میلاد جلیل زاده، خبرنگار:«خانه ما در خیابان خراسان بود. مرحوم آقای الهی(قمشهای) هم خانهشان در همان خیابان خراسان بود. در حرم حضرترضا(ع) خدمت ایشان رسیدم. به ایشان عرض کردم که من مدارکم برای ورود به دانشگاه کامل شده ولی دلم میخواهد بروم به حوزه علمیه قم. شما من را راهنمایی کنید. ایشان به فکر فرورفت. بعد از چند لحظه سرشان را بلند کردند و فرمودند هر دو محل علم است اما شخص تو اگر به دانشگاه بروی، بسته خواهی شد، اگر بروی قم، بلبلی خواهی شد که وارد چمن شدی و خوب صدایت درخواهد آمد.» این را حسین انصاریان میگوید؛ همان شیخ حسین انصاریان؛ منبری معروفی که چند نسل از مردم ایران خوب او را میشناسند؛ بلبلی در چمن اهلبیت. شاید بین روحانیون معروف ایران، درحال حاضر او تنها کسی باشد که با لقب شیخ معروف است. شیخوخیت مقام والایی است که برای کسب عنوان آن، غیر از طیشدن مدارج علمی، به فعالیتهای اجتماعی فراوان و ادامهداری نیاز است. مردم او را شیخ حسین صدا میکنند چون بهرغم اینکه از محضرش میآموزند، با این صدا و لحن و گفتمان و با این مرام و مسلک، احساس صمیمیت هم پیدا کردهاند. مرحوم مهدی الهیقمشهای، همان مترجم معروف قرآن، 6 دهه پیش خوب تشخیص داده بود که در حسین انصاریان جوان چه استعدادی نهفته است. او میدانست که کلام روان و بلیغ و شیوا و درعینحال صمیمی و قابلفهم این جوان، وقتی با دانستههای علمی غنیسازی شود، خواهد توانست افقهای پرنوری را به روی منظره مجالس مذهبی باز کند. شیخ بسیار اهل ادبیات است اما این باعث نشده کلامی پیچیده و غامض پیدا کند و ذهن و لحن او با مخاطبان منبر، نه آمرانه است، نه طوری نصیحتگرانه میشود که مردم احساس کنند گوینده خودش را در جایگاه آگاهتری نسبت به مخاطبان میبیند و پر از رفاقت و پدری است. انگار با همه آشناست و همه حس میکنند که گوینده دوستشان دارد. در این لحن اصالت موج میزند. انگار آوای نوحههایی را میشنویم که اجدادمان چند نسل آن را زمزمه میکردند. انگار کهنالگوی قصه عاشورا در این کلام حلول میکند. وقتی کسی با این لحن صحبت میکند، در ناخودآگاهمان زیر صدای او میشنویم که صدای استکانهای چایی روضه میآید. صدای کفدستی که پدرانمان به پیشانی میکوبند؛ وقتی روضه به فرازهای سوزناکش میرسد و بوی عطر آمیخته به اشک از چادر نماز مادربزرگهایمان میپیچد که روی صورتشان میکشند و برای اهلبیت ضجه میزنند. این لحن صمیمی و قدیمی به این دلیل زیباست که اصالت دارد و به منبع خاطرهها و ناخودآگاه جمعی ما وصل است.
