متن پیشرو ترجمهای از مقاله مایکل جی.سندل در مجله آمریکایی قانون و برابری است. سندل، فیلسوف سیاسی معاصر آمریکایی و استاد دانشگاه هاروارد است. او بیش از همه بهخاطر درس «عدالت» هاروارد و نقادیاش بر نظریه عدالت جان راولز در لیبرالیسم و حدود عدالت مشهور است. سندل در مقاله پیشرو توضیح میدهد تلاش برای مساویکردن زمین بازی بهطوری که همه شانس واقعا برابری برای برندهشدن داشته باشند، نمیتواند نابرابریهایی را که شایستهسالاری در احترام و اعتبار افراد ایجاد میکند، التیام بخشد. او با بیان نقلقولی از مارتین لوترکینگ جونیور تاکید میکند: «روزی خواهد آمد که جامعه ما برای زندهماندن به کارگران بهداشت احترام میگذارد، زیرا کار فردی که زبالههای ما را جمعآوری میکند بهاندازه کار یک پزشک مهم است. همه کارها کرامت دارند.» نتیجه بحث او این است که یک دستورکار سیاسی متمرکز بر شأن کار باید به عدالت مشارکتی و همچنین عدالت توزیعی بپردازد.
طبیعی است شایستهسالاری را دوست برابری بدانیم. در جوامع طبقاتی و اشرافیت ارثی، سرنوشت افراد را نوع تولدشون تعیین میکند. در مقابل با شایستهسالاری مردم جای پیشرفت دارند. آنها میتوانند براساس شایستگیهای خود برای مشاغل و نقشهای اجتماعی مطلوب رقابت کنند، همچنین انتخاب شایستهسالارانه در مقایسه با جایگزینهای آشنای دیگر همچون رشوه، فامیلبازی، تعصب و تبعیض، طرفدار مساوات است. بهنظر میرسد استخدام افراد براساس استعدادهایشان و نه روابطشان بهمعنای برابری است.
البته شناسایی استعدادها همیشه کار راحتی نیست، بهویژه زمانی که عدهای فرصتهای بیشتری برای رشد و نشان دادن استعدادهای خود دارند. اما این بهمعنای تضاد شایستهسالاری با برابری نیست و در یک کلام یعنی در شایستهسالاری واقعی همه باید فرصتهای برابر برای شکوفا کردن استعدادهای خود داشته باشند.
در حاکمیت استبدادی شایستگی: منفعت عموم چیست؟
استدلال من این است که شایستهسالاری آنطور که بهنظر میآید دوست برابری نیست و برعکس، امروزه شایستهسالاری بیشتر از آنکه بهعنوان جایگزین نابرابری عمل کند، نابرابری را توجیه میکند.
برندگان و بازندگان
انتقاد من علیه شایستهسالاری تا حدی فلسفی و تاحدودی سیاسی است. جنبه فلسفی آن درباره شایستگی بهعنوان یک اصل بیارزش اخلاقی است: اگر همه با شانس برابر شروع کنند، آنوقت افراد موفق سزاوار آن پاداشهایی هستند که درنتیجه استعدادهایشان بهدست میآورند. این اصل هرچند در ظاهر قابلقبول است اما سه ایراد دارد؛
اول، داشتن استعدادهایی که به من امکان پیشرفت میدهند، نتیجه زحمت خود من نیست، از خوششانسیام است.
