تاریخ : Tue 06 Sep 2022 - 02:00
کد خبر : 74155
سرویس خبری : نقد روز

قصه ۴۰ هکتار سوخته تالاب انزلی

روایت میدانی قاسم رحمانی، خبرنگار «فرهیختگان»: امسال ۸۸۷ هکتار از منابع طبیعی ایران در آتش سوخته است

قصه ۴۰ هکتار سوخته تالاب انزلی

«40هکتار دیگر از تالاب انزلی هم در آتش سوخت» این اولین خبری بود که بعد از چند ساعت از شروع آتش‌سوزی‌درمحدوده تالاب انزلی استان گیلان خبرازوسعت فاجعه‌می‌داد.

ابوالقاسم رحمانی، دبیرگروه جامعه: این چند سالی که درباره مسائل و موضوعات مختلف اجتماعی می‌نویسم، بعضی موضوعات و مسائل بیش از بقیه سوژه گزارش‌ها و نوشتن‌ها بودند. مصداق هم برای این کم نیست، خصوصا با این وضعیتی که به آن گرفتار و مبتلا هستیم. امروز و این روایت از یک سفر دیگر برای یک گزارش میدانی جدید، سوژه‌ای از جنس همان پرتکرارها دارد؛ از همان‌هایی که دست‌کم سالی چندبار مجبور به نوشتن از آنها بوده‌ام و این‌بار اما دوست داشتم روایتم از دل واقعه، همان‌جایی که فاجعه درحال رخ‌دادن بود باشد و خب به محض شنیدن خبر راهی شدم و این واقعه را هم از نزدیک دیدم و حالا روایت می‌کنم.
«40هکتار دیگر از تالاب انزلی هم در آتش سوخت» این اولین خبری بود که بعد از چند ساعت از شروع آتش‌سوزی در محدوده تالاب انزلی استان گیلان خبر از وسعت فاجعه می‌داد و آن «هم» در تیتر خبر هم که مهر تایید مساله‌ای بود که بالاتر شرح دادم و نشان از تکراری‌بودن این فاجعه زیست‌محیطی داشت. کوله، ریکوردر، لپ‌تاپ، گوشی و باقی ملزومات را که همیشه جلوی در آماده است، برداشتم و راهی ترمینال شدم، مقصد رشت و بعد هم انزلی و درنهایت تالاب.
ترمینال شلوغ بود، شلوغ‌تر از هر زمان دیگری، مسافرکش‌های جلوی در جوری ازدحام کرده بودند و اسم شهرهای ایران را فریاد می‌کشیدند، شبیه معلم دوران ابتدایی که با صدای بلند می‌خواست اسامی شهرها را به مغزمان فرو کند. از سدی که ساخته بودند گذشتم، جوری جلویت سبز می‌شوند که آدم قید مسافرتش را بزند و سوار اولین ماشین آنها شود و به مقصدی که اصلا آنها می‌گویند. با هیچ چیزی هم کنار نمی‌کشند، هی اصرار که بلیت دارم و مقصد مشخص و ماشین آماده است، باز باور نمی‌کنند و سرآخر هم جوری ناراحت و پرگلایه کنار می‌روند که انگار قولی داده بودی و قرار بود با آنها به همان مسیری که می‌گویند بروی و حالا زیرش زدی و دور خورده‌اند، ‌ای‌بابا!
به این راننده‌های شرکتی بیشتر اعتماد می‌کنم، اینها هم داد و بیداد می‌کنند، اما همان لباس فرمی که دارند و آن دستمالی که به دست گرفته‌اند که خوش‌رکاب‌هایشان را برق بیندازند، قوت‌قلبی دارد که آن بیرونی‌هایی که معلوم است خواب مدت‌هاست به چشم‌شان نیامده، ندارند. به کسی که ساعت نزدیک‌تری برای حرکت اعلام کرد اعتماد کردم و وارد شرکت شدم و بلیت خریدم و تکه‌کاغذ چاپ‌شده‌ای داد و در مسیر نزدیک شدن به ماشین بودم که گفتند چند دقیقه‌ای صبر کنید. من بودم و یک خانم و آقای سن‌وسال‌دار، از آن پیرمرد و پیرزن‌هایی که در کلیشه‌ای‌ترین حالت، آدم به عشق و زندگی قدمت و ریشه‌دارشان غبطه می‌خورد. منتظر بودیم که فهمیدیم ماشین تغییر کرده. اما فقط همین نبود. به‌موازات تغییر ماشین، کرایه هم 60-50 تومانی بیشتر شد، چرا؟ چون سفر رفتن با تویوتا به‌جای سمند و پژو، بیشتر آب می‌خورد و البته ما هم مخالفتی نداشتیم. مابه‌التفاوت پرداخت شد و بالاخره موعد حرکت رسید. راننده و آن دونفر، هردو اصالتا گیلانی بودند و برای همین زودتر از من، راننده با آن دو نفر ارتباط گرفت، اما خب خیلی زود صدایی از عقب ماشین شنیده نشد، هر دو خواب‌شان برده بود، راننده هم که از آینه متوجه این مساله شده بود، بدون اینکه به روی خودش هم بیاورد، تغییر مخاطب داد و حالا من وسط بحثی بودم که تا اینجا شاید چند کلمه‌ای از آن اطلاع داشتم، چون به زبان گیلکی حرف می‌زدند و چیز زیادی نمی‌فهمیدم.
