تاریخ : Wed 20 Jul 2022 - 00:20
کد خبر : 73090
سرویس خبری : ایده حکمرانی

با درک مدرن از جهان، رنج بی‌معنی می‌شود

گفت‌وگوی «فرهیختگان» با علیرضا بلیغ درباره نسبت رنج و انسان- بخش دوم

با درک مدرن از جهان، رنج بی‌معنی می‌شود

در تراژدی می‌گوید من شایسته این نیستم و شایستگی را در فضایلی می‌بیند که نزد انسان در آن جهان پذیرفته شده است. یکی از علت‌هایی که این تصورات در یونان پدید می‌آید این است که تنها قومی که خدایان آنها صورت انسانی دارند، یونانیان هستند.

علی عسگری، خبرنگار: نسبت رنج و انسان ازجمله موضوعاتی است که به‌خصوص پس از آغاز دوره مدرن، انسان را حول خود به تفکر واداشته است. در قسمت قبلی از گفت‌وگو با علیرضا بلیغ، جامعه‌شناس و پژوهشگر حوزه دین و فرهنگ، به تاریخچه فکری این موضوع پرداختیم که انسان اولا تا کجاها به رنج فکر کرده و این دغدغه از چه زمانی آغاز شده است. بخش دوم این گفت‌وگو اکنون پیش‌‌روی شماست که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید.

چالشی برای فلاسفه اسلامی وجود دارد که نسبت امر ثابتی مثل خدا با امر متغیری به اسم دنیا چه می‌شود؟ این یک پرسش است. یک چالش جدی است... .
یکی از دعواهای اساسی در سنت اسلامی و تاریخ عالم اسلامی بین تصوف و فلسفه در همین نقطه است. عرفا می‌گفتند اهل فلسفه فقط دست سبب‌ساز خدا را می‌بینند یعنی آن چیزی که نیوتن هم می‌دید. خدایی که یک ساعت ساخته است و با قواعدی کار می‌کند و من آن قواعد را کشف می‌کنم و می‌فهمم که جهان چطور کار می‌کند و هرچه که بخواهم بسازم براساس آن قواعد می‌سازم. ولی عرفا می‌گویند خدا دستی سبب‌سوز هم دارد. این همان چیزی است که در آموزه تقدیر ازلی با آن مقابله می‌شود. دست سبب‌سوز یعنی خدا ممکن است اسبابی را به‌هم بزند. نمونه‌های خاص آن، اعجاز انبیاست. اگر قرار بود اعجاز براساس قواعد طبیعی باشد که عقل بشر از فهم آن عاجر نمی‌شد.

