علیرضا گرایی، خبرنگار: وقتی سال ۱۳۳۲ محمدرضا پهلوی کشور را ترک کرد و دست در دست آمریکا و انگلیس برای کودتا علیه دولت مردمی ایران گذاشت، فکرش را هم نمیکرد ۲۵ سال بعد دوباره مجبور به این کار شود. پهلوی که خود را قدرت بلامنازع و پشتگرم به آمریکا میدید، هرگز گمان نمیکرد اینبار حتی دوستان آمریکاییاش هم نتوانند کاری برای حفظ سلطنت او انجام دهند. محمدرضا که پایهگذاری حکومت خاندانش با کودتای انگلیسی ۱۲۹۹ محقق شده و با کودتای انگلیسی- آمریکایی ۱۳۳۲ تثبیت شده بود، امید داشت صندلی سلطنتش با کودتای آمریکایی ۱۳۵۷ دوباره از دست ملت جان سالم به در برد. از همینرو بود که ورود مخفیانه ژنرال هایزر آمریکایی دلگرمی به او داده بود و بعد از ورود او، شاه عملا به یک بله، چشمگو در مقابل این ژنرال آمریکایی بدل شده بود تا شاید راهی برای حفظ سلطنتش پیدا شود. آمریکاییها تا آنجا که میشد برای حفظ شاه و رژیم پهلوی تلاش کردند اما بعد از اتفاقات عاشورای ۱۳۵۷ و مشاهده کثرت مخالفان پهلوی در برابر قلت موافقان پهلوی، آمریکا هم به این نتیجه رسید که دیگر نمیشود روی دیوار محمدرضا یادگاری نوشت. پس سیاست آمریکا از حفظ محمدرضا پهلوی به روی کار آوردن یک دولت ملی موافق با سیاست آمریکا تغییر کرد و تمام تلاشها بهجای حفظ محمدرضا به حفظ دولت بختیار تبدیل شد. ازاینجا بهبعد محمدرضا پهلوی تازه نحوه برخورد آمریکا با مهرههای سوخته را فهمید. هایزر درمورد ماههای آخر حضور شاه در ایران مینویسد:«شاه که کاملا گوشبهفرمان آمریکا بود، در روزهای آخر سلطنتش، مدام میخواست بیشتر از وی حمایت کنیم، ولی در این برهه نیز بهمثابه دورههای پیشین صرفا آمریکا باید در راستای منافع خود عمل میکرد و تقاضای شاه غیرقابلقبول بود.» مایکل لیدن در کتاب «سقوط شاه و کارتر» هم مینویسد:«رفتهرفته شاه به این نتیجه رسید که سیاست آمریکاییها در قبال حکومت وی تغییر کرده و خواستار خروجش هستند. همچنین شاه به مشاورانش گفته بود که احتمالا آمریکاییها تصمیم گرفتهاند استراتژی خود را در خاورمیانه دگرگون سازند؛ زیرا پیش از این، آنها درصدد بودند به جلوگیری از نفوذ شوروی بپردازند، ولی از آنجا که موفق نشدند، حال تلاش میکنند با اسلام انقلابی متحد شوند تا به حمله مستقیم بر ضد کمونیسم دست بزنند.» شاه که از حفظ سلطنتش توسط آمریکاییها ناامید شده بود به دستور آمریکاییها از ایران خارج شد. زاهدی درمورد خروج شاه از ایران مینویسد: «شاه در جواب اعتراض مادر فرح برای خروج از ایران گفت: من صحنه را به میل خودم ترک نکردم. آمریکاییها و دوستان انگلیسیام به من گفتند که خوب است شما در مواقع خونریزی در ایران نباشید تا کشت و کشتارها به نام شما تمام نشود.»حالا شاه از ایران خارج شده بود و تازه دردسر اصلی آغاز شد!