تاریخ : Wed 22 Jun 2022 - 01:00
کد خبر : 73099
سرویس خبری : ایده حکمرانی

فلسفه ما راهنمای مستقیم کار حکومت و نظم دادن به جهان انسانی نبود و نیست

رضا داوری‌اردکانی در گفت‌وگو با «فرهیختگان»:

فلسفه ما راهنمای مستقیم کار حکومت و نظم دادن به جهان انسانی نبود و نیست

ارابی را بنیانگذار فلسفه سیاسی در عالم اسلام دانسته‌اند، از آن ‌جهت که بحث از سیاست و مسائل مربوط به جامعه و زندگی هر روزی در فلسفه پیش از او در جهان اسلام سابقه نداشت.

فارابی را بنیانگذار فلسفه سیاسی در عالم اسلام دانسته‌اند، از آن ‌جهت که بحث از سیاست و مسائل مربوط به جامعه و زندگی هر روزی در فلسفه پیش از او در جهان اسلام سابقه نداشت. بااین‌حال، اخلاف فارابی نیز آن‌طور که باید نظرات سیاسی او را بسط ندادند و به نحوی نسبت به آن بی‌اعتنا بودند. بر این اساس، می‌توان و باید پرسید که چرا فلسفه اسلامی با اینکه در آغاز به مسائل اجتماعی و سیاسی توجه داشت، در ادامه تغییر جهت داد و به تفکر الهیاتی مایل شد. آیا فیلسوفان اسلامی پرداختن به مسائل هر روزی را در شأن فلسفه نمی‌دانستند یا اینکه سیاست متولیان دیگری پیدا کرد. در این رابطه پرسش‌هایی را با دکتر رضا داوری‌اردکانی مطرح کردیم و از ایشان خواستیم تا حدی این مطالب را برای ما روشن کنند و ایشان نیز با آنکه احوال‌شان چندان اقتضا نمی‌کرد، منت گذاشته و به این پرسش‌ها پاسخ دادند. متن پیش‌رو مشروح گفت‌وگوی ما با استاد داوری‌اردکانی است.

مدرسان و محققان فلسفه در حوزه‌های علمیه غالبا متوجه ملاصدرا به‌مثابه پاسخ نهایی فلاسفه اسلامی به مسائل فلسفه بوده‌اند، اما حضرتعالی توجه به آغاز فلسفه اسلامی داشتید. لذا می‌توان از دو رویکرد سخن گفت، سنتی که به پرسش بنیادین فلسفه اسلامی و آغاز توجه دارد و سنتی که به پاسخ نهایی سنت فلسفه اسلامی در ملاصدرا توجه می‌کند و در تدارک این است که از فلسفه ملاصدرا یک نظام معرفتی برای اداره جامعه استنتاج کند و فلسفه اسلامی را به‌مثابه نظامی از پاسخ‌هایی برای پایه‌گذاری فلسفه سیاسی، فلسفه اقتصاد و... و نظامی از اندیشه‌ها و باورها می‌بیند که جامعه‌شناسی اسلامی و روان‌شناسی اسلامی و علوم انسانی اسلامی را برای ما به ارمغان بیاورد. توجه شما به فارابی این است که ما فلسفه اسلامی را نه به‌مثابه نظامی از پاسخ‌ها و باورها بلکه به‌‌مثابه نحوی از تفکر درک کنیم. سوال این است که چرا در برابر غرب باید به سرمشق فارابی برگردیم؟ مزیت رویکرد شما و لزوم آن چیست؟ 
با اینکه دیگر توان کافی برای خواندن و نوشتن ندارم، لازم دانستم به پرسش‌های سنجیده و دقیق شما پاسخ بدهم. پاسخ کوتاه من به پرسش اول این است که استادان فلسفه در کشور ما تلقی‌های متفاوت از مساله دارند. گروهی که فلسفه را علم به حقایق جاویدان می‌دانند، فلسفه را پایان‌یافته و پایان فلسفه را فلسفه کامل و کمال فلسفه می‌دانند و فلسفه، درنظرشان مطلوب بالذات و مایه بزرگ‌ترین شرف و فضیلت است. در تاریخ فلسفه ما اغلب استادان معاصر حکمت متعالیه ملاصدرا را کمال فلسفه می‌دانند. در اینکه فلسفه صدرا مهم است و آن را درست و بادقت باید آموخت و درک کرد، تردید نباید کرد. زمانی که من تازه با فلسفه آشنا شده بودم، می‌کوشیدم بدانم فلسفه چیست و چه اهمیت دارد و اگر آن را یاد بگیرم چه مزیت و فضیلتی پیدا می‌کنم یا درست بگویم چرا باید فلسفه بخوانم و فلسفه به چه کارم می‌آید و با ما چه می‌کند؟ آسان‌ترین و شایع‌ترین پاسخ به پرسش این بود که فلسفه مجموعه‌‌ای از تصورات و تصدیقات است که به هیچ کار نمی‌‌آید و صرفا به درد فضل‌‌فروشی و تظاهر به دانایی می‌خورد ولی دلم چیز دیگری می‌گفت و نمی‌‌پذیرفت که کسانی با برخورداری از درک و نظم فکری اعجاب‌‌آور بیایند و حرف‌هایی بلهوسانه و بی‌معنی بزنند و این حرف‌ها در تاریخ بماند. من نمی‌دانم آنچه می‌ماند چه در خود و با خود دارد که مایه دوامش می‌شود اما این را می‌دانم که هر کاری و هر سخنی نمی‌‌ماند و زندگی آدمی نیز به چیزهایی که در تاریخ می‌ماند، بستگی دارد. اگر این بیان درست باشد یا وجهی داشته باشد، فلسفه را نمی‌‌توان ناچیز دانست؛ زیرا از دو هزار و پانصد سال پیش آثار فلسفی ماندگار بوده، ولی مشغول شدن به آن یک چیز است و دانستن اینکه فلسفه چیست و چرا هست و ما چه نیازی به آن داریم، چیزی دیگر است. با مشغول شدن به فلسفه و تکرار مطالب آن تحولی در فکر و عمل زندگی پدید نمی‌آید اما وقتی از درون جان می‌پرسیم فلسفه چیست و چرا هست و اگر نباشد چه می‌شود، داریم به عالم انسانی خود فکر می‌‌کنیم. تلقی معمول و رسمی از فلسفه این است که افلاطون و ارسطو و دیگر فیلسوفان نظام‌هایی به نام فلسفه ساخته‌اند که در آنها مراتب وراء حس و مجردات و مقام معنوی وجود آدمی بیان می‌شود و بیشتر ارزش اخلاقی دارد و در کمال نفس موثر است. البته افلاطون و ارسطو غایت زندگی آدمی را سعادت می‌دانستند ولی توجه کنیم که آنها معتقد بودند سعادت در مدینه انسانی محقق می‌شود و بنابراین جایگاه فلسفه که راه به سعادت می‌برد، مدینه است نه صرف اذهان اشخاص. به نظر آنان مدینه‌‌ای به سعادت راه می‌‌برد که مدینه دانایی و عدل باشد. فلسفه متعلق به اشخاص نیست بلکه به عالم انسانی تعلق دارد. کسی که فلسفه را تاریخی می‌داند، طبیعی است که بیشتر به آغاز آن نظر داشته باشد.
در نظر من نیز آغاز اهمیت دارد؛ زیرا تفکر و آزادی در آغاز، ظهور و جلوه و اثر بیشتری دارد و هرچه پیش می‌رویم، این جلوه و اثر کمرنگ‌تر می‌شود. صاحب‌نظرانی که در تاریخ دوره اسلامی ایران به فلسفه رو کردند، پرسش و طلب و شجاعت داشتند. پرسش هم اگر پرسش جان و برآمده از اعماق آن باشد، زمزمه تفکر است. جهان کنونی چون عادت دارد به حاصل و نتیجه نگاه کند و البته شاید همیشه به این امر هم خودآگاه نباشد، عجیب نیست که در تاریخ فلسفه دوره اسلامی نیز به کار بزرگی که استادان فلسفه در اسکندریه و انطاکیه و مرو و بغداد کرده‌اند، چندان توجه نشود و صرفا به پایان و کمال نظر کنند. نظر به کمال داشتن هم در حد خود خوب است و من بسیار متاسفم که نتوانستم یک دوره درس شفا یا اسفار را نزد استادان بزرگ فلسفه بخوانم. شاید اگر از این توفیق بهره داشتم، می‌‌توانستم نظرهای اجمالی خود درمورد بسط فلسفه اسلامی و جمع تدریجی کلام و عرفان و فلسفه‌های مشاء و اشراق از فارابی تا ملاصدرا را بیشتر تفصیل بدهم. برای من فارابی از آن‌جهت بزرگ بود که در صدر تاریخ فلسفه ما در کانون تلقی دو فرهنگ ایستاد و آن دو را نه‌فقط قابل جمع بلکه یکی دانست و با این تلقی هم دین را با اندیشه یونانی آشنا کرد و هم یونانیت را رنگ و طعم دینی بخشید.
