محمدحسین بنکدار، مدیر فرهنگی: سایه دیگر در میان ما نیست. معمول هست ملتِ ما کسی را که از دنیا رفته از ستایش پیغمبر میکنند یا تا بولهبی و بوجهلی فرو میکاهندش. همسالانِ ما، در بیست سالِ پایانیِ عمر سایه با او مانوس شدند. بیشک او در مسیر زندگیاش کاستیها و زخمخوردگیهایی هم داشته؛ مثل همۀ ابنا بشر. این که ما او را خیلی دوست داشتیم هم پوشیدنی نیست. به تعبیر بیهقی اما فضل جای دیگر نشیند. تا آنجا که خبر دارم سایه دو دیدار با رهبری داشته که به همت و رادمردی آقای خجسته انجام شده بود. نقلی که خواهید خواند روایتی یکطرفه است. چیزی است که ما از سایه شنیدهایم. نمیدانم آنسویِ دیدار، چگونه آن را روایت خواهد کرد و آیا خواهد گفت و یا خواهد گذاشت با سکوت در گسترۀ زمان بگذرد و خاموشی فروبخوردش مثل فرو رفتن آب در شنزارهای تفتیدۀ زمان.
سایه به دعوت آقای خجسته، بعدِ سالها که دیگر پا به رادیو نگذاشته بود – سالهای 51 تا 53 مسئول موسیقی گلها و سالهای 53 تا 57 مسئول موسیقی رادیو بود و پس از کشتار فجیع هفده شهریور پنجاهوهفت از سمت خود استعفا کرد و دیگر پا بدان جا نگذاشت – بازدیدی از رادیو و تلهویزیون و پیشرفتهای آنجا میکند. در دیدار بعد آقای خجسته گفته بودند آقا تمایل دارند با شما دیداری داشته باشند. او هم پشت دستش را، به اشاره، سویِ ورودیِ خانه گرفته بود؛ بی مقدمه، خیلیخشک، گفته بود درِ خانۀ من رو به همه، همیشه باز است! بعدِ مدتی پاسخ آورده بودند که هر زمان ایشان فرصت داشته باشند میآئیم. ارجاع داده بود به پنجشنبۀ هفتۀ بعد. با خندۀ شیطنتباری میگفت میدانستم آخوندها روی عبادت پنجشنبهها حساسند. آقای احمدجلالی نماینده وقت ایران در یونسکو که سایه بسیار دوستش داشت و سخنش را جدی میگرفت مشفقانه گفته بود آقا شما بروید. اگر رهبری بخواهد بیاید یک هفته این محله تحتنظر خواهد بود و در و دیوار مشحون از پاسدار و حفاظتی. پیرمرد پذیرفته بود.
پیشتر نوشتم تلخ پاسخ داده بود. این تلخی حاصلِ صدمۀ جبرانناپذیری بود که از هفتِ اردیبهشتِ شصتودو به جرمی ناکرده شاعرِ انقلاب، زندانیِ انقلاب شده بود تا چهارم اردیبهشت شصتوسه که با حکمِ کفایتِ ایامِ بازداشت به درخواست شهریار و پیگیری رئیسجمهورِ وقت از بند رها شده بود. شاعری که پیشتر در شاهکارش، مثنویِ بانگِ نی، شانزده بیت برای رهبر فقید انقلاب سروده بود و در جبینش آیتِ فتحِ مبین دیده بود؛ فکرش را هم نمیکرد روزی انقلابیون، خودش را به بند بکشند. گفته بود:
بادۀ این خُم اگر مستی دهد
زیردستان را زبردستی دهد
اما شرنگی شده بود به کامش و تا واپسین دم حیات سخت دلآزرده بود. شور و سوزی که در شعر ارغوان هست شاید پیامد همین حادثه است. راست گفته بود پاسدارِ جوانِ زندان بان. آقا اگه شما این تصنیف رو گفتید -تصنیف سپیده، موسیقی محمدرضا لطفی، آواز محمدرضا شجریان- چرا حالا اینجائید؟
تعریف میکرد که پس از زندان روزی آلما گفت: آقایی آمده بود از سویِ رئیسجمهور و با تو کار داشت. گویا همسرش هم فرانسوی هست. پرسیده بود از کجا فهمیدی؟ آلما گفته بود تلفنی با همسرش حرف زد و به فرانسه سخن میگفت. یک روز دیگر آن فرستاده آمده بود و پیغام آورده بود که آقای خامنهای گفتند اون اتفاقی که نباید میافتاد؛ افتاد؛ شما دل از این انقلاب برنگیرید! هر زمان از شبانهروز هر کاری بود بفرمائید. شاعر هم تند و گزنده گفته بود نه آقا! کاری نیست. من اشتباه کردم که شعرِ خودم را سوخت بارِ این انقلاب کردم و برایِ این انقلاب شعر گفتم. تماشای قاب اول از این جا شروع میشود؛ اما بیستوچند سالِ بعد. سایه بههمراه آقای خجسته به دیدار رهبری میرود. میگفت اون گردنشکسته هم آن جا بود. علی معلم را میگفت. گویا زیاد هم پرحرفی کرده بود. حرفهایی زده بود که رهبر خوشش بیاید. سایه میگفت مدتی که گذشت رهبری تغیُر کرد که کافیه دیگه! بعد از سایه خواسته بودند شعری بخواند. خوانده بود:
ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!
درین جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی!
بَسَم نوایِ خوش آموختی و آخر عمر؛
صلاح کار چه دیدی که بینوام کنی!
چنین عبث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمت همرهان جدام کنی!
دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آن که تو جامِ جهان نمام کنی!
مرا که گنجِ دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی!
شاعر دلسوخته پاسخِ خواهشِ بیستوچند سال پیشِ رئیسجمهورِ آن زمان را رندانه با انتخاب این غزل گفته بود:
زمانه کرد و نشد؛ دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی!
اتفاقا آن سوی پیام هم به اعتراض هرچند شاید با صدایِ خفیف، چند مرتبه تکرار کرده بود چرا دستِ جور؟! میگفت خیلی خدا رحم کرد توانستم جلوی زبانم را بگیرم و نگویم پس کی این بلاها رو سر زندگیِ من آورده؟ به هر حال نگفته بود. این جا تماشایِ قاب اول بهپایان میرسد. قاب دوم هنگام خداحافظی و معانقۀ علمایی است که میگفت رهبری همانطور که مرا در بَر گرفته بود میخواست به وظیفۀ دینیاش هم عمل کند و هم ملاحظه میکرد و آزرمگین، آرام در گوشم چند بار زمزمه کرد دین باید داشت! دین باید داشت! دین باید داشت!