اگر همه مسابقهدهندگان از یک نقطه شروع کنند و اگر همه به مربیان خوب، امکانات تمرین، کفشهای مخصوص، رژیمهای غذایی سالم و... دسترسی داشته باشند، مستعدترین دوندگان برنده خواهند شد اما بااستعداد بودن یک پدیده شانسی است. بنابراین سخت است ببینی که چگونه برندگان ادعا میکنند از نظر اخلاقی سزاوار پاداشهایی هستند که جامعه به آنها میدهد. دوم، در جامعهای که من زندگی میکنم، پاداش دادن به استعدادهای اتفاقی که یک شخص دارد هم باز پدیدهای شانسی است. لبرون جیمز بسکتبالیستی بزرگ است و بهخاطر بالا بردن تیمهایش به فینالهای انبیای جوایز زیادی را درو میکند اما این جوایز این واقعیت را بیان میکنند که او در جامعه و زمانی زندگی میکند که در آن بسکتبال بسیار پرطرفدار است. اگر لبرون در دوران رنسانس زندگی میکرد، احتمالا درآمد و شهرتش کمتر بود. در آن زمان مردم چندان به بسکتبال علاقه نداشتند و بیشتر مجذوب نقاشان نقاشیهای دیواری بودند. وارن بافت، سرمایهگذار میلیاردر بررسی مشابهی انجام داد درباره شانس و احتمالی که باعث رقم خوردن ثروتش میشود. این دو نکته درباره شانسی بودن استعدادها و ارزشهای قراردادی بازار برای این استعداد و آن استعداد، متفکرانی مانند فردریچ هایک و جان رالز را که حتی از نظر فکری با هم متفاوت بودند به رد شایستهسالاری سوق داد، هر دو این ایده را رد کردند که جوایز جامعه نشاندهنده شایستگی یا سزاوار بودن افراد است. ایراد سومی که به این دو ایراد اضافه میکنم، در مورد نگرشی است که جوامع شایستهسالار به موفقیت ترویج میکنند. کسانی که در صدر قرار میگیرند به این باور میرسند که موفقیت آنها کار و ملاک شایستگی خودشان است و کسانی که شکست میخورند حتما سزاوار سرنوشت خود هستند. این طرز تفکر جنبه تاریک شایستهسالاری را آشکار میکند. نتیجه آن میشود آنچه من «تعصب شایستهسالارانه» میخوانم؛ تمایل افراد موفق به استنشاق بیشازحد عمیق از موفقیت خود و نگاه تحقیرآمیز به کسانی که از خودشان کمتر موفق هستند. چنین تعصبی نهتنها از نظر اخلاقی جالب نیست، بلکه شکاف بین برندگان و بازندهها را عمیقتر میکند و مفهوم منفعت عموم را تخریب میکند. یکی از راههای رفع این شکاف، تلاش برای مساوی کردن زمین بازی است، بهطوریکه همه شانس واقعا برابری برای برنده شدن داشته باشند. اما این نمیتواند نابرابریهایی را که شایستهسالاری در احترام و اعتبار افراد ایجاد میکند التیام بخشد، زیرا حتی اگر همه شانس یکسانی برای موفقیت داشته باشند، شکاف بین برنده و بازنده ادامه خواهد داشت. مشکل اصلی در تصوری است که از زندگی اجتماعی بهعنوان یک مسابقه رقابتی ناگفته دارند؛ مسابقهای که در آن افراد موفق باور دارند و برای باورشان هم دلیل دارند که موفقیتها و امتیازهایی را که از آن ناشی میشود، خود بهدست آوردهاند. برخلاف انتظار هرچه به برابری واقعی فرصتها نزدیکتر میشویم، برای کسانی که به موفقیت میرسند و کسانی که درحال تلاش هستند، باورپذیرتر میشود که برندگان خود موفقیتشان را بهدست آوردهاند و سزاوار پاداش آن هستند.این بحث علیه شایستهسالاری توسط مایکل یانگ، جامعهشناس بریتانیایی مطرح شد که این اصطلاح را در کتابی به نام «ظهور شایستهسالاری» در سال ۱۹۵۸ طرح کرد. اگرچه ما شایستهسالاری را یک ایدهآل میدانیم، یانگ آن را یک دیستوپیا میدانست. او نسبت به غرور در میان موفقان و تضعیف روحیه آن بر کسانی که قیام نمیکنند، هشدار داد.
پرونده جوانها علیه شایستهسالاری درباره روانشناسی اخلاقی کسب و شایستگی و مبنای اخلاقی احترام اجتماعی بود، به بیان دقیق درباره بیعدالتی نبود. اما اگر حق با او باشد، نگرش نسبت به موفقیت که شایستهسالاری ایجاد میکند، جبران نابرابری درآمد و ثروت از طریق توزیع مجدد را دشوار میکند. از آنجا که هرچه بیشتر اطمینان داشته باشیم که نتایج بازار بیابانی اخلاقی را دنبال میکند، این فرض قویتر است که درآمد و ثروت باید در جایی باشد که سقوط میکند.