فرزند اول خانواده است. در یک اتاق ۹ متری در طبقه دوم خانهای که حالا بالای صدسال از عمرش میگذرد به دنیا آمد. روز هجدهم آبان ۱۳۲۴ وقت سحر متولد شد. در تقویم قمری تولدش یازدهم ذیقعده بود؛ یعنی روز میلاد امامرضا(ع) بعدها از مادرش پرسید با اینکه در چنین روزی به دنیا آمده، چرا نامش را رضا نگذاشتهاند و مادرش که از سلاله سادات بود، گفته است پیش از تولد او خوابی دیده و بزرگواری به او گفته است که فرزندت پسر خواهد بود و نامش را حسین بگذار. حسین انصاریان متولد خوانسار است اما از سهسالگی همراه خانواده به تهران مهاجرت کردند. پدرش محمدباقر انصاریان، مفسر قرآن، عارف، روحانی، روضهخوان، مولف و استاد حوزه علمیه قم بود. منزل پدربزرگ حسین میرزارحیم حاجشیخ که محل تولد او هم بود، روزی جایگاه رفتوآمد بزرگان، از علما و تجار شهر و حتی شهرستانها بود. حاجشیخ شخصیت معروف و ریشهداری بهحساب میآمد که جدشان در سرچشمه خوانسار دفن است؛ همان جایی که امروز محل دفن پدر شیخحسین هم هست. پس از آمدن خانواده انصاریان به تهران، مشکلات اقتصادی خانواده باعث شد آنها یکی دو بار به خوانسار برگردند و دوباره به تهران بیایند. بعد از اینکه حسین کلاس سوم ابتدایی را تمام کرد، خانوادهاش به خوانسار برگشتند و دوسال بعد دوباره به تهران آمدند. وقتی در تهران بود، به مدرسه برهان میرفت و وقتی به خوانسار رفت، در مدرسه جامعه تعلیمات مشغول به تحصیل شد. تحصیلات مقدماتی حوزوی را هم تحتتعلیم علیاکبر برهان به انجام رساند؛ از مجتهدان حوزه تهران و موسس مدرسه علمیه مسجد لرزاده. در همان مقطع شاگرد علی فلسفی هم بود؛ برادر محمدتقی فلسفی، یکی از مشهورترین و محبوبترین منبریهای ایران. بالاخره دوره دبیرستان تمام شد و نوبت به انتخاب رسید. حسین انصاریان که پدرش هم روحانی بود، یک دل در گرو حوزه علمیه داشت و از سوی دیگر بنا به رسم رو به تجدد زمانه، دلی دیگر به کرسیهای دانشگاه داده بود. همچنانکه خودش میگوید مهدی الهیقمشهای که طرف مشورت او قرار گرفت، تشخیص داد او در حوزه بسیار موفق خواهد بود و اتفاقا استعداد این جوان در سخنوری و منبرگردانی را متذکر شد.
دوران ورود انصاریان به حوزه علمیه قم همزمان بود با سیاسیترین دوران حوزههای علمیه شیعه در تاریخ خودشان تا آن زمان. او قبل از ملبسشدن به لباس روحانیت، در ۱۷سالگی، بعد از درس به محله یخچال قاضی میرفت تا در سخنرانیهای امامخمینی شرکت کند. منزل امام در محله یخچال قاضی بود که امروز به میدان روحالله معروف است و سخنرانیهایی در همان محل توسط ایشان برگزار میشد. طلبه جوانی که پس از درس، در شعاع منبرهای سیاسی امام قرار گرفته بود، همزمان به پخش اعلامیههای انقلابی هم اقدام میکرد. شیخ حسین میگوید: «یک روز آمدم به آنجا که سرم را اصلاح کنم و حاجعلی به من گفت آقا شما منبر هم میروید؟ گفتم بله. گفت شما ۳۰ روز ماه رمضان، صبحها بیایید به مسجد نو، بر خیابان خراسان که آن زمان امامجماعتش مرحوم شیخجواد فومنی بود.» این اولینباری بود که حسین انصاریان جوان، در تهران و در یک مسجد معتبر منبر میرفت؛ هرچند فقط ۱۰ دقیقه در هر صبح بیشتر نبود. حتی روز اول سخنرانی، از منبر بالا نرفت و روی همان پله اول نشست. میگوید روز اول ترس داشتم و زانوهایم میلرزید اما روزهای بعد ترسم رفتهرفته ریخت. تقریبا آن منبر در محل جا افتاد و او هم به خطیبی شناختهشده تبدیل شد؛ اما همزمان گرایشهای اسلام سیاسی هم در وجودش تقویت شدند.
