تاریخ : Sun 16 Oct 2022 - 21:57
کد خبر : 74895
سرویس خبری : نقد روز

تعبیر  وارونه رویای کومله

روایت میدانی دوم صادق امامی، خبرنگار «فرهیختگان» از سنندج

تعبیر وارونه رویای کومله

تجربه اعتراضات باعث شده بانک‌ها برای حفاظت از عابربانک‌هایشان، چهارچوبی بسازند و برای آن درب فلزی بگذارند...

صادق امامی، خبرنگار:شنبه موعود فرا می‌رسد. این همان شنبه‌ای است که به خاطرش دو روز بیشتر در سنندج ماندی. می‌دانی که شنبه احتمالا خبرهایی باشد. این را همان پسر جوان اهل روستای «دوشان»، در مسیر پیاده‌روی تا رسیدن به جاده اصلی شهر بهت گفته بود: «سنندج فقط شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها.»
بخش اول گزارشت را شنبه 23 مهرماه با عنوان «از سنندج توییتر تا سنندج ایران» منتشر کرده‌ای. تمام آنچه را که در 24 ساعت نخست دیده بودی، در آن نوشته‌ای. می‌خواستی همان شب به تهران بازگردی، چون 24 ساعت در سنندج بودی و نتوانستی یک کانون درگیری را پیدا و درباره آن گزارش کنی. 
صبح پنجشنبه به خیابان غفور رفته‌ بودی؛ آنقدر خیابان را بالا و پایین کردی که حوصله‌ات سر رفت. بی‌سبب خودت را به میدان «هورامان» و خیابان «حسن‌آباد» انداختی تا به میدان آزادی برسی. آن گوشه روبه‌روی میدان، کمی دست چپ، یک ون پلیس کنار ساختمان بیمه‌ ایران نظرت را جلب کرد و دیگر هیچ. بازار مملو از جمعیت و شلوغ از سروصداهای دستفروش‌های پیاده‌راه فردوسی را چندباری بالا و پایین کرده‌ای اما هیچ‌چیزی عایدت نشد.
ظهر پنجشنبه شهر خلوت شده و تو هم برای کمی استراحت به مسافرخانه رفته‌ای. حوالی غروب برای دومین‌بار راهی آزادی شده‌ای. این بار دیگر از همان ون پلیس هم خبری نیست. به‌جایش یک اتوبوس زردرنگ دور میدان و سر خیابان سجادی و پنج‌خودروی پلیس ضدشورش پارک شده است. تعداد نیروهای پلیس هم چند برابر ظهر است اما باز هم خبری نیست.
از یک راننده می‌شنوی که باید به حاشیه شهر بروی. «دوشان» اولین‌جایی است که می‌گوید. درباره دوشان در توییتر خوانده‌ای. به آنجا می‌روی ولی خبری نیست. آن راننده‌ای که چهارشنبه‌شب رساندتت مسافرخانه، چیزهایی می‌دانست که می‌گفت: «دیر اومدی... پیکار اصلی رو از دست دادی.» ولی تو باور نکرده بودی. باور نکرده‌ بودی، چون در توییتر خبرهای دیگری خوانده بودی.   تمام جمعه را در مسافرخانه‌ای که شبی 150 هزار تومان برایت هزینه دارد، می‌مانی و می‌نویسی تا به چاپ روز شنبه روزنامه برسی. نوشتن تا ساعت 8 شب به درازا می‌کشد.
در تهران هیچ‌یک از افراد خانواده نمی‌دانند کجایی. این جزء معدود دفعاتی است که بهشان نگفته‌ای. برادر دهه هشتادی‌ات که چند وقتی است پایش به بسیج باز شده، زنگ می‌زند! پای تلفن آرام می‌پرسد که کجا ماموریت رفتی؟ «مشغول نوشتن گزارش برای روزنامه‌ام». باور نمی‌کند: «می‌رم بسیج، کدملی‌ت رو می‌دم ببینم کجایی!»  نمی‌داند جبهه جنگ اصلی در رسانه است. تو در جبهه خودت از رسانه‌های فارسی‌زبان ضدایران و شبکه‌های اجتماعی عقبی و داری تلاش می‌کنی حداقل یک کاری کرده باشی.
سینا، جانشین سردبیر از فراخوان روز شنبه در تهران حرف می‌زند. از تو می‌پرسد «سنندج خبری از فراخوان نیست؟» پاسخی نداری. از صبح تا حالا خودت را به زمین و زمان زده‌ای ولی هیچ فیلترشکنی نتوانسته تو را به تلگرام و توییتر متصل کند تا ببینی چه خبر است.
برخلاف گذشته، با وضع اینترنت نصفه‌ونیمه، دائم سایت روزنامه را چک می‌کنی. می‌خواهی گزارشت را در صفحه روزنامه ببینی. خبری نیست. تا ساعت 11 شب، چندین و چندبار سایت را چک می‌کنی. بالاخره صفحه اصلی روزنامه بارگذاری شده است. «از سنندج توییتر تا سنندج ایران». تیتر قشنگی است.