در دهههای اخیر شیوه تفکر شایستهسالارانه درباره موفقیت در گفتمان عمومی برجسته شده است، حتی زمانی که جهانیسازی نئولیبرالی نابرابری گستردهتر را همراه داشت. در کتاب استبداد شایستگی نشان میدهم که این دو گرایش به هم مرتبط هستند. گویی برندگان جهانی شدن چیزی بیشتر از برنده شدن میخواهند. آنها میخواهند باور کنند سزاوار سهم بزرگی از درآمد و ثروت هستند که چهاردهه مقرراتزدایی، مالی شدن و سیاستهای اقتصادی نئولیبرالی برای آنها به ارمغان آورده است. ماکس وبر مشاهده کرد که فرد خوششانس بهندرت از این واقعیت که خوششانس است راضی میشود. فراتر از این او باید بداند که حق خوشبختی خود را دارد و مهمتر از همه او میخواهد متقاعد شود که لیاقتش را در مقایسه با دیگران دارد و مایل است به او اجازه داده شود این باور را داشته باشد که افراد کمبخت نیز فقط حق خود را تجربه میکنند. وبر این اعتقاد مذهبی را تامل میکرد که موفقیت نشانه لطف خداست و رنج کشیدن مجازاتی برای گناه است. یک قرن بعد، طرفداران جهانی شدن نئولیبرال موفقیت در بازار را بهعنوان اثبات شایستگی میدیدند. لارنس سامرز، مشاور اقتصادی پرزیدنت باراک اوباما این را با وقاحت بیان کرد: «یکی از چالشهای موجود در جامعه ما این است که حقیقت نوعی بیتعادلکننده است و یکی از دلایلی که احتمالا نابرابری در جامعه ما افزایش یافته، این است که با مردم نزدیکتر رفتار میشود که قرار است با آنها رفتار شود.» شایستهسالاری بهمثابه یک پروژه سیاسی در این شعار آشنا تجلی پیدا کرد که هرکسی باید بتواند تا جایی که تلاش و استعداد در او وجود دارد، بالا برود. در سالهای اخیر، سیاستمداران هر دو حزب این شعار را تا حد افسون تکرار کردهاند. رونالد ریگان، جورج دبلیو بوش و مارکو روبیو در میان جمهوریخواهان و بیل کلینتون، باراک اوباما و هیلاری کلینتون در میان دموکراتها، همگی به آن استناد کردهاند.
این لفاظی قیام، حلقه برابریطلبانه خاصی دارد، زیرا بر اهمیت حذف موانع موفقیت تاکید دارد: فارغ از هر پیشینه خانوادگی، طبقه، نژاد، مذهب، قومیت، جنسیت یا گرایش جنسی، شما نیز باید بتوانید تا آنجا که استعدادهایتان اجازه میدهد بالا بروید. تعداد کمی با این مخالف خواهند بود. اما علیرغم تمایل بهظاهر برابریطلبانه، لفاظی قیام بهجای اینکه نابرابری درآمد و ثروت را بهچالش بکشد، در آن ریشه دوانده و پیشنهادی برای کاهش این نابرابریها با بازنگری در سیاستهای اقتصادی که آنها را ایجاد کردهاند، ارائه نداده است. درعوض، یکراهحل ارائه داده: تحرک فردی بهسمت بالا از طریق آموزش عالی. نخبگان دهههای 1990 و 2000 به کارگرانی که از رکود دستمزدها و برونسپاری مشاغل به کشورهای کمدستمزد ناامید شده بودند، توصیههای جدی ارائه دادند: «اگر میخواهید در اقتصاد جهانی رقابت کنید و برنده شوید، به دانشگاه بروید. چیزی که بهدست میآورید بستگی به آموختههای شما دارد. اگر تلاش کنید میتوانید آن را بهدست آورید.» نخبگانی که این پیام را ارائه دادند، متوجه توهین ضمنی آن نشدند: اگر به دانشگاه نرفتید و اگر در اقتصاد جدید شکوفا نشدید، شکست شما باید تقصیر شما باشد.
جای تعجب نیست که بسیاری از کارگران علیه نخبگان شایستهسالار روی آوردند. کسانی که روزهای خود را در جمع افراد معتبر میگذرانند میتوانند بهراحتی یک واقعیت ساده را فراموش کنند: اکثر مردم مدرک دانشگاهی چهارساله ندارند. تقریبا دوسوم آمریکاییها این کار را نمیکنند، بنابراین ایجاد اقتصادی که مدرک دانشگاهی را شرط لازم کار آبرومندانه و زندگی شایسته قرار دهد، حماقت است.