بالاخره یکبار شب قدر، روی منبر، شاه و دولتش را موردنوازش قرار داد و همان سحر ساواک به خانهاش ریخت و دستگیرش کرد. او جمعا به مدت ۲۰ روز در زندان کمیته مشترک بود. خودش میگوید: «10 روزی در سلول انفرادی بودم و اوقاتم را به فاتحه برای گذشتگان، نماز قضا و شنیدن صدای ناله و فریاد افرادی که زیرشکنجه بودند خصوصا شبها سپری میکردم. نماز صبح را با صدای اذان مسجد امینالسلطان در خیابان فردوسی میخواندم. بعد از انتقال به سلول عمومی با آقای توسلی که اوایل انقلاب در سیمای جمهوری اسلامی ایران قرآن تدریس میکرد و همچنین هاشم صباغیان که اوایل انقلاب وزیر کشور بود و چند نفر دیگر همسلول شدم. یک مرتبه هوشنگ ازغندی (معروف به منوچهری) شکنجهگری که همه از نامش وحشت داشتند برای بازدید سلولها آمده بود. هاشم صباغیان به من گفت: به جهت اینکه من سابقه زندان دارم و به روحیات این افراد واقفم، به محض ورود او به سلول ما همه باید به احترامش بایستیم. من به او گفتم افرادی که به این صورت به مردم ظلم میکنند، دیگر احترام به آنها معنایی ندارد. درنهایت اگر ما به احترام او بلند نشویم آخرش زندان است که الان در زندان هستیم. لذا من توکل به پروردگار کردم و تصمیم گرفتم که به او احترام نگذاشته و بهخاطر ورودش بلند نشوم. وقتی نگهبان در سلول را باز کرد و او وارد سلول ما شد همه به احترام او برخاسته و سلام کردند ولی من همچنان گوشه سلول نشسته بودم. به او برخورد، با اشاره مرا خواست و گفت بیا برو بیرون. موقع رفتن هاشم صباغیان به من گفت: کارت تمام است. وقتی بیرون آمدم مشخصات مرا پرسید. خودم را معرفی کردم. علت دستگیری را از من سوال کرد و گفتم: قرآن و نهجالبلاغه برای مردم تفسیر کردهام. مقداری اخمهایش را درهم کشید و پرسید: ملاقاتی داشتهای؟ گفتم: نه. گفت: میخواهی ملاقات داشته باشی؟ گفتم: نه، بعد از این گفتوگوی کوتاه با کمال تعجب مرا مجددا به سلول برگرداند.»
بالاخره انقلاب پیروز شد و حسین انصاریان به همراه همبندیهایش، جملگی شدند گارد پیروز مبارزه. نظام اسلامی شکل گرفت و گردونه بازیهای سیاسی بین همان همقطاران دیروز شروع به چرخیدن کرد. شرح این ماجرا از این مقال بیرون است و در ضمن، راجعبه آن کتابها و مقالات مفصلی نوشتهاند اما به هرحال، شیخ حسین جزء کسانی بود که اگرچه همراه انقلاب باقی ماند، وارد این گردونه نشد و در ساحل گردابهای سیاسی همچنان به نشر و ترویج معارف دینی ادامه داد. کمی که از پیروزی انقلاب گذشت، عراق به ایران حمله کرد. صدام چنین میاندیشید که چون نظام سیاسی ایران نوپا و احتمالا نامنظم است، این بهترین فرصت برای حمله و متلاشیکردن ایران خواهد بود. این اشتباه محاسباتی را جز او هیچکس در هیچ جای تاریخ آن هم در ابعادی چنین وسیع انجام داده است. ملتی که بهتازگی انقلاب کرده و در اوج همبستگی اجتماعی قرار دارند، بهطور قطع در برابر یک تجاوز نامشروع تا پای جان