  روز موعود
آن شنبه‌ای که درباره‌اش می‌گفتند، بالاخره از راه رسید. ساعت 10 و نیم بلند می‌شوی. احتمالا روز شلوغ و پرتحرکی را در پیش خواهی داشت. به همین خاطر کوله‌ات را نمی‌بری چون با کوله بیشتر در چشم خواهی بود. موبایل؛ پاور بانک و سیمش؛ ویس رکوردر؛ یک خودکار و چندبرگ کاغذ؛ کبریت و یکی از همان دو نخ سیگاری که ظهر پنجشنبه از سیگارفروش دور میدان و نرسیده به بانک ملی خریده‌ای را برمی‌داری.
در خیابان اصلی به اولین تاکسی که بوق می‌زند، بلند «آزادی» می‌گویی. ترمز می‌زند و سوار می‌شوی. نرسیده به میدان، کمی ترافیک است. احتمالا اتفاقی در حال رقم خوردن است. نه، نیست. این را وقتی که به میدان می‌رسی، متوجه می‌شوی.
درست در نقطه مقابل ایستگاه راهنمایی و رانندگی پیاده می‌شوی. آن ون پلیس پنجشنبه صبح نیست. به‌جایش اتوبوس زرد را آورده‌اند. صبح پنجشنبه خبری از ماشین‌های پلیس ضدشورش نبود و عصر هم پنج تا ماشین کنار راهنمایی و رانندگی پارک بود. حالا 6 ماشین آمده.
جست‌وجو در گوگل به‌طور مطلق امکان‌پذیر نیست. سایت‌های داخلی هم به‌سختی بالا می‌آیند. چک کردن ایمیل غیرممکن شده است.
دور میدان چرخی می‌ز‌نی. نبش خیابان عدالت کنار مجتمع‌های شورای حل اختلاف، عریضه‌نویس‌ها را می‌بینی. دو تایشان ماشین‌تحریر دارند و یکی‌شان لپ‌تاپ. 
وارد پیاده‌راه خیابان فردوسی می‌شوی. پیاده‌راه 590 متر طول و 20 متری عرض دارد. خبری از دستفروش‌هایی که پنجشنبه بغل‌به‌بغل بساط کرده بودند، نیست. شاید فقط روزهای پنجشنبه و جمعه اجازه بساط دارند. اگر قانونی اینچنین نوشته‌اند، هیچ دستفروشی نباید امروز بساط کرده باشد. آن کاپشن‌فروشی که سمت چپ خیابان بساط کرده بود و کاپشن‌های ضدآب را به قیمت 300 هزار تومان می‌فروخت امروز نیست اما سیب‌فروشی که در مقابلش بساط کرده بود، سخت مشغول فروش است. پیاده‌راه خلوت‌تر از پنجشنبه است.