این‌که این تلقی تا چه اندازه درست است و چگونه می‌توان آن را پذیرفت، اکنون مورد بحث نیست. مهم این است که فارابی طرح وحدت دین و فلسفه را درانداخت. درست است که نظر او مقبول طبع بسیاری از فقها و متشرعه قرار نگرفت اما این طرح آغاز راه فلسفه اسلامی بود. ابن‌سینا اصل و کلیت طرح فارابی را پذیرفت اما آن را تا حدودی تعدیل کرد و شاید با این تعدیل که برای نزدیک کردن فلسفه به دین ضرورت داشت، عنصر مهمی از فلسفه فارابی حذف شد. ابن‌سینا با همه احترامی که برای فارابی قائل بود از مدینه فاضله او حرفی نزد. اهمیت فارابی بیشتر در این بود که می‌‌گفت فلسفه در حکومت و نظام و سازمان زندگی چه جایی دارد و چه اثری در نظام زندگی می‌گذارد و پس از فارابی این مبحث از فلسفه تقریبا از نظر افتاد یا بهتر بگویم تفسیری از نبوت و شریعت جای آن را گرفت. امیدوارم این سخن من مقبول نظر اهل فلسفه اسلامی قرار گیرد. ما نه‌فقط فلسفه بلکه به‌طورکلی درست و نادرست وخوب و بد را با میزان مشهورات و مقبولات سیاسی و اعتقاد به دموکراسی و سوسیالیسم و طرفداری از حکومت و مخالفت با آن می‌سنجیم. ما فهم و فکر را تابع این مشهورات کرده‌ایم. در جایی دیدم، کسی نوشته است صادق هدایت فاشیست بوده؛ زیرا کتاب علویه‌خانم را نوشته، و داوری چون از هنر مقدس گفته است هیچ هنری جز هنر مقدس را هنر نمی‌داند. اولین‌بار هم که نوشتم اخلاف فارابی به فلسفه سیاسی او توجه کافی نکردند، یکی از فضلا نوشته کوچکی را که بیشتر متضمن موعظه و فقه بود، انتشار داد تا اثبات کند فیلسوفان ما هرگز از اندیشه سیاسی اعراض نکرده‌اند. کسانی نیز نظر مرا درباره تاسیس فلسفه اسلامی در تفکر فارابی کافی ندانستند و معترض بودند که چرا فارابی را متاثر از آرای افلاطون و ارسطو و افلوطین و... دانسته‌ام و گفتند که فلسفه فارابی هیچ ربطی و دینی به یونانیان ندارد. معروف است که بدیهیات را نمی‌شود انکار کرد، ولی می‌بینیم که چه آسان آنها را انکار می‌کنند. به این انکار بدیهیات آن هم از سوی دانشمندان باید توجه کرد. وقتی در آثار فلسفی از فارابی تاکنون نظر می‌کنیم و می‌بینیم تعابیر و اصطلاحات و اصول و قواعد فلسفه همه سابقه در آثار یونانیان دارد و باز هم فلسفه اسلامی را به‌کلی مستقل از فلسفه یونانی می‌‏دانند، نمی‌دانند که با فلسفه و به‌طورکلی با فهم چه می‌کنند. به قواعد و اصول و تعاریف کاری نداشته باشیم بلکه بپرسیم اسلاف صاحب‌نظر ایرانی و خراسانی ما اصطلاحات قاطیقوریاس و بوطیقا و رتوریقا و جوهر و عرض و ماهیت و علیت را از کجا آورده‌اند. این هنر آنهاست که دانش دیگران را آموخته‌اند. دانش را از هر جا باید گرفت و اگر کسی می‌خواهد دانش، دانش شخص او یا خانواده و قبیله‏اش باشد، بداند بهتر است برود پیشه‌ای غیر از دانش برای خود دست‌وپا کند.
 فارابی خود اعتراف دارد که شاگرد یونانیان بوده و به‌صراحت گفته است که اگر در زمان ارسطو بودم در زمره شاگردان بزرگ او بودم. پس این چه اصراری است که بگوییم هرچه آورده، از خود او بوده یا از عالم فرهنگی خراسان و اسلام اخذ کرده است؟ اصلا مساله فارابی مطرح نیست. همه فیلسوفان جهان از رواقیان روم و فیلسوفان قرون وسطی و جهان اسلام گرفته تا فلاسفه دوره جدید همه در سایه تفکر یونانی قرار داشته‌اند. اگر سقراط و افلاطون و ارسطو نبودند، نیچه می‌توانست گریبان چه کسی را بگیرد و با او درآویزد و مگر موسس فلسفه اسلامی بودن مقام کوچکی است و کسی که فارابی را موسس این فلسفه دانسته، قدر او را بزرگ ندانسته است؟ فارابی بزرگ است؛ زیرا خواسته جایگاهی برای فلسفه در جهان اسلام بجوید و در این راه تا حدودی توفیق داشته است. من این توفیق را دیده و دریافته و بازگفته‌ام، اما این هم امر واضحی است که اخلاف فارابی بیشتر به منطق و مابعدالطبیعه پرداختند و ریاضیات و طبیعیات را به اهلش واگذاشتند و سیاست را به امیران و فقیهان سپردند. البته از آنجا که به فلسفه تعلق‌خاطر داشتند و می‌خواستند جامعیت فلسفه را حفظ کنند، خلاصه‌ای از اخلاق و سیاست هم در پایان آثار خود می‌آوردند تا اینکه حاج‌ملاهادی سبزواری در پایان شرح منظومه خود دفتری از اخلاق آورد که یکسره اسلامی و عرفانی است. با توجه به این سابقه اهل فضل دیگر نباید توقع داشته باشند که راه رفع مشکلات و حل مسائل اقتصادی- اجتماعی و فرهنگی را از آثار فیلسوفان نامدار ایران و به‌خصوص ملاصدرا اقتباس و استخراج کنند. وقتی فیلسوف خود از امور جاری زمان خود و از فلسفه عملی تقریبا چشم پوشیده یا به‌ندرت از آن حرفی زده و تازه آن حرف هم ترکیبی از فقه و فلسفه و کلام بوده، ما چگونه از آثار مابعدالطبیعی‌اش که سیر در راه آسمان است، علوم اجتماعی و دستورالعمل سیاسی و ره‌آموز اصلاح فرهنگ دریابیم؟ فیلسوفی که به زمان خود نپرداخته و در کهک خوش‌آب‌وهوا عزلت و سکنی گزیده است، چگونه معضلات فرهنگ و اقتصاد و علم و آموزش ما را حل کند؟ مقصودم این نیست که ما به تأمل در آثار صدرا نیاز نداریم و آن تفکر ما را در زندگی کنونی راهنمایی نمی‌کند، بلکه می‌گویم فیلسوف مستقیم نمی‏تواند مسائل امروز ما را حل کند. شاید مناسب‌ترین برداشت از سیاست و اخلاق ملاصدرایی را بتوان در آثار ملامهدی و ملااحمد نراقی یافت. این پدر و پسر آثار خوبی در اخلاق و سیاست نوشتند و البته ملااحمد مبحث ولایت‌فقیه را نیز تفصیل داد، ولی فلسفه ما هرچه بود و هست، راهنمای مستقیم کار حکومت و نظم دادن به جهان انسانی نبود و نیست. اگر فیلسوفان جدید راهگشا و راهنمای علم و تکنیک و سیاست شدند، از آن‌رو بود که آدمی را دائرمدار جهان و کار جهان می‌دانستند و بر این مبنا می‌اندیشیدند که آدمی می‌تواند با اراده و دانش خویش جهان را مسخّر خود سازد و بر گیتی حاکم شود. فلسفه ما بازگرداندن امانت فلسفه به آسمان بود. سقراط گفته بود من فلسفه را از آسمان به زمین آوردم. فیلسوفان ما ماموریت و عظمت‌شان در این بود که این امانت را به جایگاه اولیه‌اش بازگردانند و بازگرداندند، اما فلسفه جدید به زمین و زندگی انسان وفادار بود و با این وفاداری و برای پیشرفت در زمین و بهبود زندگی و احراز قدرت بود که به دگرگون‌سازی جهان با روکردن به علوم فیزیک و ریاضی و طب و شیمی جدید پرداختند و سپس برای مواجهه با بحران‌ها به علوم انسانی و اجتماعی رسیدند. جهان نیاکان قدیم ما به علوم انسانی و اجتماعی نیاز نداشت و به همین جهت این علم به وجود نیامد. امروز اگر احساس نیاز به این علوم می‌کنیم، از آن‌روست که ما در جهان جدید یا در حاشیه آن زندگی می‌کنیم و به علم و تکنولوژی و البته به علوم اجتماعی نیاز داریم، اما برای اینکه بتوانیم از علم بهره ببریم باید بکوشیم آن را در زندگی‏مان وارد کنیم. متاسفانه هنوز چنان‌که باید علم جای خود را در زندگی ما پیدا نکرده است. شاید علاقه و توجهی هم که به علوم اجتماعی داریم ناشی از این باشد که در ناخودآگاه خود این علوم را گره‌گشای بلاتکلیفی‏مان در تجدد می‏دانیم و این‏همه از آن می‌گوییم. به گمان من مشکل این است که علوم انسانی و اجتماعی و به‌طورکلی علم جدید قبل از جای‌گیری در جامعه به‌‏کار ما نمی‌‏آید و این جای‌گیری نیز موکول به تحول اساسی در جامعه است. نمی‏دانم آیا توانسته‏ام با سخن موجز خود مطلب مهمی را که عنوان کردید، روشن کنم یا نه، اما از فحوای پرسش حس می‏کنم شما هم با نظر من مخالف نیستید. این‏که پرسیده‌اید چرا دربرابر غرب باید به سرمشق فارابی برگردیم و مزیت این رویکرد چیست، مطلب دیگری است که نمی‌دانم چه کسی آن را طرح و پیشنهاد کرده است. من چنین پیشنهادی عنوان نکرده‌ام و اگر در جوانی به فارابی توجه کرده‌‌ام، وجهی جز این نداشته است که می‌‌خواستم بدانم تفکر فلسفی در جهان اسلام چگونه آغاز شده است. شاید این نکته نیز در خفایای روحم پنهان بوده است که در این زمان به تجدید تفکر نیاز داریم و باید بیندیشیم که چنین تجدیدی تا چه اندازه ممکن است. فلسفه را برای حل مسائل هر روزی نباید آموخت؛ زیرا فلسفه به مشکلات و مسائل جاری زندگی نظر ندارد بلکه به اساس و بنیان می‌پردازد و اگر کسی بخواهد آن را وسیله و کارساز رفع مشکلات سازد، راه به جایی نمی‌برد و بیشتر به فلسفه ستم می‌کند.