سراغ همان همیشگی‌ها رفتم، کارم چیست و چرا به رشت می‌روم و این‌طور چیزها، از وضعیت تالاب پرسیدم، از آتش‌سوزی اخیر اطلاعی نداشت، اما تعجب هم نکرد و واکنش هم صرفا نفس عمیق و هوفی بود که گفت و از ماجرا گذشت و بدوبیراهی هم نثار مسببان کرد و درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم حرفی برای ادامه‌دادن نیست، صدایش را یک‌دفعه بالاتر برد و ته‌مانده بد و بیراه‌هایش را هم گفت و چند خاطره‌ای نقل کرد و ادعایش هم این بود که تمام این آتش‌سوزی‌ها عمدی است؛ ادعایی که اصلا اشتباه نبود و هم من، هم او و هم همه مردم و مسئولان و کارشناسانی که اطلاعی از ماجرای آتش‌سوزی در تالاب‌ها دارند، می‌دانند. خاطره‌ای داشت از نفری که آشنای یکی از همسایگان‌شان در رشت بود و به جرم آتش‌زدن تالاب دستگیر شده بود. دستگیری‌ای که خیلی هم طولی نکشید و او هم اجیر شده بود برای این آتش‌بازی و از بین بردن منابع ملی و البته جاده‌صاف‌کنی تصرف این اراضی که هنوز کمابیش مأمن و زیستگاه انواع گونه‌های جانوری خاص و زیباست.

مسیر رشت جزء دلپذیرترین راه‌ها و مسیرهایی است که در تمام مسافرت‌ها و ماموریت‌ها طی کرده‌ام، مثل خود رشت که جزء بهترین شهرهایی است که دیده و در آن گشت‌و‌گذاری داشته‌ام. زودتر از چیزی که در تصورم بود، رسیدیم. میدان گیل، پیاده شدم و راننده هم که حسابی چشم‌هایش سنگین شده بود، یادش رفته بود صندوق را باز کند که آن دو مسافر دیگر کیف و چمدان‌شان را بردارند، داشت می‌رفت که یک‌دفعه پیرمرد بیچاره فریادی کشید و راننده ایستاد و وسایل‌شان را برداشتند. طبق روال ماموریت‌های این‌مدلی که اصل مساله مربوط به محیط‌زیست بود، اولین جایی که برای کسب اطلاع و همراهی و ایجاد دسترسی می‌رفتم، اداره محیط‌زیست استان بود. حالا نه اینکه به محض رجوع و ورود فرش‌قرمز پهن کنند و انواع و اقسام همراهی‌ها هم صورت بگیرد، نه این‌طور‌ها نیست و نبود. منتها بیشتر و بهتر از بقیه با یکی دو تا رابطه و پیگیری، همراهی می‌کردند و محیط‌بان‌ها هم که مثل همیشه، مظلوم و مقتدر از تلاشی دریغ نمی‌کردند. همراه‌های کاربلد و دلسوزی که مصداق عینی این مصرعند «دلم می‌سوزد و کاری ز دستم برنمی‌آید» چرا؟ بعدا حتما بیشتر می‌نویسم.