نخبگان چنین مدرک دانشگاهی را هم بهعنوان راهی برای پیشرفت و هم بهعنوان پایهای برای احترام اجتماعی ارزشمند میدانند که در درک غروری که شایستهسالاری میتواند ایجاد کند و قضاوت سختی که بر کسانی که به دانشگاه نرفتهاند تحمیل میکند، مشکل دارند. چنین نگرشهایی باعث ایجاد خشم علیه نخبگانی شد که دونالد ترامپ توانست از آنها سوءاستفاده کند.
هنگامیکه جو بایدن در سال 2020 نامزد دموکراتها شد، او اولین نامزد دموکراتها برای ریاستجمهوری در 36 سال گذشته بدون مدرک از دانشگاه آیوی لیگ شد. این ممکن است به او کمک کرده باشد با کارگران یقهآبی که حزبش در سالهای اخیر برای جذب آن تلاش کرده، ارتباط برقرار کند. اما این واقعیت که یک نامزد دموکرات ریاستجمهوری از یک دانشگاه دولتی چنین تازگی داشت، نشان میدهد که تعصب اعتبارگرایانه چقدر فراگیر شده است. در سال 2016، زمانی که هیلاری کلینتون مغلوب ترامپ شد، حزب دموکرات بیشتر با منافع و دیدگاه طبقه تحصیلکرده و حرفهای در دانشگاه سازگار شد تا با رای دهندگان یقهآبی که زمانی پایگاه آن را تشکیل میدادند. این ممکن است توضیح دهد که چرا دموکراتهای جریان اصلی دوره کلینتون-اوباما برای معکوس کردن نابرابری درحال افزایش کار چندانی انجام ندادند. رایدهندگان طبقه کارگر سفیدپوست که از ترامپ حمایت کردند، تنها افرادی نیستند که از تمرکز شایسته بر آموزش عالی بهعنوان راهحل مشکلاتشان رنج میبرند. افراد شاغل در جوامع رنگینپوست نیز توسط یک پروژه سیاسی نادیده گرفته شدهاند که حمایت و احترام اجتماعی اندکی را برای کسانی که در آرزوی مشاغلی هستند و نیازی به مدرک دانشگاهی ندارند، به ارمغان میآورد. جیمز کلایبرن، نماینده کارولینایجنوبی، بالاترین رتبه آفریقایی-آمریکایی در کنگره، انتقادی ویرانگر از چرخش شایسته احزاب خود ارائه داد. کلایبرن که حمایت او از بایدن در انتخابات مقدماتی کارولینایجنوبی باعث نجات بایدن از نامزدی شد و او را در مسیر نامزدی قرار داد، بایدن را نماینده جایگزینی برای اعتبارگرایی بیامان میدانست که کارگران را از حزب دموکرات دور کرده بود. کلایبرن میگفت مشکل ما این است که بسیاری از کاندیداها بهجای تلاش برای برقراری ارتباط با مردم، زمان زیادی را صرف این میکنند که به مردم بفهمانند چقدر باهوش هستند. او فکر میکرد دموکراتها تاکید زیادی بر تحصیلات دانشگاهی داشتهاند. وقتی یک نامزد میگوید باید بتوانید بچههایتان را به دانشگاه بفرستید به چه معناست؟ تا حالا چند بار شنیدی؟ از شنیدن آن متنفرم؛ من نیازی به شنیدن آن ندارم، زیرا ما افرادی داریم که میخواهند برقکار شوند، آنها میخواهند لولهکش شوند، آنها میخواهند آرایشگر شوند. اگرچه کلایبرن آن را کاملا اینطور بیان نکرد، اما درحال عقبنشینی از پروژه سیاسی شایستهسالاری بود که ناخواسته رایدهندگان طبقه کارگر را تحقیر کرد و راه را روی ترامپ باز کرد. اگر نگرش شایسته سالارانه نسبت به موفقیت، شکاف بین برندگان و بازندگان را عمیقتر کرده است. اگر تحرک فردی از طریق آموزش عالی پاسخی بسیار ضعیف به نابرابری درآمد و ثروت باشد. اگر لفاظی قیام برای بسیاری کمتر به وعدهای تبدیل شده است تا طعنه، جایگزین آن چیست؟ ما باید با اذعان به این موضوع شروع کنیم که تحرک نمیتواند نابرابری را جبران کند. هر گونه واکنش جدی به شکاف بین ثروتمندان و بقیه باید مستقیما با نابرابری قدرت و ثروت در نظر گرفته شود، نه اینکه به پروژه کمک به مردم برای بالا رفتن از نردبانی که پلههای آن از هم دورتر و دورتر میشوند راضی باشد. این مستلزم تغییر شرایط گفتمان عمومی است. به طور کلی، ما باید کمتر روی مسلح کردن افراد برای رقابت شایسته و بیشتر بر تأیید شأن کار تمرکز کنیم. ما باید بپرسیم که چه سیاستهایی تضمین میکند که آمریکاییهایی که در ردههای ممتاز طبقات حرفهای زندگی نمیکنند، میتوانند کاری بیابند که آنها را قادر میسازد تا از یک خانواده حمایت کنند، به جامعه خود کمک کنند و برای انجام این کار به رسمیت شناخته شوند.