میایستند. ایدئولوژی انقلاب اینجاست که دوباره به کار میآید و نقش امثال شیخ حسین انصاریان دوباره پررنگ و مهم میشود. معلوم میشود که او همچنان یک فرد سیاسی است اما نه به معنای جناحی و فرقهای آن. خود شیخ حسین ماجرا را چنین روایت میکند: «من در مشهد بودم که خبر حمله همهجانبه عراق را به میهن اسلامی شنیدم. داخل صحن حرم، مردم دورهم جمع شده، به رادیو گوش میدادند که اعلام شد: «عراق از دریا و هوا و زمین به کشور حمله کرده است. سریع به منزل آمدم و به خانواده گفتم که اثاثیه را جمع کنید، باید به تهران برگردیم. اهلبیت را به تهران رساندم، کارهایم را سروسامان دادم و همراه حاجآقا ارسین و با ماشین او راهی جبهه شدم. مستقیما به منطقه آبادان و خرمشهر وارد شدیم. هدف اصلی عراق تصرف این دو شهر و جدا کردن مناطق نفتخیز از ایران بود. چند روزی از شروع جنگ نگذشته بود و آبادان ۲۴ ساعته زیر آتش سنگین توپ خانه عراق بود. ما غافلگیر شده بودیم. ارتش، نظام و برنامه مشخصی نداشت. سپاه هم منسجم نبود و نیروهای مردمی برای جهاد، حفظ دین و مملکت؛ ولی ناهماهنگ و بیبرنامه به جبهه آمده بودند. با این اوصاف کار ما خیلی دشوار و درهمپیچیده بود ولی عراق با آمادگی قبلی جنگ کلاسیکی را شروع کرده بود. وقتی وارد آبادان شدیم، درگیری خیلی شدید بود. قسمتی از جبهه دست ارتش و قسمتی دست سپاه بود. نیروهای نامنظم مردمی نیز با عنوان فداییان اسلام و به سرپرستی مرحوم شهید سیدمجتبی هاشمی، در آبادان و خرمشهر مستقر بودند. ما هم به این طرف و آن طرف میرفتیم و با رزمندگان صحبت کرده، آنها را تشویق و تشجیع میکردیم. بعد از چند روزی که در آبادان به سر بردیم، به خرمشهر آمدیم. آنجا جنگ شدیدتر بود. عراقیها شهر را غارت کرده و نخلها را سوزانده بودند. من وآقای ارسین زیر گلولهباران عراق با ماشین به هرسو میرفتیم و به بچهها دلگرمی میدادیم و آنها را به پایداری و مقاومت سفارش میکردیم.» حضور در جبهه جنگ، تجربه منحصربهفردی برای کسی بود که بهعنوان واعظ و منبری، مرتب برای مردم راجعبه عقبی و آخرت و جهان پس از مرگ سخن میگوید. شیخ تجربه ملاقات با مرگ را چنین روایت میکند؛ «چندی بعد زمزمه سقوط خرمشهر به گوش میرسید. شهر از دو طرف در محاصره بود، مگر جاده خسروآباد به آبادان. همان زمان بود که محمدحسین فهمیده خود را به زیر تانک عراقیها انداخت تا جلوی آمدن آنها را به شهر بگیرد. مردمی که در شهر بودند همه درحال فرار بودند. ما هم دیدیم دیگر جای ماندن نیست. با آقای ارسین سوار ماشین شدیم و با سرعت از جاده خسروآباد به طرف آبادان حرکت کردیم. جاده زیرآتش بود و دشمن در فاصله ۲۰۰متری ما بود. زمانی گلولهباران چنان شدید شد که به ناچار از حرکت ایستادیم و زیر ماشین پناه گرفتیم. مرگ را جلوی چشمان خود میدیدیم. ساعت چهار بعدازظهر مقداری وضعیت آرامتر شد و ما از بیابان و بیراهه، وارد جاده اهواز شدیم و خود را به شهر رساندیم.»
