تاریخ : Sat 13 Aug 2022 - 02:35
کد خبر : 73562
سرویس خبری : فرهنگ و هنر

سایه آفتاب بود

حسین دهلوی

سایه آفتاب بود

تصویری که از او درخاطردارم، پیری‌ست روشن‌ضمیر با چهره‌ای مهربان و محاسن سپید که نشانگر سال‌ها رنج عشق است.

حسین دهلوی، شاعر:من هیچ‌وقت سایه را از نزدیک ندیده بودم و این شناخت اندک را مدیون کتاب‌های شعرش، مصاحبه‌ها و ویدئوهایش هستم. تصویری که از او در خاطر دارم، پیری‌ست روشن‌ضمیر با چهره‌ای مهربان و محاسن سپید که نشانگر سال‌ها رنج عشق است؛ و زنگ صدایش را هیچ‌گاه از یاد نخواهم برد. صدایی که می‌گفت: 
«ارغوان! شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی‌است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟ 
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را بر می‌گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند»
 یادم نمی‌آید ترم چندم دانشگاه بودم که کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» در کتابخانه‌ دانشکده‌ ادبیات چشمم را گرفت؛ کتابی قطور و دوجلدی با تصویر زیبایی از چهره‌ جناب هوشنگ ابتهاج. بی‌درنگ هردو جلد را قرض گرفتم و با دوستم به حیاط دانشکده رفتیم. کتاب شامل مصاحبه‌ای طولانی بود که زحمتش را میلاد عظیمی و عاطفه طیه کشیده بودند، پس از ساعت‌ها گفت‌وگو با سایه. میلاد عظیمی در مقدمه نوشته بود که: «در سال ۱۳۸۵ روزی قرار شد من و همسرم عاطفه به خانه هوشنگ ابتهاج برویم و با او دیدار کنیم. قرار بود نیم‌ساعت خدمت ایشان باشیم؛ ساعت پنج بعدازظهر رفتیم و دو بامداد آمدیم! خیلی زود با ایشان دوست شدیم؛ سایه دید که ما خیلی دوستش داریم و تقریبا همه اشعارش را حفظ هستیم و حافظ به سعی سایه را خوب خوانده‌ایم...» خلاصه زود با سایه صمیمی شده و تصمیم گرفتند گفت‌وگوی آنها ضبط شود؛ و چقدر خوب که این اتفاق افتاد.
از همان بای بسم‌الله، کتاب جذابیت خودش را به ما نشان داد. شخصیت آرام و صمیمی آقای ابتهاج به‌خوبی در متن بازتاب داده شده بود. خواندیم و خواندیم؛ نزدیک غروب شده بود و ما در دو کلاس غیبت خورده بودیم. قرار شد یک جلد دست من بماند و یک جلد دست دوستم. کتاب را دست گرفتم و نشستم توی اتوبوس که راهی خانه شوم. فهرست را نگاهی انداختم و سرفصل‌ها را مرور کردم. به بخش جذاب «سایه و شهریار» که رسیدم، چشمانم برق زد. شهریار شاعر محبوب من بود و دوست داشتم بیشتر درباره‌اش بخوانم و بدانم. می‌دانستم که این کتاب از جنس خاطرات دم‌دستی اغراق‌آمیزی نیست که از شخصیت‌های ادب، فرشتگانی عارف می‌سازند. می‌دانستم که سایه، نگفتنی‌های بسیاری را در این کتاب نقل کرده و قرار است با شخصیت واقعی مرحوم شهریار روبه‌رو شوم. همین هم شد. به عقیده‌ این بنده، خواندنی‌ترین بخش کتاب، همین خرده‌روایات آن دو رفیق شاعر است. درخلال مطالعه‌ خاطرات سایه و شهریار، آرام‌آرام جذب شخصیت سایه شدم و او برایم هم‌تراز با شهریارِ دل‌سوخته شد. انتهای کتاب، چندین صفحه عکس گلاسه‌ رنگی چاپ شده بود؛ عکس‌هایی که در آن، سایه‌ جوان کنار شهریارِ سر و ریش سپیدکرده، روی زمین نشسته بود. نه مبلی نه تجملی؛ ساده و صمیمی. چشمانم را بستم و خودم را کنار سایه، در محضر شهریار تصور کردم... .
همان سال‌ها بود که با دوست شاعرم دکتر سجاد رشیدی‌پور -که چشمش مرساد- نشسته بودیم و صحبت‌مان گل‌انداخته بود. حرف سایه شد و شعرش. یاد کتاب پیر پرنیان‌اندیش افتادم و گفتم که سوای شعر، زندگی و خاطرات این شاعر هم خواندنی‌ است. به فکر تهیه‌ کتاب افتادیم تا با خیال راحت آن را مرور کنیم. همین هم شد. جرعه‌جرعه کتاب را می‌چشیدیم و در هر خاطره‌ای، خودمان را کنار سایه تصور می‌کردیم. منش او ذهن و زبان‌مان را روشن کرده بود. سایه، خورشید بود. سجاد هم مثل من دوست داشت آقای ابتهاج را از نزدیک درک کند. به فکر این ملاقات بودیم و خیلی هم برنامه‌ریزی کردیم اما تنگی‌وقت و جور روزگار، اجازه‌ این مصاحبت شیرین را نمی‌داد.
دیروز، روز غریبی بود. اینستاگرام را که باز کردم، پیج استاد شفیعی‌کدکنی عکسی از سایه گذاشته بود. عکسی که لبخند شیرینی از او را قاب گرفته، درکنار یکی، دو شاخه گل سرخ. زیرش هم نوشته بود:
تو می‌روی
که بماند
که برنهالکِ بی‌برگِ ما ترانه بخواند؟