شکاف مدرک تحصیلی
بخشی از راهحل مستلزم بازنگری در نقش آموزش عالی است. کالجها و دانشگاههای منتخب بهعنوان قاضیان فرصت (تصمیم میگیرند که به چه کسی فرصت تحصیل یا زندگی بهتر بدهند) عمل میکنند و اعتباری را که شایستهسالاری مبتنیبر بازار پاداش میدهد، اعطا میکنند، اما تبدیل دانشگاهها به دستگاههای مرتبسازی، نابرابری مرفهان را تثبیت میکند. والدین متوجه شدهاند که چگونه برتریهای خود را به فرزندانشان منتقل کنند، نه با به ارثگذاشتن املاک و داراییهای عظیم، بلکه با تجهیز آنها برای رقابت در مسابقات شایستهسالاری و کسب پذیرش در کالجها و دانشگاههای برتر. نمرات «ست» (مجموع نمرات خواندن و نوشتن براساس ریاضی و شواهد) ارتباط نزدیکی با درآمد خانواده و دسترسی به دورههای کارآموزی، دروس موسیقی، آموزش ورزشهایی مانند اسکواش، چوگان، قایقرانی، شمشیربازی، گلف و واترپلو، سفر برای انجام کارهای نیک در مکانهای دور و سایر فعالیتهایی که برنامههای کالج را برجسته میکند، دارد.
در «آیویلیگ» و سایر دانشگاههای سختگیر در انتخاب دانشجویان، تعداد دانشجویان خانوادههای مرفه از مجموع دانشجویان همه خانوادهها در نیمه پایین مقیاس درآمد بیشتر است. تنها 3درصد (چهارک پایین) دانشجویان در پردیسهای برتر از خانوادههای کمدرآمد هستند. اکثر جوانان نیمه پایین مقیاس درآمد، در یک کالج دوساله تحصیل میکنند یا کلا تحصیل نمیکنند. علاوهبر این، آموزش عالی موتوری با حرکت روبهبالا نیست. راج چتی، اقتصاددان و تیمی از همکارانش نرخ تحرک (تعداد دانشآموزانی که به داخل و خارج از یک موسسه آموزشی منتقل میشوند) را در حدود ۱۸۰۰کالج و دانشگاه آمریکایی (دولتی و خصوصی، انتخابی و غیرانتخابی) برآورد کردهاند. آنها پرسیدهاند که چه تعداد دانشآموز در این موسسات، فقیر وارد شده و در بزرگسالی به ثروت رسیدهاند. پاسخی که به آن رسیدهاند چیزی حدود 2درصد است. این نتیجه به این خاطر است که تعداد کمی از دانشآموزان خانوادههای کمدرآمد در وهله اول در کالجهای چهارساله شرکت میکنند. آموزش عالی مانند آسانسوری در یک ساختمان است که اکثرا افراد طبقه آخر، وارد آن میشوند (افرادی موفق به تحصیل در دانشگاه میشوند که درآمد بالایی داشته باشند). اگرچه گسترش دسترسی به کالجهای برتر مهم است، اما برای ورود به آن باید ریسک رقابتهای دیوانهکننده را کاهش دهیم. ما باید بسیار بیشتر از آنچه در شکلهای یادگیری سرمایهگذاری کردهایم (که اکثر مردم برای آمادهسازی خود به آن تکیه میکنند)، سرمایهگذاری کنیم (از کالجهای دولتی و کالجهای اجتماعی دوساله گرفته تا آموزش فنیوحرفهای). بهگفته ایزابل ساهیل، اقتصاددان موسسه بروکینگز، ما سالانه ۱۶۲میلیارددلار برای دانشگاه رفتن مردم هزینه میکنیم، درصورتی که این رقم برای آموزش فنیوحرفهای، فقط حدود ۱.۱میلیارد دلار است. این نابرابری چشمگیر نهتنها فرصتهای اقتصادی کسانی را که توانایی مالی ندارند محدود میکند، بلکه منعکسکننده اولویتهای شایسته کسانی است که بر ما حکومت میکنند. نزدیک به دوسوم آمریکاییها مدرک لیسانس ندارند اما با این حال، تعداد بسیار کمی از آنها در کنگره آمریکا خدمت میکنند. 