12:30
در پیاده‌راه فردوسی نشسته‌ای که سه ماشین تویوتا وارد میدان آزادی می‌شوند. پشت ماشین‌ها پر از ماموران یگان ویژه است. فقط یک نفرشان که رو به جلوی ماشین ایستاده، سلاح جنگی دارد. همه جلیقه و آرنج‌بند و ساق‌بند دارند. به‌سمت خیابان حسن‌آباد می‌روند. به‌سمت دیگر خیابان می‌دوی تا یک تاکسی گیرت بیاید. اما تاکسی‌ها تا پر نشوند، راه نمی‌افتند. بی‌خیال تاکسی می‌شوی و خیابان حسن‌آباد را می‌دوی تا به آنها برسی. با نگاهت دنبال‌شان می‌کنی. به انتهای خیابان که می‌رسند، سمت راست یعنی به سمت محله غفور می‌روند. حتما آنجا درگیری است که سه ماشین یگان ویژه به آن سمت می‌رود. سرعتت را بیشتر می‌کنی اما بی‌فایده است. مسیر سربالایی و کفش‌هایی که حتی پوتین‌های پلاستیکی بهمن دربرابرش حکم کفش‌های برند «نایک» (Nike) را دارند، ناتوانت می‌کنند. به فلکه تعریف می‌رسی و از آنجا به راست می‌روی تا به خیابان غفور برسی. کمی پایین‌تر از کوچه کاروان 1 تا حوالی میدان هورامان، نزدیک به 20 نیروی پلیس مستقرند. دو نفرشان سلاح جنگی دارند. یکی دو تا تفنگ ساچمه‌زن و الباقی فقط سپر و باتوم دارند. نگاهی به تجهیزات‌شان که با کمی فاصله گذاشته‌اند می‌کنی. این یعنی اوضاع آنقدرها هم که فکر می‌کنی، به‌هم‌ریخته نیست. نرسیده به خیابان غفور، یک ستوان سوم مشغول صحبت است. با لهجه کردی وضعیت را برای فرد آن‌سوی خط تعریف می‌کند: «الحمدلله خبری نیه.»
بالاخره به غفور می‌رسی. سه خودروی یگان ویژه را پیدا نمی‌کنی. خیابان را مستقیم ادامه می‌دهی. به فضای سبزی می‌رسی که سردیس استاد «عثمان هوارامی» می‌رسی. یک دختر دانش‌آموز که 15-14 ساله به‌نظر می‌آید کنار سردیس استاده. مقنعه‌اش را درآورده و می‌چرخاند. خیابان آرام است. مغازه‌ها اکثرا تعطیل هستند. گمان می‌کنی چون ظهر است تعطیل کرده‌اند و برای خوردن ناهار رفته‌اند. تک‌وتوک بین‌شان مغازه‌هایی هنوز تعطیل نکرده‌اند. 
چند دقیقه بعد، همان سه ماشین از راه می‌رسند، تا میدان هورامان می‌روند؛ دور می‌زنند و از بلوار قائم‌مقام‌فراهانی به نقطه دیگری می‌روند. در این مدل چرخش نیرو، نیاز به تمرکز در یک نقطه خاص نیست. نیروها در خیابان‌ها گشت می‌زنند و به‌محض مواجهه با کانون‌های بحران، وارد عمل می‌شوند. 
دو کادر نیروی انتظامی بدون سلاح خیابان غفور را تا انتها می‌روند. ساعت 12:57 از مقابلت درکنار سردیس رد می‌شوند.
به بسته بودن مغازه‌ها کمی مشکوک می‌شوی. به میدان آزادی برمی‌گردی. اینجا هم خبری نیست. بهتر است به «نایسر» بروی. بعد از دوشان، می‌گویند اعتراضات در آنجا هم شدت داشته است. از آزادی تا نبوت پیاده می‌روی تا اوضاع خیابان‌ها را هم ببینی. از یک تونل عریض عبور می‌کنی و به میدان می‌رسی.