آیا عبور یا تخطی فارابی از صورت تفکر یونانی را صرفا باید ستود؟ یا آنکه باید آن را به‌منزله هدم فلسفه و ادغام آن در دین و تبدیل و تقلیل آن به «کلام» نکوهید؟ یا راه سوم را اختیار کرد؟ بسیاری از مستشرقان و روشنفکران بر دیدگاه دوم به نحو جزمی پای می‌‌فشارند و بدین‌ترتیب ما را به‌کلی از بهره‌گیری از میراث حکمت اسلامی منع می‌کنند. راه سوم چیست؟ مثلا چرا در سنت فلسفه اسلامی پس از فارابی، توجه به قلمرو فرهنگ و سیاست اینچنین به محاق می‏رود و فلسفه اسلامی از زایش تفکر سیاسی و اجتماعی تا حدود زیادی سترون می‏ماند؟ حال آنکه تفکر یونانی و اندیشه معاصر غربی از این حیث به‏مراتب غنی‏تر از فلسفه اسلامی است. می‌‏دانیم که فارابی البته خود بیشترین سهم را در توجه به «فلسفه فرهنگ» داشته است. اما آیا او به‌عنوان موسس فلسفه اسلامی سهمی در فقر تفکر سیاسی پس از خویش ندارد؟ چرا عقل فلسفی مسلمین تا این حد منسلخ از خرد زندگی و خرد تاریخی است؟
فیلسوفان از این بخت خوب و بد بهره دارند که هم مورد ستایش قرار می‌گیرند و هم ملامت و حتی لعن و نفرین می‌‌شوند، ولی فلسفه مجال نقد و بحث است و ملامت و ستایش در آن چندان وجهی ندارد. آنچه فارابی آورده و گفته، فهم او از فلسفه است. ولی به تعبیر شما کسانی آن را تخطی از فلسفه یونانی دانسته و آن را نکوهش یا ستایش کرده‌اند. بعضی پژوهندگان هم در آن استخدام فلسفه توسط دیانت دیده و آن را پسندیده یا مردود دانسته‌اند. این تلقی‌ها همه ایدئولوژیک است، ولی فلسفه ایدئولوژی نیست و آن را چیزی در میان چیزها و ازجمله وسایلی که بتوان آنها را برای رسیدن به مقاصد خود به‏کار برد، نباید دانست. این‌‌که گاهی می‌شنویم که می‏گویند این حرف‌‏ها فلسفه است و به آن کاری نداشته باشیم، اندرزگوها نمی‌دانند اگر فلسفه وجود داشته باشد، نمی‌توانیم به آن کاری نداشته باشیم؛ زیرا در این‌صورت فلسفه با ما کار دارد و البته اگر نباشد، حرف‌هایی را که به نام فلسفه می‌زنند می‌توان و باید کنار گذاشت و نادیده گرفت. ما اکنون در دوره نشاط تفکر نیستیم و به این‌جهت است که کار می‌کنیم، بدون اینکه فکر کنیم و فکر نمی‌کنیم و حرف می‌زنیم و وقتی گفته می‌شود اندکی هم بیندیشید که چه می‌کنید و چه می‌گویید و به کجا می‌روید، می‌گویند فلسفه‌بافی را کنار باید گذاشت و کار باید کرد. این حرف شاید با حسن‌نیت به زبان می‌آید و متاسفانه سخنان و کارهایی که بدون فکر و با حسن‌نیت به زبان آمده و ادا شده، در تاریخ موجب خطرها و زیان‌ها و آسیب‌های بزرگ شده است.
نمونه‌های ائتلاف حسن‌نیت و حماقت را در تاریخ 200ساله اخیر ایران بسیار می‌توان یافت. ولی هیچ فیلسوفی مسئول این وضع نیست. نظر فیلسوف وجه و جلوه‌ای از تاریخ و گاهی یک حادثه بزرگ تاریخی است.
فارابی نیز فیلسوف بوده و در فلسفه او هنوز جلوه توجهی که استادان یونانی‌اش به زندگی مدنی و سیاسی داشتند، پیدا بوده است. اخلاف او نظر سیاسی‌اش را تعدیل کردند، اما اصل کلی فلسفه‌اش که وحدت دین و فلسفه بود به‌صورتی حفظ کردند. حتی آرای اهل مدینه فاضله هم کم‌وبیش موردقبول قرار گرفت، اما درمورد صورت حکومت و سیاست، مباحث او بسط پیدا نکرد. به‌عبارت دیگر پس از فارابی فلسفه خیلی زود از وظیفه صورت‌بخشی به زندگی صرف‌نظر کرد و بیشتر به استکمال نفس مایل شد. ملاصدرا مبحث نفس را از فلسفه طبیعی بیرون آورد و آن را جزئی از مابعدالطبیعه (الهیات) قرار داد و تصدی امر سیاست و اخلاق را بیشتر به شریعت متعلق دانست. این مطلب را از آنجا می‌گویم که او علم را به دو علم دنیا و عقبی تقسیم می‌کرد و فلسفه را علم عقبی و آخرت یعنی علم به عالم مجردات و لوح و قلم و عالم امر و تعیّن اول و حقیقت محمدی می‌دانست و معتقد بود کمال آدمی با این علم حاصل می‌شود، اما علم سیاست ازجمله علوم دنیا و جزئی از علم اعمال است (برای آشنایی با تفصیل مطلب به کتاب «اکسیرالعارفین» فیلسوف مراجعه شود).
