تاریخ : Wed 14 Sep 2022 - 04:26
کد خبر : 74314
سرویس خبری : فرهنگ و هنر

کاغذهای مچاله

کاغذهای مچاله

قلم نو صداها را شنید و خودش را از لای شکاف بالای کشوی نیمه‌باز پرت کرد داخل.

علی دهقانی، 15 ساله از هرمزگان: دستگیره در چرخید و در باز شد. باریکه‌ نور زرد از میان در خزید و روی زمین افتاد. قدم‌های سنگینی وارد شدند و در بسته شد. با بسته شدن در، اتاق دوباره تاریک شد. صندلی چوبی را کشید و پشت میز نشست. چراغ مطالعه روی میز را روشن کرد. نگاهی به سطرهای روی صفحه‌ام انداخت. سپس قلمش را برداشت. گذاشت سر خط و شروع کرد به نوشتن «...چشمانش را باز کرد. این چندمین صبحی بود که بی‌هدف از خواب برمی‌خاست. بی‌هدف درس می‌خواند. بی‌هدف می‌خورد و می‌نوشید و بی‌هدف زندگی می‌کرد. انگار که چاه امیدش خشک شده بود...» و نوشت و نوشت و نوشت. قلمش را از روی صفحه‌ام برداشت. ورقم را بلند کرد تا برود صفحه بعد، که دید هیچ کاغذ خالی‌ای روی میز نیست. مرا رها کرد روی میز. کمی به عقب خم شد و کشو را بیرون کشید. چشمش خورد به کاغذهای انباشته‌شده درون کشو. نچی کرد و از روی صندلی بلند شد. در اتاق را باز کرد و بیرون رفت. ساعت 6 بود، غروب رنگ ریخته در اتاق را عوض کرده بود. صدایی از درون کشو آمد «رفت؟» گفتم: «رفت.» صدا گفت: «تا کجا پیش رفتی؟» گفتم: «هنوز همه‌چیز خاکستری است.» صدا گفت: «نمی‌تواند. معلوم است که نمی‌تواند بنویسد.» گفتم: «اگر نمی...» حرفم را قطع کرد و گفت: «اگر نمی‌توانست، که مرا نمی‌نوشت. می‌دانی، درستش این است که نمی‌تواند به سرانجام برساند.» گفتم: «چطور نظرت عوض شد؟» گفت: «خب، نویسنده شخصیت‌های مرا به‌گونه‌ای ساخته که هر لحظه نظرشان عوض می‌شود و وضعیت پایداری ندارند. اما اینها باعث نمی‌شوند که تحسینش کنم.» دستگیره در چرخید و در باز شد و نور به داخل آمد. نویسنده با دسته‌ نسبتا بزرگی از کاغذ وارد شد. نشست روی صندلی و کاغذها را گذاشت روی میز. یادش آمد که در را نبسته. لگد بزرگی به سمت در پرتاب کرد و در بسته شد. دوباره نیمی از اتاق تاریک شد. کشو را بست. مرا کنار زد و چند ورق کاغذ را گذاشت کنارم. در عین بی‌خیالی، خوشحال بودم که می‌خواهد مرا بنویسد. قلمش را گذاشت روی بالاترین خط و شروع کرد به نوشتن «...در را باز کرد و وارد اتاق شد. سلام کرد و روی مبل کنار میز دکتر نشست. دکتر هم با لبخند جوابش را داد. دکتر گفت: «حالت چطور است؟» پاسخ داد: «نمی‌دانم. خوبم.» دکتر گفت:«خب... نظرت درباره امروز چیست؟» گفت: «مثل بقیه روزهاست.» دکتر با خنده گفت: «اما امروز قرار است باران ببارد.» و ادامه داد: «راستی! چه شد، سرگرمی‌ای برای خودت پیدا کردی؟» گفت: «آری» دکتر گفت: «می‌شود به من هم بگویی؟» گفت: «می‌خواهم بنویسم...»