13:38
در میدان نبوتی. کنار مغازه فلافل‌فروشی پیاده شده‌ای. روبه‌رویت دور میدان، دو خودروی ضدشورش را می‌بینی. از کنار تونل تا خودروها، چهارنفر ایستاده‌اند. دوتایی اول لباس سرتاپا سیاه دارند با فیس. سلاح یکی‌شان جنگی است و یکی هم ساچمه‌زن. نفر سوم که روبه‌روی توست، هیکل درشتی دارد. یک تی‌شرت مشکی با شلوار لی پوشیده. انحنای شکمش از زیرجلیقه‌اش بیرون افتاده است. از دور احساس می‌کنی روی جلیقه‌اش، گلوله‌های ساچمه‌ای ردیف شده‌اند. بیشتر سرش در گوشی است و احتمالا اخبار را چک می‌کند.

13:46
سوار یک پیکان قدیمی‌می‌شوی تا به نایسر بروی. دور میدان 12 فروردین، نرسیده به «تپه‌ الله‌اکبر» چند نیروی بسیجی را می‌بینی. در سال 1358 پس از اشغال سنندج به دست گروه‌های ضدانقلاب، این تپه از نخستین مناطقی بود که در مرحله نخست پاکسازی و از اشغال ضدانقلاب خارج شد. عناصر ضدانقلاب نیرو و تجهیزات زیادی ازجمله تیربار، توپ و... روی تپه مستقر کرده بودند. حزب دموکرات در ابتدای تپه و کومله در بالای ارتفاع نیروهایشان را مستقر کرده بودند و چریک‌های فدایی خلق هم در میان جنگل و حاشیه بیمارستان و در پایین‌دست تپه حضور داشتند. گام اول پاکسازی این تپه را پیشمرگان مسلمان کرد به فرماندهی شهید داریوش چاپاری را برداشتند و توانستند به‌سرعت هدف از پیش تعیین‌شده را تصرف کنند. همراه با پیشمرگان، رزمندگان ارومیه، قم، تهران و... نیز عملیات خود را با موفقیت به پایان رساندند تا در دوازدهم اردیبهشت سال 1359 و بعد از سه شبانه‌روز، تپه تصرف شد. با ورود رزمندگان به بالای تپه، فریاد الله‌اکبر بلند و از آن پس این تپه را تپه الله‌اکبر می‌نامند.

13:51
از میدان تره‌بارسنندج عبور کرده‌اید. بی‌جهت در صندوق‌عقب پیکان باز می‌شود. راننده پیاده می‌شود. ماشین کمی رو به عقب می‌رود. راننده دولا شده و انگشتش را روی ترمز گذاشته. به تو نگاهی می‌کند و به کردی چیزی می‌گوید. متوجه نمی‌شوی. فراموش کرده فارس هستی. «میشه پات رو بزاری رو ترمز؟» بدون اینکه بپرسی این ماشین مگر ترمزدستی ندارد، پایت را از کنار دنده عبور می‌دهی و روی ترمز می‌گذاری. او می‌رود و در صندوق را محکم می‌بندد و برمی‌گردد. تشکر می‌کند و به مسیر ادامه می‌دهد.

13:56
تابلوی «ناحیه منفصل شهری نایسر» آن دست خیابان است. ماشین دور می‌زند و به آن سمت می‌رود. چقدر کلمات پیش از «نایسر» خام و نچسب است: «ناحیه منفصل شهری». دو دهه قبل نایسر روستایی با جمعیت کمتر از هزار نفر بوده و اکنون شهر یا «ناحیه منفصل شهری» است با جمعیت بیش از 75 هزار نفر و مشکلاتی که هر حاشیه دیگر با آن درگیر است.
 
14:04
در نزدیک به انتهای خیابان اصلی نایسر از خودرو پیاده می‌شوم. نایسر هیچ چیزش به شهر نمی‌ماند. نه میدان درستی دارد و نه خیابان‌بندی متعارفی. ادامه خیابان اصلی را می‌گیری و می‌روی. یک مغازه مصالح‌فروشی که کرکره‌اش تا نیمه پایین آمده، درحال بار زدن دو سیمان روی یک موتور است. پایین‌تر مغازه‌های ضایعاتی است. یکی، دو مغازه باز هستند و مابقی بسته.