95درصد از اعضای مجلس و همه سناتورها، دارای مدرک تحصیلی چهارساله هستند. بیش از نیمی از سناتورها و بیش از یکسوم اعضای مجلس نمایندگان، حقوقدان هستند و بسیاری دیگر نیز دارای مدارک عالی هستند. البته همیشه اینگونه نبوده است. همیشه افراد تحصیلکرده بهطور نامتناسب در کنگره حضور داشتهاند و تا اواسط دهه۸۰ میلادی، 15درصد از اعضای مجلس و 12درصد از سناتورها مدرک دانشگاهی نداشتهاند. یکی از پیامدهای اعتبارگرایی این است که طبقه کارگر عملا در دولت نمایندهای ندارند. در آمریکا، حدود نیمی از نیروی کار بهکار گرفتهشده در مشاغل طبقه کارگر، بهعنوان کار یدی، صنعت خدمات و مشاغل اداری تعریف میشوند، اما کمتر از 2درصد اعضای کنگره قبل از انتخابشدن، در چنین مشاغلی کار میکردهاند. تنها 3درصد از طبقه کارگر در مجالس ایالتی حضور دارند. این مطلب ما را به شکست احزاب و سیاستمداران جریان اصلی در رسیدگی به نابرابری افسارگسیخته دهههای اخیر بازمیگرداند. عصر جهانیشدن، مزایای فراوانی را برای افراد دارای اعتبار به ارمغان آورده، اما برای اکثر کارگران کاری انجام نداده است. از سال۱۹۷۹ تا ۲۰۱۶، تعداد مشاغل تولیدی در آمریکا از ۱۹.۵میلیون به ۱۲میلیون کاهش یافته است. بهرهوری افزایش یافته است اما کارگران سهم کمتر و کمتری از آنچه تولید کردهاند، برداشت کردهاند. مدیران و سهامداران سهم بیشتری را بهخود اختصاص دادهاند. در اواخر دهه۷۰ میلادی، مدیران عامل شرکتهای بزرگ آمریکایی ۳۰برابر یک کارگر معمولی درآمد داشتهاند. این آمار تا سال۲۰۱۴، به بیش از ۳۰۰برابر افزایش داشته است. مشکلات اقتصادی و شکاف درآمدی تنها عامل ناراحتی کارگران نبوده است. این آسیبها با بلای بدتری همراه شده است، فرسایش حیثیت کار. سیستم مرتبسازی با ارزش قائلشدن برای افرادی که در آزمونهای پذیرش دانشگاه امتیاز خوبی دریافت کردهاند، افرادی را که دارای مدرک شایسته نیستند، تحقیر میکند. سیستم به آنها میگوید ارزش کارشان نزد جامعه کم است و کمک کمی به عموم جامعه میکنند. این سیستم، جوایز هنگفتی را که بازار کار به برندگان و دستمزد ناچیزی که به کارگران بدون مدرک دانشگاهی ارائه میدهد، قانونی میکند. پولیشدن اقتصاد این پیام تضعیفکننده را تقویت کرده است. از آنجایی که فعالیت اقتصادی از ساختن به مدیریت پول تغییر کرده و جامعه نیز پاداشهای بزرگی را به مدیران صندوقهای تامینی و بانکداران والاستریت میدهد، کار مورد احترام نامطمئن شده است. در زمانی که بخش مالی سهم زیادی از سود شرکتها را بهخود اختصاص داده است، بسیاری از کسانی که در اقتصاد واقعی کار میکنند و کالاها و خدمات مفیدی نیز تولید میکنند، نهتنها با دستمزدهای راکد و چشمانداز شغلی نامشخص مواجه شدهاند، بلکه به این احساس رسیدهاند که جامعه برای کاری که طبقه کارگر انجام میدهد، احترام کمتری قائل است. این طرز تفکر درمورد اینکه چه کسی سزاوار چه چیزی است، از نظر اخلاقی قابل دفاع نیست؛ اما درطول چند دهه گذشته، این طرز تفکر عمیقا جا افتاده که میزان درآمد مردم، معیاری برای ارزشمندبودن یا نبودن آنها برای جامعه است. مرتبسازی شایستهسالارانه به تثبیت این طرز تفکر کمک کرده است. نسخه بازارپسند جهانیسازی که توسط احزاب جریان اصلی راستمیانه و چپمیانه از دهه۸۰ میلادی پذیرفته شده نیز همینگونه بوده است. حتی زمانی که جهانیشدن نابرابری عظیمی را ایجاد کرده است، این دو دیدگاه (شایستهسالار و نئولیبرال) زمینههای مقاومت دربرابر آن را محدود کردهاند. آنها شأن کار را نیز تضعیف کردهاند که به خشم مردم دامن زده و واکنشهای سیاسی زیادی را نیز برانگیخته است.