شاه پس از خروج از ایران به مصر رفت و دوست قدیمیاش انور سادات به استقبالش آمد. او درحالی به مصر رفت که با چشمان خیس به سادات گفت احساس فرمانده گریخته از میدان نبرد را دارد؛ اما شاه زیاد در مصر نماند و چند روز بعد به مراکش رفت. در مراکش اما اوضاع به شکل تحقیرآمیزی پیش رفت. حکومت مراکش به شاه اعلام کرده بود که میخواهد با حکومت جدید ایران رابطه دوستی برقرار کند و در این کشور جایی برای محمدرضا وجود ندارد!زاهدی نقل میکند: «رئیس تشریفات دربار ملکحسن دوم بدون اطلاع قبلی به اقامتگاه شاه آمد و در سر میز صبحانه خطاب به شاه گفت: «اعلیحضرت ملکحسن دوم از میزان علاقه وافر شاه به خروج از مراکش(!) مطلع هستند و به همین خاطر هواپیمای اختصاصی خود را در اختیار جنابعالی گذاشتهاند تا فردا صبح مراکش را ترک کنید!»»بعد هم بدون آنکه منتظر پاسخ شود با بیادبی تمام و بدون خداحافظی سالن را ترک میکند و میرود!این تحقیر برای محمدرضا غیرقابلتحمل بود. او از طرفی به آمریکاییها برای پذیرشش التماس میکرد و در همین زمان تلاش میکرد اجازه ورود به کشورهای اروپایی را بگیرد. سرانجام به پیشنهاد کیسینجر و راکفلر محمدرضا به باهاما رفت تا آنجا بهتر تحت معالجه قرار بگیرد. در همین زمان پاسخ انگلیس به درخواست محمدرضا هم آمد؛ انگلستان ماموری سری به باهاما فرستاد و به شاه پیام داد که بریتانیا آمادگی پذیرش وی را ندارد. این درحالی بود که شاه در انگلستان هم ملک خریده بود، هم نشان شهروند افتخاری از ملکه دریافت کرده بود اما هیچکدام به کارش نیامد. بعد از انگلیس، سوئیس، فرانسه و حتی اردن هم درخواست محمدرضا را رد کردند و او ناچار به مکزیک رفت. بعد از مدتی اقامت در مکزیک آمریکا علیرغم تردید، با وساطت راکفلر و کیسینجر محمدرضا را پذیرفت و او با نامی مستعار! دریکی از بیمارستانهای نیویورک بستری شد. چند هفته بعد اما آمریکا هم از پذیرش او سر باز زد. شاه از بیمارستان مرخص شد اما هنوز مقصدی برای رفتن نداشت! به مدت دو هفته محمدرضا و فرح در مرکزی که بعدها معلوم شد برای نگهداری بیماران روانی بوده است، نگهداری شدند و محمدرضا برای رهایی از آن وضعیت تحقیرآمیز مجدد درخواست به مکزیک داد اما مکزیک اینبار حاضر به پذیرش او نشد. آمریکاییها محمدرضا را به پاناما فرستادند اما از آنجا که ترس از استرداد به ایران داشت در تکاپوی پیدا کردن مکانی دیگر برای گذران سالهای پایانی عمرش شد. سرانجام شاه تصمیم آخرش را گرفت و سوم فروردین ۱۳۵۹ به این التماسهای محقرانه برای پیدا کردن کشوری برای زندگی پایان داد و راهی مصر شد. این صحبت اردشیر زاهدی درمورد سالهای آخر زندگی پهلوی دوم شاید به بهترین وجه اوضاع آن زمان شاه را بیان میکند. زاهدی در خاطراتش مینویسد: «یک جمله شاه هرگز از یادم نمیرود. زمانی که در دنیا سرگردان شده بود و میکوشید برای عمل جراحی و معالجه به آمریکا بیاید و واشنگتن او را راه نمیداد، در تماس تلفنی به من گفت: اردشیر جان! در این دنیای بزرگ آیا جایی برای پناه دادن من پیدا نمیشود؟»شاه سرانجام در همان مصر مرد و در حدفاصل ۲۶ دی ۱۳۵۷ تا ۵ مرداد ۱۳۵۹، به بهترین شکل ممکن مزد نوکری خود برای غرب را دریافت کرد.