چنددقیقه‌ای گذشت. قلمش را کنار گذاشت. این هم یکی دیگر است، یا اینکه... نویسنده بلند شد و بار دیگر از اتاق بیرون رفت. باز صدا آمد «رفت؟» گفتم: «رفت..» صدا گفت: «چه شد؟ چه می‌نوشت؟» گفتم: «فکر کنم تو بودی.» صدا با خنده گفت: «من؟ آن نویسنده بی‌عرضه مرا می‌نوشت؟» خنده ژانر روانشناسی بالا گرفت. ما اسم نداریم. پس هم را به نام ژانرمان می‌شناسیم. گفتم: «قرار بود مرا بنویسد. می‌دانی که قرار بود مرا بنویسد.» صدای خنده‌اش ساکت شد. گفت: «اگر برگه دیگری بود تو را می‌نوشت. از اینکه درحال کامل شدنم ناراحتی؟» با خشم گفتم: «نویسنده، در من از زندگی‌اش نوشته. اما حال داستان مزخرفی مانند تو را می‌نویسد.» ژانر روانشناسی گفت: «الان به ژانرم توهین کردی یا نویسنده‌ای که تو را نوشته؟» ژانر معمایی با صدای سنگینش، کلمات را به‌سرعت در دهان چرخاند و از درون کشو فریاد زد: «ساکت ساکت! این اتفاق بارها و بارها تکرار شده. نویسنده دفعه‌های زیادی از داستانی به داستان دیگر پریده و شما هنوز بر سر این اتفاق دعوا می‌کنید؟! متوجه نشده‌اید که...» صدای در آمد و اتاق را در سکوت فروبرد. نویسنده با لیوانی شیشه‌ای، که بخار از رویش بلند می‌شد به درون اتاق آمد. در را بست و نشست روی صندلی. کمی از مایع درون لیوان را خورد و گذاشتش روی میز. برگه‌های ژانر روانشناسی را کنار زد و برگه‌های جدیدی به میان گذاشت. قلمش را برداشت و گذاشت روی کاغذ. از نوشتن چند کلمه نگذشته بود که قلم کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر شد. تا جایی که به‌کلی خشک شد و به‌جز فرورفتگی‌های پیوسته، چیز دیگری روی کاغذ به‌جا نمی‌گذاشت. قلم مرده را گذاشت روی میز. سرش را خم کرد و کشو کوچکی را بیرون کشید. با باز شدن کشو، قلم‌ها قل خوردند و برخورد کردند به در کشو. قلم جدیدی را از میان‌شان برداشت. خودش را روی صندلی صاف‌وصوف کرد. قلمش را گذاشت بالای صفحه و شروع کرد به نوشتن. مدتی گذشت. قلمش را روی میز قرار داد. نگاهی به برگه انداخت. کاغذ را گرفت جلوی صورتش و بو کشید. انگار که از بوی جوهر تازه لذت می‌برد. بلند شد، لیوانش را سر کشید و از اتاق بیرون رفت. ساعت هشت بود و آسمان تاریک. باران هم تقریبا بند آمده بود. در‌حالی‌که به برگه‌ کنارم خیره بودم، گفتم: «ژانر معمایی! تو را هم نوشت.» ژانر معمایی صدایش را صاف کرد و گفت: «درست است. می‌گفتم. اگر متوجه شده باشید، نویسنده ما را تا جایی می‌نویسد و می‌رود سراغ دیگری و همین‌طور ادامه می‌دهد. نظری من این است که تمام ما به هم مرتبط هستیم. برای مثال، شخصیت اصلی ژانر درام هر ماه دو بار به مطب شخصیت اصلی ژانر روانشناسی می‌رود. و من هم کارآگاه داستان هستم.» گفتم: «یعنی تمام ما یک داستان هستیم؟..» ژانر روانشناسی گفت: «یعنی من و ژانر درام یک داستان هستیم؟...» ژانر معمایی پاسخ داد: «دقیقاً!» قلم نو صداها را شنید و خودش را از لای شکاف بالای کشوی نیمه‌باز پرت کرد داخل. همه مچاله‌تر شدند تا نویسنده بتواند قلم را پیدا کند و بعد ما را ببیند. دستگیره در چرخید و نویسنده داخل شد. آمد سمت میز و قلمی که جوهرش را بو کشیده بود پیدا نکرد. شکاف بالای کشوی نیمه‌باز توجهش را جلب کرد. کشو را بیرون کشید. قلم را برداشت و مکثی کرد و تمام برگه‌های مچاله را بیرون آورد و گذاشت روی میز. مرتب‌شان می‌کرد و بخش‌ها را به ترتیب روی هم قرار داد. با اینکه باید باور می‌کردم، اما باورش برایم سخت بود. داشتم کامل می‌شدم. تمام ما داشتیم کامل می‌شدیم.