میلاد جلیل زاده، خبرنگار گروه فرهنگ:در پرچم جمهوری شوراها علامت داس و چکش وجود داشت که نشانهای از دو گروه کارگران و دهقانان بود. هنوز خیلیها داس و چکش را علامت مارکسیسم و کمونیسم میدانند و در ربط آن به هرکدام مناقشه باشد، لااقل، این علامت جهانی بلشویکها که هست. تاریخ انقلاب روسیه را اما وقتی میخوانیم، میبینیم که این جنبش نسبتا خودجوش، بیشتر از جانب کارگران حمایت شد. تروتسکی که درکنار لنین یکی از پیشوایان هدایت این جنبش به سمت تشکیل حکومتی شورایی بود، کتابی سهجلدی درباره تاریخ انقلاب نوشته که جزئیات را در آن بهطور روزآمد و از زاویه نگاه خودش ثبت کرده است. او بهوضوح به دهقانان بدبین است و از خلال استعارههای بیهمتای روسی که در متن به کار رفته، میشود چنین برداشت کرد که صاحبان زمین یا حتی رعیتهای دهقان، فاقد بینش سیاسی بودند و پس از پیروزی انقلاب بود که در پرچم بلشویکها به زمره پرولتاریا درآمدند.
بعد از انقلاب اکتبر هم آنها با سیستم «کار به اندازه توان و مصرف بهاندازه نیاز» سر ناسازگاری گذاشتند. شورش کردند و لیدر شورشهایشان شکست خورد و کشته شد. آخر سر گفتند که بسیار خب! پس ما هم به اندازه نیازمان تولید میکنیم، نه بیشتر. لنین اینجا ناچار شد کوتاه بیاید و طرحی به نام نپ اجرا شود که به اخذ مالیات از دهقانان بسنده میکرد و دیگر لازم نبود آنها هرچه بیشتر از نیاز مصرفیشان تولید کردهاند را به دولت بپردازند.
هفتسال بعد از اینکه لنین مرد، در یکی از مزرعههای اشتراکی روسیه شورایی، کودکی به دنیا آمد به نام میخائیل. یک دهقانزاده که قرار بود مدتی بعد جای لنین بنشیند اما مثل لنین قرار نبود بهعنوان پیشوای سرخها بمیرد و قرار نبود همچون لنین مومیایی شود و مثل هفت رهبر دیگر شوروی در دیوار کاخ سرخ کرملین دفن شود. اگر شورش سفیدها با پرچم سهرنگ امپراتوری تزاری، مدتی توانست جماعت کمونیست را از موضع خودشان کوتاه بیاورد و لنین در دهمین کنگره حزب، ناگهان گردش کند و بگوید «نباید برای پیروزی قبل از موعد یک نوع سوسیالیسم غیرممکن، لجاجت نشان بدهیم» و اضافه کند «ما تاکنون مرتکب اشتباهاتی شدیم ولی اکنون بهتر است فعلا با چوبدستهای سرمایهداری راه برویم تا اینکه اصلا راه نرویم؛ چون ما باید بیش از سرمایهداری از فقر وحشت داشته باشیم»، حالا یکی از همان سفیدها که لباس سرخ پوشیده بود، با چوبدستهای سرمایهداری عصازنان تا فروشگاه «پیتزا هات» رفت و برای خریدن یک ساندویچ، یکپنجم خشکیهای زمین را فروخت.
میخائیل سرگیویچ گورباچف، سال ۱۹۳۱ در منطقه استاورپول، جایی در قفقاز شمالی به دنیا آمد. از کودکیاش همیشه معروفترین قضیه این بوده که ماشینهای کمباین را خوب تعمیر میکرد. پدرش در جنگ دوم به جبهه رفت و با اینکه ابتدا خبر مرگ رشادتمندانهاش را به خانواده دادند، مدتی بعد زنده و سالم برگشت. سرگئی آندریویچ وقتی به استاورپول آمد، میخائیل را در مزرعه صدا زد و به پسرک ناباورش که پدر را زنده میدید گفت: «آنقدر جنگیدیم که جنگ تمام شد.» پسرک اما سالها بعد وقتی رهبر شوروی شد، حتی اندکی نجنگید و ۳۰ سال پس از آنکه اتحاد جماهیر شوروی را پارهپاره کرد، میبینیم که هنوز جنگ تمام نشده است.