14:22
به همان منطقه‌ای برمی‌گردی که 20 دقیقه قبل از پیاده شدی. اینجا هم خبری از مامور نیست. به نظرت نمی‌رسد اتفاقی هم قرار باشد بیفتد. سوار ماشین می‌شوی تا دوباره به میدان نبوت برسی. سمت چپ خیابان چندجایی شعارنویسی‌ها را می‌بینی. با سرعتی که راننده می‌رانند تنها چند شعار را می‌توانی بخوانی.

14:35
به میدان نبوت می‌رسی. پارک‌های اطراف میدان یعنی «هاوین» و «لاله» پاتوق معتادان متجاهر شهر شده است. زن و مرد مشغول کشیدن مواد هستند.

14:40 
بخشی از نیروهای دور میدان مشغول خوردن ناهار هستند و بخشی هم همچنان اطراف میدان ایستاده‌اند. تو هم از همان فلافلی کنار میدان یک فلافل سفارش می‌دهی. 15 هزار تومان. برای ناهار بدک نیست. یکی از نیروها، کنار سردیس «شهید حاج‌سعید توفیقی» ایستاده است. از تغییر رنگ سردیس، می‌توانی بفهمی که آن را آتش زده‌اند. شهید توفیقی کیست که با سردیس او چنین کرده‌اند؟ سرچ گوگل کار نمی‌کند. جست‌وجو را حواله می‌دهی به تهران. شهید حاج‌سعید توفیقی، در روستای «اشکفتان» از توابع بخش نران سنندج به دنیا آمده و مسئول اطلاعات سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شاخه سنندج بوده است. سال ۱۳۶۶ فرمانده گردان ضربت حضرت رسول(ص) شهرستان سنندج و سال ۱۳۶۸ فرماندار سنندج می‌شود. در مهرماه سال 1369 در حین بازگشت از فرمانداری، در مقابل در منزلش توسط نیروهای ضدانقلاب ترور می‌شود و به شهادت می‌رسد. در مراسم تشییع باشکوه او هیچ کس باور نمی‌کرد، مهرماه 32 سال بعد، با سردیس او چنین کنند. به‌جز سردیس، دور میدان رد چندین حلقه لاستیک آتش زده به چشم می‌خورد. این بزرگ‌ترین رد باقی‌مانده‌ از اعتراضاتی است که تابه‌حال دیده‌ای. معلوم است اعتراض در اینجا بیش از سایر مناطق بوده است.

14:51
از جیبت کاغذی در می‌آوری تا روی آن آنچه را که دیده‌ای بنویسی. یکی از ماموران به سمت تو که نزدیک خیابان انقلاب ایستاده‌ای می‌آید. نزدیکت می‌شود. هنوز خودکار در دستت است. زودتر از اینکه او بپرسد، سخن می‌گویی:
-«خبرنگارم.»
-«اینجا وانستا.»
به صورتش نگاه می‌کنی. فقط چشم‌ها و دهانش را می‌بینی. کمی از ریش‌های حنایی رنگ زیر لبش هم می‌بینی. لهجه کردی دارد. همین می‌شود تمام دیالوگ‌تان. 
پیاده راه می‌افتی تا سری هم به خبرگزاری کردپرس بزنی. قبل‌تر با «هادی‌فر» صحبت کرده‌ای. در هر تماسی از تو می‌خواهد که وارد درگیری‌ها نشوی.

15:30
از میدان نبوت تا صداوسیما پیاده حدود 40 دقیقه راه است. سوزش و داغی را در میانه کف پا، کمی پایین‌تر از انگشتانت حس می‌کنی. انگار کسی کف پایت کبریت گرفته باشد. دلت می‌خواهد کفش‌هایت را در بیاوری و پاهایت را روی زمین سرد بگذاری بلکه کمی احساس راحتی کنی، اما نمی‌شود. به صداوسیما می‌رسی و با هادی‌فر تماس می‌گیری اما پاسخگو نیست. پیامک می‌دهی که رسیده‌ای، باز خبری نمی‌شود. در کوچه خرمشهر در یک فضای سبز، نماز ظهر و عصرت را می‌خوانی و باز به سمت میدان آزادی می‌روی. بعدا تماس می‌گیرد که متوجه تماست نشده. امکان ملاقات‌تان حداقل در این سفر پیش نمی‌آید.

