تاریخ : Sat 25 Dec 2021 - 00:40
کد خبر : 66469
سرویس خبری : نقد روز

بستنی خوردن رنج واقعیت را کم می‌کند

بستنی خوردن رنج واقعیت را کم می‌کند

آدم‌بزرگ‌ها حرف‌شان خیلی حرف نیست. یا خیلی فراموشکارند یا مشغله زندگی طوری وقت‌شان را گرفته که یادشان می‌رود، یک روزی یک‌جایی یک قولی داده‌اند.

مهدیه نامداری، پژوهشگر حوزه نوجوان: من خیلی معلم سروسامان‌داری نیستم. از آنها که می‌دانند طبق تاریخ طرح درس‌هایشان، سه خط و نیم از بودجه‌بندی عقب هستند.

برای همین یک روز، اول کلاس که دوربین را باز کردم به بچه‌ها گفتم: «وای چقدر هوا سرده. آدم دلش نمیخواد هیچ کار جدی‌ای بکنه، هوا، هوای پتو روی سر کشیدن و خوابیدنه.» شروع کردند آه و ناله که «آی خانوم گفتید. این مدرسه آدم رو استثمار می‌کنه و این چه وضع زندگیه.» و این حرف‌ها. ازشان پرسیدم شما چه وقت میل‌تان به زندگی کردن بیشتر است؟ اول هیچ جمله‌ای در قسمت چت ننوشتند، خیلی منظور سوال را نفهمیده بودند، بعد برایشان مثال زدم، گفتم: «مثلا من وقتی صندلی عقب ماشین نشسته‌ام و در اتوبانیم و باد محکم و بی‌وقفه توی صورتم می‌خورد، غم عالم را فراموش می‌کنم.» شروع کردند باز کردن دوربین‌هایشان و یکی‌یکی از لحظه‌هایی گفتند که به زندگی راغب‌تر بودند، یکی‌شان وقتی بستنی می‌خورد، یکی دیگر وقتی می‌توانست برف‌بازی کند، آن یکی وقتی داشت فیلم می‌دید. آخرش که خواستم بزنم در وادی درس، اصرار اصرار که خانم خواهشا بیایید همین بحث را ادامه بدهیم و حیف نیست حرف به این مهمی را تمام کنیم و جایش سراغ درس برویم. نوجوان‌ها باهوش و چموشند. باید قلق‌شان دستت باشد تا ازشان رو دست نخوری. گفتم: «حیف که امتحان نهایی دارید و در جواب سوال فرق هنجار و ارزش چیست، نمی‌توانید پاسخ دهید که بستنی خوردن رنج واقعیت را کم می‌کند. اما هروقت حال‌تان خوب نبود و نیاز به کمک داشتید، من هستم.»

آدم‌بزرگ‌ها حرف‌شان خیلی حرف نیست. یا خیلی فراموشکارند یا مشغله زندگی طوری وقت‌شان را گرفته که یادشان می‌رود، یک روزی یک‌جایی یک قولی داده‌اند.

من هم اصلا یادم نماند که این را گفته‌ام. هفته بعد از این ماجرا، کلاس‌ها نیمه‌حضوری شد، آن روز که دخترهام به مدرسه آمده بودند، یکی‌شان آمد سر میزم و وقتی سرم توی کیفم بود و داشتم دنبال خودکارم می‌گشتم، گفت: «خانم میشه چت مدرسه مجازی رو نگاه کنید؟ من به کمکتون احتیاج دارم.» گفتم: «بله حتما.» از مدرسه بیرون آمدم و بلافاصله به یک جلسه رفتم و بعد هم در کلاس دانشگاه شرکت کردم و خلاصه یادم رفت دخترک از من کمک خواسته بود. وقت تصحیح برگه‌هایشان، دیدم که چقدر عدد پیام‌های چت بالاست، بازش کردم، دخترک نوشته بود: «سلام خانوم نامداری، من میخوام درباره مشکلم باهاتون صحبت کنم، من به همه قول دادم نمره‌های خوبی بگیرم اما هی نمیشه. خسته شدم از بس قول دادم و همه رو از خودم ناامید کردم. باور کنید من خیلی تلاش می‌کنم اما 20 نمیشم. من هیچ دوستی توی کلاس ندارم.» چندبار برگشتم و این جمله‌ها را خواندم، سینه‌ام واقعا سنگین شده بود، دخترک 15ساله است و خیلی زود است این‌قدر احساس تنهایی کند و از دنیا شاکی باشد.

تنها چیزی که مایه دلگرمی‌ام شد، یادآوری این نکته بود که او نوجوان است و مثل همه همسن و سالانش در فرآیند هویت‌پذیری قرار دارد، اما از بد حادثه، در این برهه گیر افتاده است، احساس ناتوانی و تنهایی وجودش را فراگرفته و یکی از این حس‌ها برای از کار انداختن اعتمادبه‌نفس کسی کافی است.