غربیها عاشق گورباچف هستند؛ گورباچفی که داوطلبانه به آنها باخت، اما از او همهجا چنین خاطرهای به جا نمانده است. سال ۲۰۱۰ فیلمی ایتالیایی ساخته شد به نام گورباچف. فیلم برخلاف تصور اولیهای که از نامش ایجاد میشود، به زندگی آخرین رهبر شوروی نمیپرداخت؛ اما بیربط به گورباچف، آخرین رهبر شوروی هم نبود.
این یک داستان کنایی به سبک کنایههای رئالیستی سینمای ایتالیا بود. پاچیلئو، کاراکتر اصلی این فیلم که بهدلیل وجود یک ماهگرفتگی بزرگ روی پیشانیاش به «گورباچف» ملقب شده، بهعنوان حسابدار زندان پوگیورئال در ناپل ایتالیا کار میکند. شغل حسابداری کنایهای به رهبر شوروی با همان فرمانده بوروکراسی کمونیستی دارد و زندان هم استعارهای غربی از شوروی است. این مرد ساکت و خجالتی تنها یک علاقه در زندگی دارد؛ یک نوع بازی با ورق. او عاشق یک زن جوان چینی به نام لیلی میشود و با اطلاع از اینکه پدر لیلی نمیتواند بدهی قمار خودش را بپردازد، پولی را از صندوق زندان میدزدد و برای دختر میآورد. از آن لحظه به بعد، زندگی گورباچف به مجموعهای از ضررها، رشوهها و دزدیها تبدیل میشود که بهطور اجتنابناپذیری در سراشیبی سقوط میچرخد. او دیگر نمیتواند از این گرداب فروپاشی بیرون بیاید... یک درام جنایی به کارگردانی استفانو اینچرتی، فیلمی از یک ایتالیایی. دیدن فیلمهای اروپایی و آمریکایی درباره کمونیسم و فروپاشی شوروی و شخصیت گورباچف، با اینکه هردو گروه در بلوک غرب تعریف میشوند، حس دوگانهای در مخاطب ایجاد میکند. همین فیلم ایتالیایی را در نظر بگیرید یا مستندی که ورنر هرتزروگ آلمانی درمورد گورباچف ساخت.
همانطور که کنایه ایتالیایی به گورباچف، از او قهرمان و اسطوره درست نمیکرد، یک آلمانی مشهور به نام ورنر هرتزروگ هم مستندی درباره این رهبر واپسین ساخت به نام «دیدار با گورباچف» که با او نگاهی همدلانه داشت اما خالی از تمسخر، نسبت به کوچکیهای این مرد نبود.
آنها به گورباچف طعنه میزنند و او را بهنوعی مایه عبرت میدانند. از شکستش خرسند شدهاند اما به هرحال اسم این اتفاق را شکست میگذارند نه قهرمانی. این تم اروپایی نسبت به گورباچف و اساسا خود شوروی، دلایلی تاریخی دارد که لااقل بخشی از آن به دوران جنگ جهانی و نظم پس از آن بازمیگردد. ایتالیاییها همانهایی هستند که با روسیه جنگیدند و باختند و شرم داشتند که بگویند بابت این جنگ از روسیه متنفرند؛ چه اینکه پرچم آنها در آن روزگار، منقش به تبر فاشیسم بود. همانطور که آلمانیها شرم دارند بگویند که بابت باخت در جنگ دوم از روسیه متنفرند و این را ورنر هرتزروگ در اولین سکانس مستندش اعتراف میکند یا فرانسویهایی که متفقین نجاتشان دادند، برتری تاریخی خود بر روسیه را ازدسترفته یافتند. این کینهها یا عقدههای حقارت در فردای جنگ و در دوران دوقطبی به بهانه دیگری نمود پیدا کرد و قرار شد گورباچف، تمامکننده این نزاع بهنفع غرب باشد.