نقطه چالشی که فلسفه باید به آن پاسخ بدهد همین است. اگر حرکت را در خدا بپذیرند یعنی سیستمی را چیده و نظامی را فراهم آورده است و حالا می‌خواهد تغییری ایجاد کند. این تغییر چطور از ذاتی ثابت برمی‌آید؟ یعنی تغییر در ذات ثابت راه دارد و تغییر در ثابت به معنای نقصان است و به این معناست که حرکتی می‌کند و حرکت در ذات خدا راه ندارد چون دلالت بر نقصان دارد. لذا اینجا به مساله و چالش می‌رسند و شروع می‌کنند به پاسخ دادن که چطور باید این را جمع کنیم که خدا می‌تواند تقدیر را تغییر دهد.
تعالی خداوند نسبت به جهان و طبیعت و انسان این ویژگی را دارد که تو نمی‌توانی محیط بر خداوند بشوی و ادعای فلسفه محیط شدن بر خداوند است. دکتر فردید می‌گفت من به وجود خدا قائل نیستم. من به خدای وجود قائلم. فلسفه با طرح وجود به جای الله و طرح هستی به جای الله، تعالی خداوند از جهان را منکر می‌شود. به نظر می‌آید که انگار با بیرون کردن خدا از جهان، دست خدا را باز می‌گذارد ولی به معنای دیگر دست خدا را می‌بندد. شاید در اینجا جای پرداختن به این مساله نباشد. روابط پیچیده‌ای بین انسان و خداوند و انسان به مثابه موجودی خاص در خلقت و موجودی که بسیار شبیه به خود خداست، می‌تواند درمقابل خدا اراده کند، می‌تواند با خدا مخالفت کند. در نسبت با انسان است که فاصله بین نظام تکوین و تشریع موضوعیت پیدا می‌کند. خدا به انسان اختیار داده است. اگر قرار بود براساس نظام تکوین عمل کند که دیگر اختیار نداشتیم. به او گفته من به تو می‌گویم این‌طور عمل کن ولی تو می‌توانی نکنی و گناه کنی. می‌توانی مجرای ورود شر به عالم باشی. وقتی مجرای ورود شر به عالم شدی در عالم ظلمی پدید می‌آید. ظلم پدیدآمده در جهان به واسطه عمل انسان، دوباره زمینه مداخله خدا در جهان است و اینکه دوباره نظام عدالت را برقرار کند. وگرنه فهمی که ما از تحقق عدالت در آخر الزمان پس از ظهور حضرت داریم چه معنایی داشت؟ جهان که کامل است! ولی رابطه‌ای بین انسان و خدا در جهان برقرار بود که براساس آن رابطه، ممکن است جهان از عدل خارج شود و مداخله خدا در تاریخ و جهان به منزله بازگرداندن جهان به عدالت است. چیزی که در سنت یونانی در تعارض بین دو مفهوم آرته و دیکه مورد اشاره است.
از نقطه‌ای که این بحث را داشتیم ربطش به مساله رنج چیست؟ مساله این است که وقتی درک شما از جهان این می‌شود که دیگر خدایی در این بازی نیست. من مسئول ساختن این جهان هستم. من باید تقدیر خودم را رقم بزنم. رنج اینجا برای من چه معنایی دارد؟ ویژگی مشترک اتوپیا‌ها در جهان، فقدان رنج و مرگ و بیماری است. اینها را در هیچ‌کدام از آثار اتوپیایی نمی‌بینید. گویی آن بهشت زمینی که در رویای بشر مدرن شکل گرفته است و تو را به سمت سودای ساخت بهشتی می‌برد که در آن دیگر مرگ وجود ندارد مثل همان چیزهایی که در بهشت وعده داده شده بود. آنجا مرگ و بیماری نیست ولی آیا می‌توان بهشت را به زمین آورد؟ و در این دنیا محقق کرد؟ چیزی که بشر مدرن برخلاف بشر عصر یونانی -که در عصر تراژیک زندگی می‌کرد- متوجه آن نمی‌شود همین است که آیا می‌شود تاریخ را به نحو انسانی تغییر داد. می‌شود تاریخ صرفا تاریخ انسان باشد. اگر چنین فهمی پدید‌ آید مساله می‌شود رفع رنج و مرگ و بیماری. وگرنه رنج جزئی از شرایط کمال و زیست انسان در این جهان است چون تو هیچ‌وقت نمی‌توانی معادله و نسبتی که بین انسان و خداوند برقرار می‌شود را به نفع انسان یکسره کنی.
در تراژدی می‌گوید من شایسته این نیستم و شایستگی را در فضایلی می‌بیند که نزد انسان در آن جهان پذیرفته شده است. یکی از علت‌هایی که این تصورات در یونان پدید می‌آید این است که تنها قومی که خدایان آنها صورت انسانی دارند، یونانیان هستند. در هیچ قوم دیگری این‌چنین نیست. در ادیان ابراهیمی خدا صورت ندارد و از این جهان منزه است. ما با درک توحیدی‌اش کار داریم. در درک توحیدی ما خدا را واجد حکمتی می‌دانیم که اگر چه من نمی‌توانم مثل ادعایی که فلسفه یا متافیزیک می‌کند، این حکمت را دریابم، از این رو ایمان در ادیان ابراهیمی موضوعیت دارد. ایمان به غیب در قرآن آمده «الذین یومنون بالغیب.» کسانی که به غیب ایمان دارند. ما این تفاوت درک را در دو تصویر به‌خوبی پیدا می‌کنیم. اگر بخواهیم تصویر مشابه پیدا کنیم تصویری است که از آنتیگونه در روایت سوفوکل داریم و درک تراژیک است که او پس از مرگ برادرش حاضر نیست تقدیر برادرش را که از طرف پادشاه به او تحمیل می‌شود را بپذیرد و خود را شایسته این تقدیر نمی‌داند و می‌گوید من اینجا می‌نشینم و گریه می‌کنم و برادرم را دفن می‌کنم. چون بنابر قاعده‌ای که در آن زمان وجود داشت، او حق نداشت برادرش را دفن کند. این را کنار آن تصویر حضرت زینب در واقعه کربلا بگذارید. شاید چه‌بسا به مراتب بدتر از آن چیزی که بر سر آنتیگونه و برادرش می‌آمد بر سر امام حسین و یارانش آمده است و رنجی را که حضرت زینب بعد از آن روز تحمل می‌کند به مراتب بدتر از آن بود. ولی روایت حضرت زینب در مواجهه با یزید چیست؟ «ما رایت الا جمیلا.» امام حسین(ع) در لحظه شهادت چه می‌گوید؟ «الهی راضی‌ام به رضای تو.» دقیقا اینجا مساله تقدیر به میان می‌آید. تقدیرش را می‌پذیرد. جالب است رنج بی‌حسابی که او تحمل می‌کند چه مقامی به او می‌دهد؟ تحمل چنین رنجی به او چنین مقامی می‌دهد. اساسا بخشی از نظام تکوین این عالم و رشد انسان و کمال انسان در تحمل رنج است. اگر بنا بر نظریه تئوریک به ساختار این عالم نگاه کنید چون جهان و انسان در سیر خود هیچ‌گاه شکل کاملی ندارد و کامل می‌شود و فرازوفرود‌هایی دارد، فهم انسان نسبت به خداوند ناقص است، عقل انسان به فهم کامل خدا راه ندارد و انسان همواره با جلوه‌ای از حقیقت خداوند سروکار دارد، همواره جلوه‌ای از حقیقت خدا را مشاهده می‌کنید. تقدیر که مبهم است و خدا به تو وعده‌هایی می‌دهد.