صبح زود راه افتاده بودم که تا قبل از ظهر برسم و تا قبل از تاریکی هوا هم کارم را کرده باشم و باقی امور هم بماند برای روز بعد. سرکشی و بازدید از تالاب خصوصا قسمت‌هایی که درگیر آتش‌سوزی هستند، مشاهده بخش‌هایی که قابل دسترسی است به‌علاوه شاهکار دولت قبل در احیای برخی نقاط تالاب. راهی انزلی شدیم، خیابان‌ها شلوغ بود و مثل باقی شهرهای ایران و البته کمتر از تهران، ترافیک اذیت می‌کرد. حدود یک ساعت و اندی کشید تا به انزلی برسیم. محیط‌بانی هم که زحمت رانندگی تا آنجا را کشید، خوش‌صحبت بود و چیزهایی گفت که هرکدام خودشان سوژه‌ای برای گزارش‌های مفصل و جذاب بود.
مشخص نبود جلوی من دهن به تعریف از مدیران و تیم جدید باز کرد یا واقعا خوشحال بود از تغییر و تحولات جدید در محیط‌زیست استان گیلان، اما خب پنبه قبلی‌ها را جوری زد که اگر همه‌اش را بنویسم، تمام آن چیزی که امروز بر سر محیط‌زیست آمده، به پای همین‌ها یا بهتر همان قبلی‌ها باید نوشت. می‌گفت مدیران جدید همه از محیط‌بانی شروع کردند و یک‌شبه مدیر نشدند و به خم و چم کار آشنایند. البته این مزیت کمی نبود و وقتی بعدتر این تعارف را از بقیه هم شنیدم، تا حدی امیدوار شده بودم. می‌گفت در ادوار قبلی، خصوصا 10-8 سال اخیر، به‌جای محیط‌بانی، شکارچی‌بانی می‌کردیم. سوای شکارچیان محلی که مدام با آنها چالش داریم، خیلی‌ها مثلا چراغ‌خاموش و با اطلاع مدیران سازمان به تالاب می‌آمدند برای شکار، هر کاری دلشان می‌خواست می‌کردند و ما به‌جای اینکه مراقب این پرندگان و گونه‌های کمیاب و زبان‌بسته باشیم، مراقب این آقایان بودیم. تا اعتراضی هم می‌کردیم، جوری نسخه‌مان را می‌پیچیدند که انگار خلافی کرده باشیم. مدعی بود علیه خودش و برخی دیگر از محیط‌بان‌ها پرونده‌سازی‌هایی هم می‌شده و خیلی‌ها پاسوز عیش و شکار آقایان و آقازاده‌هایشان شده‌اند. از طرفی منفور محلی‌ها و رفقایشان بودند که مانع شکار آنها می‌شدند و از طرفی باید چشم بر تخلف بالاتری‌ها می‌بستند. ادعاهای عجیبی داشت که باز وقتی پیگیر شدم، خیلی هم خلاف واقع نبود. در مسیر تالاب با دست حاشیه جاده و البته دورترها را نشان می‌داد که چطور برخی سازمان‌ها و نهادها آنها را تصرف کردند و برای خود و کارمندان‌شان شهرک ویلایی ساخته‌اند. نگاهم از پشت شیشه ماشین جلب جماعتی شده بود که جلوی این شهرک‌ها و ویلاهای بعضا خالی، در گرما و شرجی هوا، چادر زده بودند در پیاده‌رو‌ها. آن ماجرای آزادسازی سواحل را که یادتان هست؟ عجب پروپاگاندایی هم برایش کردند. گویا هنوز به نقطه ایده‌آل هم نرسیده. آنجا وقتی گزارشی برای آن ماجرا می‌نوشتم، گفتم چرا این شهرک‌های بعضا هم اعیانی‌نشین، در اختیار مردم قرار نمی‌گیرد و با هزینه کمتر چرا مردم به‌جای چادر زدن در کنار جاده‌ها که مخاطرات متعددی هم برای آنها به دنبال دارد به این شهرک‌ها هدایت نمی‌شوند و همیشه در آنها به روی مردم بسته است؟ نمی‌دانم کسی دید یا تصمیمی در این باره گرفته شد یا نه، اما یک‌بار دیگر اینجا نوشتم و می‌نویسم که گام دوم و مهم‌تر از آزادسازی سواحل و... دراختیار مردم قرار گرفتن آنهاست. این اراضی که این سازه‌ها روی آن بالارفته‌اند، اراضی ملی بوده‌اند و برای همه مردم. از سوژه اصلی فاصله نگیرم. دوباره دل به صحبت‌های این محیط‌بان سختی‌کشیده دادم.