اما به روایتهای آمریکایی که میرسیم، میبینیم خیلی از اوقات سینما و ادبیات آنها، به شکل پارادوکسیکالی تلاش میکند از گورباچف قهرمان بسازد. آمریکا بابت جنگ جهانی از کسی احساس شرمندگی نمیکنند. به نظر آنها در آن دوره، معیار حق و ناحق بودن، قرار داشتن در جبهه متفقین یا متحدین است و پس از جنگ، بودن در بلوک غرب یا شرق. حتی همان شبی که گورباچف مرد، فاکسنیوز داشت در مدح و ثنایش حرف میزد. اما از میانمایگی و باخت داوطلبانه در ازای مکدونالد چطور میشود عنصر قهرمانی را بیرون کشید؟ او را ارمغانآور صلح معرفی میکنند و ظاهرا این تنها توجیهی است که میشود دستوپا کرد.
این وسط سوالات بیپاسخ فراوانی باقی ماندهاند. جهان تکقطبی و بلایایی که کمتر از جنگ سرد به دنیا صدمه نزد، چه میشود؟ اینکه خیر یا شر، هیچکس بازنده بودن خودخواسته و میانمایگی را قهرمانی قلمداد نمیکند، چه؟ کار گورباچف در مقطعی بهنفع غرب نتیجه داد اما ورق دوران دوباره برگشت. این هم مسالهای است که چندان نمیبینیم کسی به آن بپردازد. چند سال پیش در یکی از شهرهای روسیه بنری زده بودند با تصویری از پوزخند لنین و زیر آن از قول رهبر بلشویکها به طعنه نوشته بودند «زندگی در دنیای کاپیتالیسم خوش میگذرد رفقا؟» این بهوضوح علامتی از پشیمانی نسبت به تصمیم گورباچف بود. بعد از جنبش ضدسرمایهداری هامبورگ، بعد از یکشنبههای متوالی جلیقهزردها، بعد از اعتراضهای شیلی و اتفاقات ریزودرشت دیگر، این جمله خیلی سوزش داشت و پس از آنکه نظرسنجیهای متعدد در بسیاری از کشورهای بلوک شرق سابق، نشان داد همهشان، بلااستثنا همهشان، در مقیاس اکثریت جامعه، بابت تسلط سرمایهداری پشیمانند؛ از چکسلواکی و رومانی گرفته تا خود روسیه.
راجعبه گورباچف یا فروپاشی شوروی مستندهای متعددی ساختهاند اما هنوز درباره او یک تعارف تاریخی بزرگ وجود دارد. حتی تصویر دست دادن او با پوتین، رهبری که ۱۸۰ درجه با گورباچف تفاوت مشی و دیدگاه دارد، نشان میدهد این تعارف مختص به خارج از روسیه نیست. حالا که او از این دنیا رفته، میشود منتظر ساخت مستندها یا فیلمهایی بیتعارفتر دربارهاش بود. مرد حقیری که رهبری یک ابرقدرت را واگذاشت و در تبلیغات پیتزا هات یا پوشاک لویی ویتون بازی کرد تا چند دلار بگیرد. آیا او وقتی زعامت شوروی را پذیرفت نمیگفت که کمونیست است؟ یک کمونیست چرا باید وجود لویی ویتون را بپذیرد، چه رسد به آنکه برای یک مشت دلار تبلیغش کند؟ گورباچف منافق و میانمایه و کوتهفکر بود و اگر سینما بدون تعارف با نورافکندن بر همین خصوصیات سراغش برود، تصویری نامتناقض و باورپذیر از او نشان داده است و حق مطلب ادا شده وگرنه هنوز چهره این سلطان حسین روس، این نماد کوچکی یک انسان که در جایگاهی بزرگ قرار گرفته، زیر غبار ملاحظات مدفون باقی خواهد ماند.
در این رابطه بیشتر بخوانیم:
کشورت را بده، مکدونالد بگیر(لینک)
رازهای ناتمام مرد فروپاشی(لینک)