من احساس می‌کنم درک شما نسبت به ایمان کیرکگوری است. ایمان یعنی به صرف اینکه تو گفته‌ای از این پنجره پایین بپر من می‌پرم و کاری به درست و غلط بودن آن ندارم و کاری ندارم که حکمت آن چیست و فقط چون تو گفته‌ای انجام می‌دهم.
یک مقدمه فهم دارد. شاید تنه به تنه درک کیرکگوری از ایمان می‌زند. کیرکگوری یک مسیحی معتقد بود. ولی تو مابه‌ازاهای متعددی در سنت دینی خودمان داری و در عالم تشیع می‌بینید. مساله بنیادین، نسبت بین وحی و عقل است.

درک فلسفی از این نسبت ما را به شناخت رهنمون می‌کند. می‌گویید شما به جای شناخت موجه و بنا به‌واقع، ایمان می‌آورید. ولی این را اجازه نمی‌دهد که شما ایمان می‌آورید، چون ایمان به غیب مبهم است و فلسفه ما در این رابطه ابهام را برنمی‌تابد.
نگاه فلسفه به دین، نگاه درون‌دینی نیست و برون‌دینی است. به قول هایدیگر که می‌گوید فلسفه در درون بنیاد خود الحادی دارد. فلسفه ملتزم به وحی نیست و عقل آن را با الاستقلال مطرح می‌کند. ولی وقتی مثل عارف ملتزم به وحی باشید از تو ذیل وحی تعریف می‌کند مثل نبی. اگر قرار بر ایمان نبود و اگر قرار بود شما همه چیز را یکسره بدانید، کل تاریخ انبیایی که می‌خوانید و اتفاقاتی که برای پیامبران مختلف افتاده است برای ما محل سوال بود. از اشکال حاد تا صورت‌های متعارف‌تر و معروف‌تر. مثلا به داستان خضر و موسی نگاه کنید. موسی براساس ظاهر قضاوت می‌کند و درست می‌گوید و حرف غلطی نمی‌زند. ولی بعد باطن ماجرا را می‌بیند. این به معانی پایین‌تر بودن مقام موسی نسبت به مقام خضر نیست. موسی پیامبر اولوالعزم است. ولی چیزی در باطن عالم وجود دارد که شما نمی‌توانید صرفا براساس تکیه بر شریعت یا ظواهر عالم به آن راه پیدا کنید.
به داستان حضرت نوح نگاه کنید. اگر کسی یک بار داستان حضرت نوح را بخواند گمان می‌کند نعوذبالله خدا او را سر کار گذاشته است. قوم حضرت نوح او را تمسخر می‌کنند که در میانه بیابان کشتی می‌سازی ولی نوح همه اینها را به جان می‌خرد. این مساله را تنها زمانی می‌توان درک کرد که خودت را به جای آن آدم بگذاری! یعنی چه؟ هیچ چیزی نمی‌داند و نمی‌داند خدا چه کاری می‌کند! تنها وعده‌هایی به تو می‌دهد و می‌گوید این کار‌ها را بکن. شاید جاهایی با مهربانی باشد و شاید جاهایی تندی کند. همان‌طور که خداوند حضرت یونس را به درون شکم نهنگ می‌فرستد. یعنی بالاترین رنج‌ها را در این عالم بهترین انسان‌ها برده‌اند. مساله این است که فهم امروز ما از جهان با درکی که جهان مدرن به ما تحمیل می‌کند، گره خورده است. در آن درک رنج بی‌معنی است. مرگ و بیماری بی‌معنی است. هر آنچه که نشانی از رنج داشته باشد بی‌معنی است. وقتی چنین درک آسایش‌طلبانه و عافیت‌طلبانه‌ای از جهان داشته باشید نمی‌توانید بفهمید که رنج چه نسبتی با تعالی و کمال تو دارد ولی آن کسی که در حاق تفکر دینی سکنی گزیده است مثل امام و نبی می‌فهمد که این رنج چطور اقتضای قرب الی الله را برایش فراهم می‌کند. سیر و سلوک انسان با رنج آمیخته است. قرآن می‌گوید «لقد خلقنا الانسان فی کبد.» ما انسان را در رنج و سختی آفریدیم. ولی اتفاقی که در متافیزیک در یونان می‌افتد و از تراژدی شروع می‌شود و در متافیزیک مرحله دیگری صورت تازه‌ای پیدا می‌کند و تا به دوره جدید می‌رسد و فلسفه‌های جدید شروع می‌شوند، در اتفاقی که در این سیر برای انسان رخ می‌دهد در وانهادن آن نسبتی است که بین انسان و خدا وجود دارد و در این وانهادن رنج موضوعیت خود را از دست می‌دهد. انسان می‌گوید برای چه باید رنج بکشیم؟ در مسیحیت معلوم بود چرا رنج می‌کشیم چون این جهان اصل نیست. اینجا شهر انسان است و تو می‌خواهی به شهر خدا برگردی. حتی در یهودیت که شکل زمینی دارد رنج‌ها موضوعیت دارد تا شما به سرزمین موعود برسید.