از این بابت فیلسوف را ملامت نباید کرد؛ یعنی اگر بحث سیاست از فلسفه حذف شده، گناهش به گردن ابن‌سینا و سهروردی و میرداماد و ملاصدرا و... نیست. وقتی در جهانی حکم شریعت جاری است فیلسوف دربرابر شریعت چه طرحی از عمل و اخلاق پیش آورد و مگر آثار اخلاقی سیاسی ابوعلی مسکویه و خواجه نصیرالدین طوسی چه اثر و تاثیری داشته است؟ پس اینکه فلسفه در جهان اسلامی در منطق و مابعدالطبیعه خلاصه شد و دیگر جامع همه علوم نبود، اولا عیب فلسفه نیست و ثانیا ربطی به قصور و تقصیر فیلسوفان ندارد. ما حق نداریم به ابن‌سینا بگوییم که چه می‌بایسته است بگوید و چه نمی‌بایست بگوید. مثال فیلسوف جهان اسلام ابن‌سینا و صدرالدین شیرازی‌اند. اینها مظاهر فلسفه جهان اسلامند. نه اینکه با نبوغ شخصی خود مطالبی را آورده باشند و می‌توانستند چیزهای دیگر هم بر آن بیفزایند که نیفزودند. فلسفه دوره اسلامی همین است که هم‌اکنون هست. توقع اینکه چرا از سیاست نگفتند و به استقبال علم تکنولوژیک نرفتند، توقع بیجایی است.
اگر می‌بینید فلسفه جدید غربی از خرد کارساز جهان می‌گوید، جهانش با جهان دینی تفاوت دارد. جهان جدید با خروج از جهان دینی قرون وسطی آغاز شده و با این خروج خرد منورالفکری را راهنمای راه، و راه را راه پیشرفت و علم تکنولوژیک و تسلط بر جهان و هرچه هست، کارساز زندگی و بسط و پیشرفت دانسته است. هر جهانی بنای خاص دارد و با تفکر خاص بنا می‌شود و اصول راهنمای خاص دارد. پس هر جهانی جای هر تفکر و هر علم و عملی نیست؛ زیرا متفکران از جهان خویش جدا نیستند حتی آنان که بشارت جهان آینده می‌دهند از مرز عالمی که در هم می‌ریزد و از هم می‌پاشد به عالمی که بنیاد می‌شود، رو می‌کنند. آنها از خود چیزی ندارند بلکه سخنگویان زمان خویشند نه حاکمان زمان. آنها تصویر جهان خود را جعل نمی‌کنند بلکه ناظران و گزارشگرانند. ما اکنون که خود را نزدیک به جهان متجدد و کم‌وبیش آشنا با اصول و قواعد آن می‌دانیم و آنها را بیشتر نادانسته به رسمیت شناخته‌ایم، براساس تلقی تجددمآبی‌مان فیلسوفان زمان‌های گذشته و عهدهای به‌سرآمده را با وضع جدید می‌سنجیم و ممکن است بگوییم چرا ملاصدرا که معاصر دکارت بود، کاری که دکارت کرد، نکرد و چرا مثل کانت طرح خرد منورالفکری را درنینداخت و... . ما آزادیم که هرچه به نظرمان می‌رسد بگوییم، اما بدانیم آنچه معمولا به نظرمان می‌رسد بیشتر سخن تاریخی رسمی است. فیلسوف هم محدودیت‌های خود را دارد. او معمار جهان، آن هم هر جهانی که خود آن را می‌پسندد و دوست می‌دارد، نیست بلکه با نظم جهان خود می‌اندیشد و البته می‌تواند با آن نظم موافق نباشد. اما در اختیار او نیست که نظم نامطلوب را بردارد و نظم دلخواه را به جای آن بگذارد. فیلسوف دلخواه ندارد اما در دلخواه مردمان نظر می‌کند و به آن می‌اندیشد و دلخواه‌های ممکن و محال را از هم تمییز می‌دهد. در جامعه توسعه‌نیافته کنونی تمناهای محال کم نیست و به‌خصوص در میان ما این تمناها بسیار قوی و شدید است و ازجمله معمولی‌ترین آنها این‌که اجزاء جهان غیردینی را که شاید بالذات غیردینی باشد، اخذ کنیم و به آنها صفت دینی ببخشیم. آدمی موجودی است که نشان خدایی با خود دارد و به قول سارتر می‌خواهد خدا شود، اما تمنای محال می‌کند. آدمی اندکی از علم و اراده بهره دارد و هرچه بخواهد، نمی‌تواند بکند و از خود توقع بیش از اندازه نباید داشته باشد. فارابی هم کاری که می‌توانسته، کرده و آنچه به نظرش می‌رسیده، گفته است. او در فرهنگ ایران اثر گذاشته؛ اما مسئول پیشامدهای دوران بعد از خود نیست. فارابی تفکر فلسفی را نه‌فقط فقیر نکرده بلکه اساس فلسفه‌ای را که فلسفه اسلامی‌اش می‌دانیم، مستحکم کرده است. امروز اگر ما نمی‌توانیم مانند فارابی بیندیشیم و از او پیروی نمی‌کنیم، نباید از او توقع داشته باشیم در هزار و صد سال پیش او از ما پیروی می‌کرده و چیزی می‌گفته است که در پایان دوران تجدد و در شرایط تجددمآبی علیل و ناتوان و مردد موردپسند ما باشد. او در زمان خود فکر کرده و فکرش متعلق به زمان اوست. بیشترین بهره‌ای که ما از فارابی و امثال او می‌توانیم ببریم، این است که با تأمل در آرا و آثارشان نسبتی را که با زمان داشته‌اند، بازشناسیم و با درک آن زمان و تفاوتش با زمان کنونی زمان خود را بهتر درک کنیم و با درک زمان راه زندگی را بیابیم. ما گاهی از فیلسوفان و امیران و شاهان و وزیران جهان قدیم توقعاتی داریم که در زمره امکان‌های علم و عمل ایشان نبوده است. فیلسوف جهان اسلامی نمی‌توانست مثل کانت از علم صورت‌بخش جهان بگوید و نظام‌الملک و حتی میرزا تقی‌خان امیرکبیر نمی‌توانستند اندیشه دموکراسی را دستورالعمل کار خود قرار دهند؛ زیرا کارهای درست و موثر همه مرهون اوقات خاص است و به اقتضای زمان و به حکم خرد تاریخی صورت می‌گیرد. پس افسوس نباید خورد که چرا صاحب‌نظران ما به تفکر سیاسی و خرد تاریخی جهان جدید اعتنا نداشته‌اند. آنها نه می‌توانسته‌اند و نه ضرورتی داشته است که به چنین تفکر و خردی رو کنند. آنچه مایه دریغ است، این‌که ما در برخورد با اروپا و فلسفه و علم و سیاست جدید وحدت تجدد و همبستگی علم و فلسفه و سیاست در فرهنگ اروپایی را نشناختیم و ندانستیم که جهان جدید را خرد تاریخی (به قول کانت خرد منورالفکری) راه برده و اکنون هم چون تجدد جهانی شده است همه جهان به این خرد نیاز پیدا کرده‌اند. ما هم در کار سیاست و اقتصاد و برنامه‌ریزی و مدیریت و علم و آموزش‌وپرورش به این خرد نیازمند بوده‌ایم و هم‌اکنون هم نیازمندیم. با احترام به کسانی که سعی کرده‌اند با فهم و درایت موروث خود مسائل را حل کنند، عرض می‌کنم که خرد شیخ‌مفید و ابوعلی سینا و نظام‌الملک و نصیرالدین طوسی هرچه عظیم باشد، حلّال مسائل جهان کنونی نیست. هر جهانی نظمی دارد و جهان بشری را جهان بدون فرهنگ و مجموعه اشیای پراکنده و بی‌ارتباط با یکدیگر نباید دانست. اشتباهی که برای ما پیش آمده، این است که سیاست و علم و تکنولوژی و مدیریت را ازجمله اعراض جدا از فرهنگ انگاشته و گمان برده‌ایم این اعراض را از «آلودگی‌اش» به فرهنگ جدید نجات می‌دهیم و آن را براساس فرهنگ خود بنا می‌نهیم و این رای چنان در جان‌ها ریشه کرده است که همه از عالم و عامی، متجدد و سنتی، دانشگاهی و حوزوی، چپ و راست، سوسیال‌دموکرات و سوسیالیست و لیبرال‌دموکرات و معتقد به حکومت دینی درمورد آن اتفاق دارند و کمتر کسی در آن تردید می‌کند. گویی اعتقاد پیدا کرده‌اند که با هر فرهنگی یا با توسل به نام هر فرهنگ به هر مقصدی می‌توان رسید. بعضی از این معتقدان خود را پیرو خرد می‌دانند و شاید نمی‌دانند که خردشان عین اعتقادشان است. این خرد، خرد بحث و نقد نیست. خرد تحکم است و به پرسش علم و سیاست و دانشگاه چیست، پاسخ‌های سطحی و صوری می‌دهد و معتقد است اینها هریک می‌توانند و باید چنان باشند که آنها می‌خواهند. ما دیروز به خرد تاریخی نیاز نداشتیم اما از 150 سال پیش به آن نیاز پیدا کرده‌ایم اما از این نیاز خبر نداریم و به این‌جهت در