برایش نوشتم: «قرار نیست یکهو 20 شوی عزیزمن، همین که می‌دانی درحال تلاشی، همین که برای خودت و وقتت ارزش قائلی و نمی‌گذاری بیهوده هدر رود، خیلی خوب است. نیم‌نمره نیم‌نمره هم که پیشرفت کنی درنهایت از نتیجه خیلی راضی خواهی بود.»

روز جلسه اولیا و مربیان شد. مادرش آمد و نشست جلوی من، گفت: «دخترم شما را خیلی قبول دارد و می‌دانم که شروع کرده با شما صحبت کردن. سریع بروم سر اصل مطلب. دختر من از کودکی قد و هیکلش از همسن و سالانش بزرگ‌تر بود، برای همین بچه‌ها خیلی در بازی راهش نمی‌دادند. کم‌کم دیگر نتوانست مثل همسن و سالانش لباس بپوشد؛ چون سایزهای موجود در بازار اندازه‌اش نمی‌شدند. کسی راحت با او دوست نمی‌شود. اتاقش را جمع نمی‌کند تا وقتی پدرش او را دعوا کند. به اصرار ما به حمام می‌رود. خیلی با کسی دمخور نمی‌شود و هرقدر قول می‌دهد، به قول‌هایش عمل نمی‌کند.»

صبر کردم تا حرف‌هایش تمام شود. مادر بودن شغل سختی است و اگر مادر نوجوان باشی، سختی کار هم بهت تعلق می‌گیرد. بعد گفتم: «دخترک آنقدر بزرگ شده که زیر بار نصیحت و دعوا نرود و برای اینکه به شما ثابت کند فرد مستقلی است، اتفاقا خلاف رای‌تان عمل می‌کند. به جای اینکه سر مرتب کردن اتاق با او بحث کنید، به او پیشنهاد دهید که اگر اتاقش را جمع کند احتمالا سایر کارهایش با نظم بیشتری پیش می‌رود.»
گفتم: «اینکه خودش به‌صورت منظم و روتین در این سن حمام نمی‌رود یعنی خودش را دوست ندارد.» گفت: «بله ندارد. روی تخته اتاقش بزرگ نوشته: من از خودم بدم میاد.»

ترسیدم و راستش را بخواهید چیزی نمانده بود که زیر گریه بزنم. گفتم: «باید خیلی بهش محبت کنید. مثلا باید بداند که همان‌طور که هست، دوستش دارید، نه به شرط آنکه منظم و درسخوان باشد، نه به این شرط که ورزش کند تا وزنش کم شود. فقط به‌خاطر اینکه هست. به‌خاطر اینکه دخترتان است، فقط برای همین دوستش دارید. با التماس و تمنا و خواهش از مادر خواستم از دخترک قول زوری نگیرد؛ چراکه هربار که قول می‌دهد و از پس عمل به آن برنمی‌آید، یک شکست به کارنامه‌های شکست خودش اضافه می‌کند.»

گفتم: «مشکل از حس دخترک نسبت به خودش و زندگی است. شما به او ثابت کرده‌اید که خودش هیچ ارزشی ندارد. اگر زیباتر و درسخوان‌تر و اجتماعی‌تر باشد، تازه می‌شود دختر دوست‌داشتنی شما. و واقعیتش را بخواهید، هر آدمی نیاز دارد چیزی داشته باشد که برای نباختن آن بجنگد. دخترک هیچ‌چیز در دست ندارد. به او بی‌دلیل محبت کنید، بگویید چقدر ارزشمند است، حتی اگر شبیه دخترعمو و دایی و همسایه نباشد و از هر انگشتش یک هنر سرازیر نشود.

او دارد خودش را می‌شناسد، اگر امروز و در دامن خانواده از ارزشمندی خود باخبر نشود، فرداروزی هویت و موجودیتش توسط هرکسی که از راه می‌رسد لگدمال خواهد شد.
شما والد نوجوانید و از این‌همه فشار و اجتناب فرزندان‌تان خسته‌اید. اشکالی ندارد پیش تراپیست بروید و خستگی‌تان را درکنید، اما لطفا این فشار را روی دختران و پسران‌تان خالی نکنید.
دخترک این هفته برایم نوشته: «ده نمره در ریاضی پیشرفت کرده‌ام؛ اما بازم خوب نیست.» برایش نوشتم: روی تخته اتاقت بزرگ بنویس: «دمت گرم، ده نمره خیلیه دختر.»

در همین رابطه مطالب زیر را بخوانید:

تکنولوژی قرار است تا کجا پیش برود؟ / مروری بر مجموعه‌کتاب «شکارچیان مجازی» (لینک)

ما در هیاهوی جهان رسانه (لینک)

بیشتر مراقب خودت باش! (لینک)