تاریخ : Sun 12 Dec 2021 - 02:18
کد خبر : 65561
سرویس خبری : جامعه

قدیم‌ها این‌طور بود ...

قدیم‌ها این‌طور بود ...

سال‌هاست که پنجه‌های مدرنیته بی‌رحمانه حافظه‌ تاریخی تهران را هدف قرار داده‌اند و هر روز و هر ساعت بخشی از آن را از بین می‌برند. ساختمان‌ها یک‌به‌یک جایشان را به برج‌ها دادند و از هویت تهی شدند. اتوبان‌ها، خیابان‌هایمان را صاف کردند و بچه‌هایمان چندسالی می‌شود که به‌جای کوچه، وسط تقاطع اتوبان‌ها روی چمن‌های مصنوعی به توپ‌های چهل‌تکه شوت می‌زنند.

هدی محمدی، پژوهشگر اجتماعی: قدیم‌ها این‌طور بود، از شمال، از جنوب، از آذربایجان‌شرقی و غربی، از خراسان تا لرستان و کردستان وقتی می‌آمدند تهران یک عکس با میدان آزادی می‌گرفتند و این جدی‌ترین سند سفر آدم‌ها به کلانشهری به‌نام تهران بود. این خاصیت زیست شهری است، مکان‌ها وزن پیدا می‌کنند، مهم می‌شوند و بخشی از معنایی به‌نام زیست شهری را خلق می‌کنند. همین «معنابخشی» کاری می‌کند که مکان‌ها بخشی از حافظه‌ شهر را بسازند و بشوند سنجاقی که «شهر» را به حافظه ساکنانش یعنی «شهروندان» پیوند می‌دهد و چقدر حفظ این حافظه سخت است. تهران در حفظ حافظه‌ شهری شرایط پیچیده‌تری در مقایسه با باقی‌ شهرها دارد. سال‌هاست که پنجه‌های مدرنیته بی‌رحمانه حافظه‌ تاریخی تهران را هدف قرار داده‌اند و هر روز و هر ساعت بخشی از آن را از بین می‌برند. ساختمان‌ها یک‌به‌یک جایشان را به برج‌ها دادند و از هویت تهی شدند. اتوبان‌ها، خیابان‌هایمان را صاف کردند و بچه‌هایمان چندسالی می‌شود که به‌جای کوچه، وسط تقاطع اتوبان‌ها روی چمن‌های مصنوعی به توپ‌های چهل‌تکه شوت می‌زنند.

حالا در این تهران که نفس تاریخش گرفته و هر روز بی‌هویت‌تر می‌شود و یک آلزایمر شدید هر روز بخش قابل‌توجهی از حافظه تاریخی‌اش را پاک می‌کند، مجرای تنفسی غنیمت است!  مجاری تنفسی گاهی خیابان‌هایی هستند که تن به این مدرن‌سازی ندادند و همان ولیعصر و ایتالیا و 18تیری که بودند، ماندند و گاهی مغازه‌ها و کافه‌ها و رستوران‌ها. نادری یکی از همین کافه‌هاست، هنوز که هنوز است صندلی‌هایش بوی 1330 می‌دهد. می‌دانید؟ اینجا پای یک مفهوم‌ دیگر باز می‌شود. همان‌قدر که مکان به شهر هویت می‌دهد و حافظه تاریخی‌اش را خلق می‌کند، شهر از طریق دیگری هم جان می‌گیرد؛ از آدم‌ها. از کاسب‌ها، از آدم‌حسابی‌ها!

راستش را بخواهید من هنوز هم که از آن پیچ سعدآباد رد می‌شوم دنبال آن پیرمردی می‌گردم که ماشین‌ها را هدایت می‌کرد. همان که سوت داشت و با دستانش راننده‌ها را راهنمایی می‌کرد. او بود! حتی زمانی که سر آن خیابان چراغ راهنمایی و رانندگی زده بودند. حضور چراغ راهنمایی یعنی دیگر لازم نبود مردی با سوت و دست ماشین‌ها را راهنمایی کند؛ اما آن مرد مانده بود، نه برای راهنمایی رانندگان، برای آنکه سعدآباد بدون او چیزی کم داشت، بخشی از هویت سعدآباد به آن مرد گره خورده بود. روزی که اعلامیه‌ فریدون مهربانی را دیدم باورم نمی‌شد این اعلامیه همان مرد نه‌چندان خوش‌اخلاقی است که سر پاکت سیگارش را جدا می‌کرد و بی‌وقفه سیگار می‌کشید و خوشمزه‌ترین سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌های دنیا را درست می‌کرد. آن مرد که ساندویچی‌اش در خیابان بهشتی معروف بود و  تنها انگیزه‌ ما بود برای تحمل خستگی گشت و گذار از راهروهای تودرتوی نمایشگاه کتاب. فریدون مهربانی که با کمی بی‌انصافی فری کثیف صدایش می‌زدیم خاطره مشترک یک شهر بود، یعنی یک‌جورهایی بخشی از همان حافظه تاریخی شهر که درباره‌اش گفتم. آقا داوود دومین نفری است که با رفتنش این حال را پیدا کردم. حال اینکه مرگ حتی از مدرنیته هم قوی‌تر است. همه‌ آن قهرمان‌هایی که سنگر حافظه تاریخی شهر را حفظ کرده بودند حالا داشتند جلوی مرگ تسلیم می‌شدند. خیابان ایتالیا شاید نمیرد اما آقاداوود و فریدون مهربانی زورشان به مرگ نمی‌رسید.

واقعیت دردناک بود، اما یادم آمد آقا داوود پیتزاداوود با خلق و مرامش آنقدر برایمان خاطره ساخته و در ذهن‌مان جا گرفته که حتی با تسلیم شدنش در برابر مرگ، بازهم در حافظه تاریخی این شهر بماند، بماند با عنوان «اولین پیتزافروشی تهران».