16:25
به میدان آزادی رسیده‌ای. تمام خیابان‌های ورودی و خروجی میدان را حفظ شده‌ای. بس که دور میدان چرخیده‌ای. برخلاف صبح، دور میدان پر مامور یگان ویژه است. حداقل 100 نفری می‌‌شوند. به جز یکی دو نفر که ماسک دارند، صورت‌های همه مامورهای یگان ویژه پوشیده است. تقریبا تمام نیروهای یگان ویژه در پیاده‌راه فردوسی مستقرند. در سمت راست پیاده‍‌راه فردوسی، 12 موتور و در سمت چپ 18 موتور پارک کرده‌اند. بخشی از آنها روی سکوهای داخل پیاده‌راه و بخشی دیگر در عقب‌رفتگی ورودی بانک تجارت نشسته‌اند. در ورودی سمت راست فردوسی، دو مامور؛ کنار بانک سپه سه مامور؛ خیابان کشاورز دو مامور؛ جلوی مجتمع شورای حل‌اختلاف دو مامور؛ خیابان عدالت دو مامور؛ خیابان حسن آباد دو مامور و در مقابل بانک ملی دو مامور ایستاده‌اند. بین خیابان سجادی و کشاورز، جلوی اتوبوس زردرنگ و خودروهای پلیس ضدشورش هم حدود 30 ماموری ایستاده‌اند.
تجربه اعتراضات باعث شده بانک‌ها برای حفاظت از عابربانک‌هایشان، چهارچوبی بسازند و برای آن درب فلزی بگذارند تا در مواقعی که احساس خطر می‌کنند، بتوانند در عابربانک را قفل کنند. پیش از ساعت 5 در چند عابربانک قفل شده است.

17:38
هوا رو به تاریکی می‌رود. چراغ‌های دو طرف پیاده‌راه فردوسی روشن می‌شود. ماموران یگان ویژه که تا به حال نشسته بودند، حوصله‌شان سر می‌رود. بلند می‌شوند و با هم صحبت می‌کنند. مردی میانسال با پیراهنی چهارخانه ریز و شلوار کردی، مشغول حرف زدن با دو مامور یگان ویژه است. مرد تسبیحی هم دارد که هر از گاهی در دستانش می‌چرخاندش. فاصله بینتان و گفت‌وگوی کردی‌شان، تو را تنها به شنونده تبدیل کرده است؛ شنونده‌ای که نمی‌داند چه شنیده است. مغازه‌ها امروز کم‌فروغ‌تر از روزهای قبل هستند.

19:00
خیابان‌ها در حال خلوت شدن است. نیروهای پلیس مشغول خوردن شام هستند. به نیروهای یگان ویژه شام نمی‌دهند. نفری یک تی‌تاپ و یک بسته کوچک تنقلات می‌دهند. احتمالا دلیلش، نیاز به تحرک بالا باشد.

19:45
دستور می‌رسد که 12 موتوری که سمت راست پیاده‌راه پارک کرده‌اند، به ماموریت بروند. چیزی از مکان ماموریت‌شان نمی‌فهمی اما مسیرشان به سمت میدان نبوت است.

19:59
با یک تاکسی به میدان نبوت می‌روی. خبری نیست. یک دقیقه‌ای از آمدنت نگذشته که غذا هم می‌رسد و ماموران در محوطه سبز دور میدان مشغول خودرن شام می‌شوند. از کنار دو خودروی ضدشورش عبور می‌کنی که همان ماموری که ظهر گفته بود «اینجا وانستا» را می‌بینی. 
-«خبرنگار کجایی؟»
-«روزنامه فرهیختگان»
بدون تعارف می‌روی کنارش می‌نشینی. سایت روزنامه را می‌آوری تا صفحه یک روزنامه که گزارش توست را ببیند. تیتر را برایش می‌خوانی: «از سنندج توییتر تا سنندج ایران». توضیح می‌دهی منظور تیتر چیست. خدا قوت می‌گوید. بلند می‌شوی که بروی، به احترامت از جا بلند می‌شود. خداحافظی می‌کنی و راه‌تان جدا می‌شود.