گلایه‌هایش تمامی نداشت و من هم حق می‌دادم. کسی به حرف‌شان که گوش نمی‌کند و اگر هم گوش کند کاری برایشان نمی‌کند. من هم البته کار خاصی نمی‌کنم، شاید فقط کمی بهتر گوش کنم و اینجا هم بنویسم که بقیه‌ هم بخوانند و افسوسی بخورند. مثل بقیه کارمندان و کارکنان این مملکت، انتقادهای اقتصادی و معیشتی هم داشت و البته خیلی کمتر از بقیه روی این مساله ایستاد. بیشتر درباره معیشت مردم انزلی حرف می‌زد. خودش هم انزلی‌چی بود؛ عاشق تیم فوتبال ملوان! می‌گفت از بچگی محل ارتزاق خودشان و تمام مردم منطقه از همین تالاب بوده؛ ماهیگیری و شکار و کمتر کشاورزی در اطراف. اما همین هم الان سود آن چنانی ندارد، حداقل برای محلی‌هایی که معیشت‌شان در چهارچوب می‌گذرد. فقط عده‌ای خارج از منطقه و برای سودجویی با فریب خیلی از محلی‌ها، اینجا را قرق کرده‌اند و به جان گونه‌های مختلف افتاده‌اند. جوری شکار می‌کنند و با چیزهایی شکار می‌کنند که من اسمش را نسل‌کشی می‌گذارم. پرنده‌هایی اینجا بودند و گونه‌هایی به این تالاب می‌آمدند که الان با این وضعیت سایه‌شان را هم با تیر می‌زنند. همین رویه و همین افراد باعث شدند تا برخورد همگانی باشد. آنهایی هم که به قد کفایت‌شان از این تالاب روزگار و زندگی می‌گذراندند، دچار مشکل شوند. بدتر ماجرا اینجاست که ما مقابل بچه‌محل‌ها و همشهری‌های خودمان قرار گرفته‌ایم. اگر برخورد ‌کنیم مغضوب مردمیم و اگر برخوردی با شکار و... نکنیم، مغضوب مدیران! این‌ها را کسی نمی‌نویسد و نمی‌گوید. راست هم می‌گفت، دلم حسابی سوخته بود. حالا همه‌اش همین‌ها هم نبود ولی خب اصل حرف‌هایش حول همین موضوع می‌چرخید. عشق ماشین هم بود و لابه‌لای همین اطلاعات و گلایه‌ها، به کمترین صدایی که از ماشین بلند می‌شد، واکنش نشان می‌داد و می‌گفت ایراد کار کجاست. انگار که مکانیک باشد! نزدیک محل آتش‌سوزی بودیم، نامش؛ ماراگوده بود اگر درست در ذهنم مانده باشد. یک لحظه ماشین را نگه داشت، پیاده شد از یک نفر بپرسد که مسیر را اشتباه نیامده باشیم، بعد هم قبل از سوار شدن به ماشین، سمت درختچه‌ای رفت و چیزهایی چید، جلو آمد، دستانش قرمز بود، تیره‌تر از خون، مشتش را باز کرد، تمشک چیده بود، مرد می‌دانست چقدر عجله دارم و با این وقت‌کشی‌ها حتی به قیمت خوشمزگی تمشک‌های محلی، بیشتر عصبانیم می‌کرد تا خوشحال! حالا من خیلی از وقت‌کشی‌هایش را ننوشتم، این یکی دیگر نوبرش بود. دغدغه نور، دغدغه دسترسی و امکان ورود به محدوده‌ای که آتش گرفته است، بازدید از محل پروژه‌های احیا و گفت‌وگو با کارشناسان و محیط‌بانان و... حسابی وقت را تنگ نشان می‌داد، آن وقت مرد تمشک خوردنش گرفته بود. بدتر از همه اینکه خودش هم اقرار می‌کرد. با خنده هم می‌گفت و بیشتر روی مغز من رژه می‌رفت. با نفسی عمیق، آرام و بی‌خیال بودم و با همراه ماموریت در واتس‌اپ حرف می‌زدم و وقت می‌گذراندم. بالاخره رسیدیم. پیاده شدم، از اینجا چیز خاصی مشخص نبود. یعنی حداقل تصور من چیز دیگری بود. دود را که در آسمان دیدم، وضعیت بهتر شد، فهمیدم که با محدوده آتش‌سوزی فاصله زیادی نیست. چند محیط‌بان که لباس‌های سبزشان حالا در هم‌آمیزی با دوده‌های آتش‌سوزی تیره‌تر شده بود، زیر سایه‌ای نشسته بودند. بی‌خیال مرد شدم و خودم را به آنها رساندم. مسیر دسترسی به محدوده آتش‌سوزی را نشان دادند و من هم بدون فوت وقت از تونلی که بین نیزار متراکم تالاب ایجاد کرده بودند، خودم را به محدوده رساندم و اولین واکنش بعد از مواجه شدن با پهنه‌ای که تا چشم کار می‌کرد، سیاهی بود و سوختگی: «ای وای!»
روی زمین سست و باتلاق‌طور تالاب راه می‌رفتم، نی‌های سوخته و خشک‌شده زیر پایم خرد می‌شدند و این صدای خرد شدن، حسابی آزار‌دهنده بود. دوده در هوا پراکنده بود، من هم که ناشی و بی‌اطلاع، با کفش نامناسب روی زمین داغ قدم برداشته بودم و... بگذریم. هنوز محیط‌بان‌ها در حال اطفا بودند، همین داغی زیر برگ و نی‌ها، امکان شعله‌ور شدن دوباره آتش و قتل‌عام گروه جدیدی از نی و برگ‌ها را تشدید می‌کرد. هلی‌کوپتر هم چند باری از آسمان آب پاشیده و تا حدی آتش‌سوزی مهار شده بود. اما خب وقتی علت مشخص شد، این اطفا و مراقبت‌ها هم تاریخ انقضا‌دار شدند. یعنی تا وقتی می‌شد امید به اطفای آتش‌سوزی داشت که کسی اجیر نشده باشد برای به آتش کشیدن منابع ملی و این طبیعت بکر و دوست‌داشتنی. زودتر از علت مساله پرده برداشتم ولی خب چند قدم که جلوتر رفتم و سوختگی پا امانم را بریده بود، از محیط‌بان پرسیدم علت چه بود؟ بی‌تعجب و مساله خاصی گفت باز هم عمدی بوده و این «باز» و آن «هم» که ابتدای گزارش نوشتم، چقدر همه‌چیز را تلخ‌تر و چقدر امید را کمتر می‌کرد. آدم اجیر می‌کنند، بخش‌هایی از تالاب را به آتش می‌کشند و بعدتر هم سعی می‌کنند تا تصرفش کنند و چیزهایی بسازند، حالا یا ویلا یا هر چیز دیگری.
چند فریم عکس و چند دقیقه‌ای فیلم برداشتم و به عقب برگشتم. لباس‌هایم کثیف و دودی بود و وضعیت پا هم که اصلا غیرقابل توصیف، اما باید به برنامه می‌رسیدم. مقصد بعدی محدوده‌ای بود که طرح بایوجمی در زمان ریاست عیسی کلانتری بر سازمان حفاظت از محیط‌زیست در آن اجرایی شد و باعث خشک شدن چندین هکتار از این تالاب شد. محیط‌بان بعدی، پیرمردی بود که حتما روزها و نهایتا ماه‌های آخر مسئولیتش را می‌گذراند و کم‌کم باید آماده بازنشستگی می‌شد. در قایق سواری نظیر نداشت. از میانه تالاب به سمت پاسگاه محیط‌بانی حرکت کردیم و از آنجا هم محدوده اجرای طرح مشخص بود. جان تالاب را گرفته بودند. خشک! مثلا آمده بودند تالاب را احیا کنند، اما چیزی که شده بود، جز مرگ تالاب نبود. این مساله برایم جدی‌تر شد و وعده و قول پیگیری بیشترش را گرفتم. اگر این احیا بود، کاش رهایش می‌کردند حداقل به مرگ طبیعی بمیرد!
فیلم و عکس‌های اینجا را هم برداشتم و درد پا و شرجی هوا و کثیفی لباس‌ها، حسابی روی مخم رژه می‌رفت. آمدم همان جای قبلی، سراغ همان محیط‌بان و راننده اول، تا به شهر برگردیم. تجربه جدیدی بود و من حسابی هم خسته شده بودم و هم بلا سرم آمده بود. بدترین چیزی که در ذهنم مرور می‌شد، حرف‌زدن‌های بی‌هدف مرد بود. به شهر می‌آمدیم و همانی هم شد که می‌ترسیدم، اما این بار آنقدر افکار و دردهایم عمیق‌تر بود و داغ سوختگی تالاب چنان بر دلم نشسته بود که هیچ صوت و صدایی و هیچ گله و شکایتی حتی به شرط عبور از گوش، جایی در مغزم نداشت. باید آماده برگشت به تهران می‌شدم و نوشتن این چند خط و روایت این سوختگی و ویرانی از زاویه‌ای جدیدتر و فاصله‌ای خیلی‌خیلی نزدیک‌تر.