در فضای روایات تعارضی است که آیا دینداری موجبات سعادت و فراخی من را در این دنیا فراهم می‌کند یا در نقطه مقابل دینداری می‌خواهد موجبات رنجش و زندگی سخت را برای من فراهم کند. آیات دوطرفه وجود دارد. اینجا دوگانگی وجود دارد و کانه دین می‌خواهد به من راحتی و فراخی و سعه‌صدر بدهد و آرامش بدهد یا اینکه دیندار کسی است که در دامن بلا‌ها و چالش‌ها می‌افتد. نتیجه‌ای که در این بین پیدا می‌شود این است که کسی که پا را از این دنیا فراتر می‌گذارد و با مبدا این دنیا پیوند می‌خورد و سطح آن بالاتر از سطح درک الم و سختی این دنیاست، همان‌طور که سطح آن بالاتر از سطح درک لذات این دنیاست. یعنی نه لذت دنیوی را درک می‌کند و لذت می‌برد و نه الم دنیوی را درک می‌کند و نمی‌فهمد سختی دنیا یعنی چه؟ رنجی که ما به‌عنوان تنهایی و فقر و بیماری و... از آن نام می‌بریم را درک نمی‌کند. یعنی ادراک الم‌گونه‌ای که ما داریم را ندارد، چون سطح بالاتری دارد.
حتی اینها را تحمل می‌کند. به واقعه کربلا نگاه کنید. امام در هر لحظه‌ای که برای هرکدام از یاران و نزدیکانش اتفاقی می‌افتد، مصیبت زده است و گریه می‌کند. به علی اکبر می‌رسد، می‌گوید بعد از تو اف بر این دنیا. یا در واقعه شهادت علی اصغر یا در مورد هرکدام از یارانش امام ناراحتی را درک می‌کند و با تمام وجود این سختی را لمس می‌کند. ولی مساله این است که باور و درک او از این ماجرا ورای این رنج‌هاست و می‌فهمد که تحمل این رنج چه معنا و چه عاقبتی دارد.
مساله اصلی همین است که می‌توانید ایمان به غیب داشته باشید یا نمی‌توانید؟ ایمان به غیب الزاماتی دارد. یکی از مهم‌ترین الزامات این است اتفاقاتی برای تو بیفتد که نسبت به حکمت و علت آن هیچ شناختی نداشته باشی ولی تو به این باور داری که خدا رحیم و رحمان و حکیم است. این‌طور نیست که چیزی از آن حس نکنی بلکه حس می‌کنی. اساسا اگر چنین چیزی نبود معاد به چه معناست؟ چرا معاد موجودیت خود را در جهان مدرن از دست می‌دهد. چرا بهشت زمینی می‌شود؟ برای اینکه می‌خواهی تمام سرنوشت و تقدیر خود را اینجا حاضر کنی. نمی‌خواهی این در پس‌پرده برایت باقی بماند و نگران این باشی که من بالاخره رستگار هستم یا نیستم. می‌خواهی خودت این را حاضر کنی ولی مساله این است که عنان و اختیار جهان به دست تو نیست. تو در این میانه و در حادثه و مخاطبه و گفت‌وگویی که با خداوند داری شاید هیچ موجود دیگری چنین موقعیت و مقامی ندارد ولی همین موجود می‌تواند از اعلای علیین تا اسفل‌السافلین برود. بسته به نسبتی که با این جهان و با تقدیر خود و با خداوند پیدا می‌کند. نسبتی را که با خداوند دارد، می‌پذیرد یا نه؟ می‌پذیرد که اختیار خود را در چه راهی صرف کند یا نه؟ اینجا مساله رنج معنای خود را پیدا می‌کند. این‌که من رنج را چطور می‌فهمم. رنج به من کمکی می‌کند یا سد راه من است. این مساله به فهم تو از انسان و جهان و خدا و رابطه‌ای که اینها با هم دارند، مرتبط است و تو اینجا می‌توانی رنج را درک کنی که آیا اساسا این رنج پذیرفتنی است یا نیست.
وبر این‌طور تفسیر می‌کرد که اساسا دین به وجود آمده است تا تحمل رنج و مرگ و بیماری را برای انسان آسان کند. یعنی تو خدا را می‌خواهی تا اینها را برایت از بین ببرد. نه اینکه مستقلا خدا برایت موضوعیت داشته باشد یا معشوق و محبوب تو باشد. علی‌رغم اینکه ممکن است به تعبیر حافظ «غمزه خون‌ریزی» هم داشته باشد. توصیفات حافظ از معشوق چقدر پارادوکسیکال است. درعین‌حال که تصویری لطیف و عاشقانه از معشوق تصویر می‌کند در همان تصویر عاشقانه می‌گوید ممکن است تو را پس بزند و تو را به بارگاه خود راه ندهد و شجاعت و جسارت خود را در نزدیک شدن به این ساحت و حریم ممنوعه نشان می‌دهد. این نحو توصیف و این نحو رابطه انسان با خدا، درک مواجهه دشواری است که انسان با خدا دارد و خدا به این راحتی‌ها هرکسی را به حریم خود راه نمی‌دهد. بسیاری آدم‌هایی هستند که به خدا ایمان آورده‌اند و خدا را برای رفع بیماری و سختی و رفع رنج این جهان می‌خواهند. شهید همت می‌گفتند من کارهایم را برای رضای خدا انجام بدهم یا کار خدا را انجام بدهم. این دو درک در مساله رنج می‌تواند بسیار موضوعیت پیدا کند. شاید من یک‌سری کارها را برای خود انجام بدهم و کارهای بدی هم نباشد و گناه و خبط نباشد و برای رضای خدا انجام می‌دهم و از خدا برای آن کارها کمک می‌خواهم ولی این با کار خدا فرق می‌کند. کار خدا در آن موقعیت خاص، چیز خاصی است. نوادری در عالم این فهم را می‌فهمند و به همین معنا هم جزء نوادر می‌شوند. این مقامی است که متفاوت است و شاید در مراتب پایین‌تر ایمان، خدا بگوید تو بیا و من رنج را هم از تو برمی‌دارم. ولی همه نمی‌توانند سختی‌ها را به امید وعده قیامت در جهانی دیگر یا حتی به امید قرب الی‌الله و یا وعده بهشت تحمل کنند. ابن‌سینا در نمط نهم که درمورد عرفا صحبت می‌کند، تفاوتی می‌گذارد و فرق زاهد و عارف و عابد را توضیح می‌دهد و می‌گوید زاهد به امید وعده، پرهیز از دنیا می‌کند و عابد خدا را پرستش می‌کند و مناسک را به امید وعده به جا می‌آورد. یکی به امید وعده این دنیا و دیگری به امید وعده آن دنیا. فرق عارف با این دو در این است که عارف از هر دو جهان آزاد است. به قول حافظ بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم. دقیقا به همین معنی است برای او تنها وصال خدا مهم است و حتی بهشت خدا برای او مهم نیست ولی همه به این مقام نمی‌رسند. خدا می‌داند که نمی‌رسند و مراتبی قرار داده است. اگر چنین مراتبی را نداشت چرا باید وصف بهشت این‌همه در قرآن می‌آمد؟ اینها مراتبی دارد و کسی که درک درستی از معنای رنج در این عالم داشته باشد به آن مراتب راه پیدا می‌کند.