20:05
کنار میدان می‌ایستی تا با تاکسی برای چندمین بار به میدان آزادی بروی. سوار پراید می‌شوی. راننده هم‌نام توست. این را وقتی می‌فهمی که راننده یک پیکان کنارت پشت چهارراه ترمز می‌کند و «کاک صادق» می‌گوید. اولش تعجب می‌کنی که او اسم تو را از کجا می‌داند. رو به راننده می‌کنی: «اسم شما صادقه؟» پاسخ مثبت می‌دهد. می‌خواهی سر صحبت را باز کنی.
-«تو سنندج ساعت 9 به بعد دیگه شام گیرت نمیاد.»
-«نه. تا 12 مغازه‌ها بازن. کلانتری به زور اینا رو می‌بنده و الا تا صبح هم باز می‌مونن.»
این حرف زدنش یعنی، می‌توان با او گفت‌و‌گو کرد. می‌گویی که خبرنگاری و برای گزارش آمده‌ای. او بیشتر از تو سوال دارد.
-«به نظرت چطور می‌شه؟»
-«امیدوارم اعتراضات مسالمت باشه و کسی کشته نشه.»
احساس می‌کند از راه مسالمت‌آمیز نتیجه‌ای حاصل نخواهد شد. برای حرف‌هایش توجیه هم دارد. بخشی از حرف‌هایش را قبول داری. در این 43 سال، مردم اعتراضاتی داشته‌اند اما از بدشانسی اینکه به محض اعتراض، رسانه‌های غربی و دشمنان دندان تیز کرده وارد میدان می‌شوند و مسیر اعتراضات را تغییر می‌دهند. حتی اگر مسیر اعتراضات هم منحرف نشود، با تند شدن اعتراض، کشور هم حاضر به پذیرش مطالبات مردم نمی‌شود؛ چراکه این پیام به افکار عمومی منتقل می‌شود که تنها با آشوب و اغتشاش می‌توان به نتیجه رسید. این‌گونه می‌شود که معضلات بر معضلاتی دیگر سوار می‌شوند و به مرور بحران‌های عمیق‌‌تر شکل می‌گیرد. ای کاش این بار گوش شنوایی برای شنیدن مطالبات همان مردمی که «صف»‌شان را از عناصر آشوب‌طلب جدا کرده‌اند وجود داشته باشد. ای‌کاش قرار نباشد تجمعات مذهبی به معنای قرار دادن مردم در برابر مردم تصویر شوند.

20:20
سنندج آماده به خواب رفتن می‌شود. 18 موتوری که سمت چپ پیاده‌راه بودند هم رفته‌اند. در یکی از مغازه‌های دور میدان شام را می‌خوری. از سنندج نتوانسته‌ای ولی در تهران یکی از دوستانت برای ساعت 23:55 بلیت رزرو می‌کند.

20:50
با تاکسی به سمت مسافرخانه می‌روی. یک خانم کنار راننده در صندلی جلو نشسته است. به کردی با هم صحبت می‌کنند. صحبت از نیروهای حزب‌الله لبنان در سنندج است. تو حتی نتوانسته‌ای یک غیرکُرد را ببینی چه رسد به رزمندگان حزب‌الله لبنان. در مسفرخانه وسایلت را که جمع‌کردی، تلفنت زنگ می‌خورد. همسرت است. می‌گویی سنندجی و داری به سمت تهران برمی‌گردی. می‌گوید: می‌دانم. همین که صفحه روزنامه را دیده، متوجه شده است.

22:00
ساعت 22 به سمت ترمینال می‌روی. نیروهای بسیجی حوالی میدان 12 فروردین مشرف به تپه الله‌اکبر هنوز مستقرند.

 یک ساعت و نیم در ترمینال منتظر می‌مانی. ساعت 23:45 سوار اتوبوس می شوی. صندلی شماره 17 را رزرو کرده ای. بعد از سه روز به سمت تهران برمیگردی.