طلبش نمی‌کوشیم؛ زیرا هنوز این نیاز به خودآگاهی ما نرسیده است. نیاز به خرد تاریخی نیاز اشخاص نیست، نیاز جهان انسانی یا مدینه و کشور است و مردمان وقتی به آن احساس نیاز می‌کنند که با جهان انسانی دمساز شده باشند ولی اگر مردمی بی‌خبر از جامعه جدید و درعین‌حال معتقد به همه اصول و قواعد تجدد و شئون آن و به‌خصوص علم و تکنولوژی باشند، چه‌بسا همه دانسته‌هایشان از جهان جدید کم‌وبیش تصورات و تصدیقات انتزاعی است و معلوم نیست چه ربطی میان آنها وجود دارد و به این‌جهت جدا دانستن آنها از فرهنگ اروپایی و قرار دادن‌شان در کنار فرهنگ خودی در فکر مشکلی پیش نمی‌آورد و شاید تا حدودی مایه آرامش‌خاطر هم باشد ولی با این آرامش‌خاطر و علم و تکنولوژی و مدیریت بیگانه با یکدیگر کشور قرار پیدا نمی‌کند؛ زیرا هیچ‌یک از اینها بدون پشتوانه فرهنگ جدید محقق نمی‌شوند ولی اگر بپرسند ما که به فرهنگ دیگری قائلیم، چگونه و چرا باید فرهنگ اروپایی را در زندگی و دیار خود بپذیریم، به این پرسش پاسخ چندان قانع‌کننده‌ای نمی‌توان داد؛ زیرا اعتقاد منطق خاص خود را دارد و معتقد با هر استدلالی قانع نمی‌شود. البته در نزد معتقدان به فرهنگ خودی فرهنگ جدید یا به‌طورکلی فرهنگ غربی یکسره مردود نیست و چنان‌که اشاره شد، بسیاری از اصول و قواعد آن مثل اصل پیشرفت مقبولیت عام دارند یا لااقل می‌توان از آنها بحث کرد. سخن گفتن از سوفوکل و اوریپید و ویرژیل و دانته و سروانتس و شکسپیر و دکارت و بالزاک و گوته و هگل و گوگول و داستایوفسکی و حتی از تئاتر و سینما و نقاشی و موسیقی، منعی ندارد. خور و خواب و شیوه زندگی و مصرف ما هم می‌تواند موافق رسم آمریکا و اروپا باشد؛ به شرط اینکه خرد راهبر نظم زندگی را خرد و فرهنگ اروپایی ندانند. اینجا من هم جرات نمی‌کنم بگویم باید به خرد اروپایی رو کرد و یکسره آن را پذیرفت. شما هم به مناسبتی در پرسش خود از راه میانه پرسیده‌اید. اتفاقا اگر راهی وجود داشته باشد همان راه میانه است و مگر مردمی می‌توانند به فرهنگ دیگری رو کنند بی‌آنکه نسبتی با فرهنگ خود داشته باشند. فرهنگ جدید را بدون التفات به فرهنگ خود نمی‌توان شناخت و از آن خود کردنش نیز صرفا به مدد فرهنگ خودی امکان دارد. خرد تاریخی که به آن اشاره کرده‌ام در این زمان خرد تجدد است. این خرد در نزد ما و در فهم ما بیشتر صورت انتزاعی دارد و هنوز خرد تاریخی نشده است و درصورتی تاریخی می‌شود که در مواجهه با فرهنگ خودی قرار گیرد تا بتوان نسبت دو فرهنگ و صفت و جایگاه فرهنگی را که می‌آید، بازشناخت. مواجهه‌ای که فارابی در زمان خود به آن اهتمام کرد و با اهتمام به آن آموزگار و معلم ثانی شد، در زمان جدید چنان‌که باید صورت نگرفته است و به این‌جهت همه می‌پندارند با فهم و خرد خود که آن را مطلق خرد می‌انگارند از عهده حل هر مساله‌ای هرجا باشد، برمی‌آیند؛ یعنی همه خود را دانا و دیگران را نادان یا غافل می‌دانند و با اینکه پیوسته نقص و ناکارآمدی علم و عمل خود را می‌آزمایند باز هم نمی‌پذیرند که در دعوی خود اندکی تأمل کنند. ما اکنون به خرد تاریخی نیاز داریم ولی تا به نیاز خود پی نبریم، راهی به برآوردن آن پیدا نمی‌کنیم، و وقتی به نیاز خود پی می‌بریم که اندکی هم از جهل خود باخبر شویم. همه‌دان و همه‌توان خداست و ما هر که باشیم، جهل‌مان و ناتوانی‌مان از دانش و توانایی‌مان بیشتر است. عیب فلسفه این است که بیشتر از نادانی ما خبر می‌دهد و علم‌مان را ناچیز می‌داند ولی این عیب عین حسن است.