حالا شیخ حسین باید در فضایی دیگر با پامنبریهای قدیمش حرف میزد: «من با بچههای سپاه و کمیته آشنا بودم. آنها جوانانی بودند که از سال ۱۳۵۵ به بعد پای منبرهای من میآمدند که از شلوغترین منبرهای تهران بود. در ادامه جنگ هم من درکنار آنها و در جبهههای جنگ بودم. یعنی بهطور مستمر و هرچند وقت یکبار، به جبههها سرکشی کرده، در پایگاههای مختلف برای رزمندگان اسلام سخنرانی میکردم.» دیگر محتوای منابر هم مقداری باید فرق میکرد: «در ارتباط با جهاد و مرزداری، آیات و روایات بسیاری را دستهبندی کرده بودم و گاهی در یک شبانهروز 10 بار برای گردانهای مختلف سخنرانی میکردم.» اساسا باید گفت شکل و شمایل منبر هم داشت فرق میکرد. همان شیخحسینی که شب اول منبرش در مسجد میدان خراسان، بهخاطر اضطراب بالای منبر نرفت و روی پله اول نشست، حالا باز هم باید منبر میرفت اما نه روی منبر، بلکه روی خاک و خاشاک و این بار نه از سر ترس، بلکه با عبور از اضطراب و پشتسر گذاشتن هر ترس و دودلی. «من همیشه مایل بودم که به خطمقدم بروم اما اغلب ممانعت میکردند و میگفتند امام فرمودهاند به چهرههایی که وجودشان خیلی لازم است، اجازه ندهید به جلو بروند. ولی ما توجیه میکردیم که پس این قاعده شامل حال ما نمیشود؛ چراکه ما چهره باارزشی نیستیم. بدینترتیب خود را به خطمقدم میرساندیم. به سنگرهای بچهها سرکشی و آنها را زیارت میکردیم و به آنها دلگرمی میدادیم. در شبهای تاریک با «بلد»، به سنگرهای تکتیراندازان، بچههای شناسایی و بیسیمچیها سر میزدیم و مقداری با آنها مینشستیم.» چنین حضوری بیهزینه نبود؛ هرچند پرداختن این بها، به تلمذ در مدرسه عشق میارزید. «یکبار در منطقه عملیاتی مجنون، شیمیایی شدم و لکههایی بر پوستم پدیدار شد، ولی پس از چندی خوب شدم و آثارش از بین رفت. چند وقت هم در منطقه شلمچه، که شاهد نبردهای سنگینی بوده، حضور داشتم و نیز در منطقه عملیاتی کربلای 5، که خیلی از دوستان ما آنجا شهید شدند.» بههرحال جنگ تمام شد و بر لوح دل هرکدام از بازماندههایش چیزی به یادگار گذاشت؛ «اوایل شهریور سال ۶۲، بعد از خاتمه عملیات والفجر ۳، از منطقه عملیاتی غرب، عازم مرخصی شدم. اینبار مدت مرخصی بنده و حضورم در تهران، یک مقداری طول کشید. بچههای بسیجی لشکر ۲۷ گاه و بیگاه نامه و پیک به سراغم میفرستادند و مضمون تمام پیغامهایشان این بود که حاجی؛ دلمان برایت تنگ شده. بیا پیش ما... [بغض میکند]... همین الان آن نامههایشان پیش من هست و من این نامهها را با هیچ چیز در این عالم عوض نمیکنم.» خیلیها با شیخ حسین انصاریان پس از جنگ آشنا شدند؛ وقتی سخنرانیهای او در دهه ۸۰ از تلویزیون پخش شد. یک منبری پخته و آزموده که حالا نه در تهران و خوانسار، بلکه در مقیاسی بسیار وسیعتر و مقابل چشم تمام مردم ایران قرار میگرفت. لحن و بیان او گذشته از مسائل صوری و فنی، به جهت حضور در کورانهای مختلف زندگی غنا و توسعه بیشتری پیدا کرده بود و عده زیادی از مردم آن را پسندیدند. وقتی روی منبر بسمالله میگوید و بر رسول و اهلبیت او سلام میفرستد تا وعظ را آغاز کند، انگار رفتهرفته پردههای غبارآلود زندگی یکییکی کنار میروند. خوانسار، میدان خراسان، مدرسه برهان، محله یخچال قاضی قم، زندان کمیته مشترک ساواک، جاده آبادان-خرمشهر، شلمچه و حالا دوباره حسینیه هدایت. شاید برای همین است که مردم میتوانند حرفهایش را باور کنند و با او همدل شوند.
در این رابطه بیشتر بخوانیم:
در دلِ مردم(لینک)
مهم این است که کجای مجلس وعظ ایستاده باشی(لینک)