عدالت مشارکتی
برای مقابله با نابرابری، باید در نگرش شایستهسالارانه نسبت به موفقیت و مفاهیم نئولیبرالی درمورد مصالح عمومی تجدیدنظر کنیم. همهگیری کرونا یک نقطه شروع احتمالی را نشان میدهد. آنهایی از ما که درطول همهگیری در خانه کار میکردیم، متوجه شدهایم که عمیقا چقدر به کارگرانی مانند کارگران تحویلدهنده، کارگران انبار، صندوقداران سوپرمارکتها و کارمندان فروشگاههای موادغذایی، کارگران خدمات عمومی، دستیاران پرستار، کارگران مراقبت از کودکان و ارائهدهندگان مراقبتهای خانگی وابستهایم که اغلب آنها را نادیده میگرفتیم. اینها پردرآمدترین یا پرافتخارترین کارگران جامعه ما نیستند؛ اما اکنون آنها را بهعنوان «کارگرانی که کارشان ضرورتی برای جامعه است» میبینیم. این میتواند لحظهای برای یک مباحثه عمومی درمورد چگونگی پیکربندی مجدد اقتصاد باشد تا دستمزد آنها با اهمیت کارشان هماهنگ شود.
ما بهعنوان شهروندان دموکراتیک درمورد اینکه چه چیزی بهنفع مصالح عمومی است باید بدون اینکه فرض کنیم بازارها میتوانند این سوال را به ما پاسخ دهند، فکر و مشورت کنیم. چنین مشورتی ما را فراتر از بحث درمورد عدالت توزیعی (نحوه توزیع درآمد، فرصتها و چیزهای خوب در زندگی) به بحث درمورد عدالت مشارکتی میبرد (چگونه میتوان شرایطی را ایجاد کرد که همه را قادر میسازد تا به مصالح عمومی کمک کنند و بهخاطر انجام این کار افتخار و تقدیر دریافت کنند).
یک دستورکار سیاسی متمرکز بر شأن کار باید به عدالت مشارکتی و همچنین عدالت توزیعی بپردازد. پیشنهادهای سیاسی برای افزایش قدرت خرید خانوادههای طبقه کارگر و طبقه متوسط، یا تقویت شبکه ایمنی هرچند مهم هستند، بهخودیخود رنجی را که اکنون عمیق است برطرف نمیکنند فقط یک دستورکار سیاسی که موضوع آن بیشتر متوجه آسیبهای وارد به کارگران است میتواند بهطور موثری از نارضایتیها، صحبت کند زیرا نقش ما بهعنوان تولیدکننده و نه مصرفکننده است که باعث میشود به مصالح عمومیکمک کنیم. رابرت افکندی نیمقرن پیش این مساله را بهخوبی بیان کرد: «رفاقت، اجتماع، میهنپرستی مشترک، ارزشهای اساسی هستند و اینها صرفا از خرید و مصرف کالاها نشأت نمیگیرد.» آنها در عوض از «اشتغال آبرومندانه با دستمزد مناسب» حاصل میشوند، نوعی از اشتغال که به ما امکان میدهد بگوییم: «من به ساختن این کشور کمک میکنم و در سرمایهگذاریهای عمومی بزرگ آن شرکت دارم.» این تصور که کار، شهروندان را در طرحی از مشارکت و شناخت متقابل گردهم میآورد، در سخنرانی مارتین لوترکینگ جونیور که کمی قبل از ترور بیان کرد به این شرح وجود دارد: «روزی خواهد آمد که جامعه ما برای زندهماندن به کارگران بهداشت احترام میگذارد، زیرا کار فردی که زبالههای ما را جمعآوری میکند بهاندازه کار یک پزشک مهم است، زیرا اگر او کار خود را انجام ندهد، بیماریها بیداد میکنند. همه کارها کرامت دارند.» قرار دادن عدالت مشارکتی و شأن کار در مرکز بحثهای سیاسی به چه معناست؟ در اینجا چند مثال گویا آورده شده است: «بازنگری سیاست مالیات بر درآمد حاصل از نیروی کار با نرخی بالاتر از سود سهام و عایدی سرمایه، بازنگری یارانه دستمزد فدرال، بهطوری که اطمینان حاصل شود که کارگران کمدستمزد بهاندازه کافی درآمد کسب میکنند، ممنوعیت شرکتهای سهامی عام از خرید سهام که قیمت سهام و حقوق مدیرعامل را افزایش میدهد، طبقهبندی کارگران شرکت بهعنوان کارمند بهجای پیمانکار مستقل، تشویق تولید داخلی برخی کالاها (از قبیل ماسکهای جراحی، تجهیزات پزشکی و داروها) و انتقال مالیات از حقوق و دستمزد به تراکنشهای مالی.»
