیه پخش میکردند. اعضای انجمن با آگاهی از این موضوع افرادی را پای کلیدهای برق مأمور کرده بودند که مانع خاموش کردن چراغها شوند تا کسی نتواند اعلامیه پخش کند. شنیدم که از آقای صالحی پرسیده بودند: «با کسی که میخواد چراغها را خاموش کنه چیکار کنیم؟» گفته بود: «تحویلش میدیم به ساواک.»
«به دم در زندان ساواک رسیدیم و ماشین توقف کرد. زندان ساواک ابتدای خیابان سردادور یا خیابان سرباز قرار داشت. آنجا درواقع پادگان ۴ ارتش بود و ساختمانهای زیادی داشت؛ ساختمانهایی یک طبقه و با کاربری سربازخانه که هرکدامش یک آسایشگاه جداگانه بود. مرا به یکی از آسایشگاههای پادگان بردند. سقف همه ساختمانها شیروانی و دور تا دور دیوارهای بلند پادگان هم سیم خاردار کشیده شده بود. فقط یک قسمت از ساختمانهای آن پادگان، یعنی یکی از آسایشگاهها در اختیار ساواک بود. ارتش فقط برای نگهبانی به آنجا سرباز میفرستاد و نمیتوانست در آن قسمت هیچ دخالتی داشته باشد. در ساختمانی که متعلق به ساواک بود، تعدادی سرباز برای نگهبانی داخل بودند. یک سرباز هم بیرون ساختمان نگهبانی میداد که کسی از بیرون به ساختمان نزدیک نشود. حتی بقیه سربازهای ارتش هم حق این کار را نداشتند. این ساختمان سه بخش داشت؛ بخش اول یا اداری، بخش میانی یا زندان و بخش آخر یا اتاقهای شکنجه.
وقتی که متهمی را میآوردند اول مقابل در بیرونی که از خیابان به محوطه راه داشت، توقف میکردند و باید دکمه زنگ را فشار میدادند. بعد افسرنگهبان با یک سرباز از ساختمان بیرون میآمدند و محوطه بین ساختمان و در بیرونی را طی میکردند. دریچه کوچکی روی در بود که افسرنگهبان آن را باز میکرد و نگاه میکرد ببیند چه کسی است. به سرباز دستور میداد در را باز کند و بعد از ورود ماشین، در را میبست.»
«در کمیته پروندهای را زیر دست یکی از گروههای بازجویی میدادند. دیگر همه کارهای متهم دستگیرشده، حتی شکنجهاش به عهده آن گروه بود. ممکن بود متهم زیر شکنجه اسم چند نفر را بیاورد. در این صورت آنها را هم میگرفتند و شکنجه میکردند. این روند ادامه داشت، بهشکلی که بعد از مدتی مثلا صد نفر دستگیر شده بودند و داشتند زیر نظر گروهی بازجویی میشدند. البته بچهها سعی میکردند که به چیزی اعتراف نکنند، چون اعتراف کردن مصیبت بود؛ هم عواقب بدی داشت و هم عذاب وجدان میآورد. تحمل شکنجه خیلی راحتتر از اعتراف کردن بود و آدم در برابر وجدان خودش هم آرامش داشت. بچههایی که خیلی اعتراف میکردند، یا از شدت عذاب وجدان دیوانه میشدند یا با زیر هشت همکاری میکردند، یا حتی تغییر رویه میدادند. پرونده من در تهران زیر دست بازجویی بهنام کمالی بود. او بازجوی حسن خامنهای، طاها عبدخدایی و حسن جامهداری هم بود.
دیدن شکنجهگرها قدغن بود اما وقتی وارد اتاق بازجویی میشدیم موقع نوشتن اعتراف چشمهایمان را باز میکردند و بازجو را میدیدیم.»