چنین اقداماتی تا حدی نابرابری را کاهش میدهد، اما هدف من ارائه مجموعهای از راهحلها نیست، بلکه پیشنهاد راههایی برای برانگیختن بحثهای عمومی درمورد اینکه چه چیزی بهعنوان کمک ارزشمند به مصالح عمومی محسوب میشود، است. مثلا همین مالیات بر تراکنشهای مالی را در نظر بگیرید؛ سهم اجتماعی یک معاملهگر فعال، صدها برابر ارزشمندتر از یک پرستار است، همانطور که درآمد مربوط به آنها نشان میدهد. برای اینکه بدانیم آیا کارکنان مراقبت در مقایسه با تاجران خیلی کم درآمد دارند، باید درمورد ارزش مشارکت آنها بپرسیم و بحث کنیم. رشد مالی در دهههای اخیر اگر منجر به رشد مناسب مشاغل جدید، کارخانهها، جادهها، فرودگاهها، مدارس، بیمارستانها و خانهها شود مشکلی ایجاد نمیکند، اما از آنجایی که بخش مالی بهعنوان سهمی از اقتصاد آمریکا در دهههای اخیر افزایش یافته است، آن کمتر شامل سرمایهگذاری در اقتصاد واقعی میشود. بهطوری که بیشتر شامل مهندسی مالی پیچیده میشود که سود زیادی را برای کسانی که در آن مشغول هستند بههمراه دارد اما اقتصاد را مولدتر نمیکند. مالیات بر تراکنشهای مالی و کاهش مالیات بر حقوق و دستمزد سیستم مالیاتی را پیشرفتهتر میکند. منظور من این است که بازنگری درمورد شأن کار مستلزم این است که با مسائل اخلاقی زیربنایی اقتصادیمان بجنگیم. یکی از این سوالاتی که مطرح است اینکه چه نوع کارهایی شایسته شناسایی و ارجنهادن هستند؟ سوال دیگر این است که ما در چه مواردی بهعنوان شهروند به یکدیگر مدیون هستیم؟ این سوالات به هم مرتبط هستند زیرا ما نمیتوانیم بدون استدلال مشترک درباره اهداف زندگی مشترکمان، تعیین کنیم که چه چیزی بهعنوان مشارکت ارزش تایید دارد. همچنین ما نمیتوانیم درمورد اهداف مشترک، بدون اینکه خود را اعضای جامعهای بدانیم که مدیون آن هستیم، مشورت کنیم.
درطول چهار دهه گذشته، جهانیشدن بازار و مفهوم شایستهسالارانه موفقیت، پیوندهای اخلاقی را از هم شکافته است. زنجیرههای عرضه جهانی، جریانهای سرمایه و موارد بینالمللی دراینباره، باعث شد کمتر به همشهریان خود متکی باشیم و کمتر برای کاری که انجام میدهند، سپاسگزار باشیم. ما اکنون میان گردباد سهمگینی هستیم که این پدیده جهانیشدن ایجاد کرده است. برای تجدید زندگی مدنی خود، ما باید دوباره پیوندهای اجتماعی را احیا کنیم.