تاریخ : Sat 04 Dec 2021 - 00:41
کد خبر : 64900
سرویس خبری : فرهنگ و هنر

مرد تنهای روزهای جنگ...

گفت‌وگوی «فرهیختگان» درباره روزهای پرفراز و نشیب حاج‌جلال

مرد تنهای روزهای جنگ...

نویسنده حرفه‌ای نبودم، اما دست به قلم و در واحد تحقیقات صداوسیما پژوهشگر و پرسشگر بودم. سال 89 یکی از دوستان پدرم که رزمنده‌‌ بود، چرک‌نویس خاطراتش را به من داد تا نگاهی به آن بیندازم.

عاطفه جعفری، روزنامه‌نگار: «حاج‌جلال»، خاطرات حاج‌جلال حاجی‌بابایی است به قلم «لیلا نظری‌گیلانده». کتاب خاطراتی که به چاپ بیست‌وپنجم رسیده است و ماجرای خانواده حاج‌جلال است و آنچه در ایام جنگ بر سر او و خانواده‌اش رفته که در یک جمله خلاصه‌اش می‌کند: «8 سال عزادار بودیم.» نویسنده می‌گوید احتمالا یکی از دلایل انتخاب شدن او برای نگاشتن خاطرات حاج‌جلال این است که حاج‌جلال سبک زندگی روستایی دارد و نویسنده هم بزرگ شده روستا است. گیلانده پسوند فامیلی او و روستایی که در آن متولد و بزرگ شده است. روستایی از توابع اردبیل. نظری متولد 1364 و از نویسنده‌های پرکار حوزه جنگ است و تا به حال 18 کتاب به چاپ رسانده است. آنچه می‌خوانید گفت‌وگویی است با او درباره دلیل علاقه‌مندی‌اش به حوزه جنگ و چندوچون سیر رسیدن به حاج‌جلال و نوشتن زندگی او.

چه شد که علاقه‌مند به نوشتن در زمینه جنگ شدید؟

نویسنده حرفه‌ای نبودم، اما دست به قلم و در واحد تحقیقات صداوسیما پژوهشگر و پرسشگر بودم. سال 89 یکی از دوستان پدرم که رزمنده‌‌ بود، چرک‌نویس خاطراتش را به من داد تا نگاهی به آن بیندازم. خواندم و دیدم خلأهایی دارد و پیشنهاد دادم و نویسنده اصلاح کرد و همانجا به ذهنم رسید که چقدر خوب است خاطرات رزمنده‌های شهر خودت را بنویسی. پس از آن به کتاب‌های حوزه دفاع مقدس علاقه‌مند شدم و به کتابخانه  بنیاد حفظ و نشر آثار رفتم و هرچه کتاب بود در حوزه جنگ و خاطرات شهر خودمان و دیگر شهرها، خواندم؛ شبانه‌روز و با سرعت. تا اینکه یک روز پیش مسئول آنجا رفتم و گفتم من هم می‌توانم بنویسم و اگر رزمنده‌ای هست، خودم را محک بزنم. سرهنگ علی غفاری را معرفی کردند و گفتند در حد یکی دو صفحه از خاطرات او را بنویس تا قلمت را ببینیم. رفتم و با یک کتاب برگشتم. تعجب کردند و گفتند ما کاری به تو دادیم که بروی و برنگردی چون نوشتن کار هرکسی نیست، اما چه پشتکار خوبی دارید. از شروع داستانی کتاب هم خوش‌شان آمده بود. همه را هم روی کاغذ نوشته بودم. بیرون که آمدم انگشتری را که داشتم، فروختم و لپ‌تاپ خریدم و کتاب «تا اروند» که خاطرات سرهنگ علی غفاری بود را تک‌‌انگشتی تایپ کردم و دیگر نویسنده شدم. «پشت پنجره‌های انتظار» خاطرات 6 همسر آزاده، «سنگرهای پنهان نقش زنان استان اردبیل در دفاع مقدس» کتاب‌های بعدی بود که نوشتم و بعد از آن مداوم پی سوژه بودم و نوشتم تا الان که 18 کتاب چاپ شده دارم.

سوژه حاج‌جلال از کجا آمد؟

کلاس‌های آقای سرهنگی را شرکت کرده بودم و ایشان می‌دانستند دختری روستایی هستم و دعوتم را هم برای آمدن به منزلمان هم قبول کردند. آنجا دیدند در یک خانه و خانواده کوچک و ساده زندگی می‌کنم و روحیه و سبک زندگی روستایی دارم. به‌نظرم به همین دلیل سوژه حاج‌جلال را به من پیشنهاد دادند، چون ایشان هم همین الان به باغداری مشغول هستند و با اینکه «مریانج» شهر است، اما روش و سبک زندگی‌شان روستایی است و من هم آشنا با این فضا.

چه مدت نگارش خاطرات زمان برد؟

بهمن سال 95 هماهنگی‌ها انجام شد و اردیبهشت 96 بار را بستم و برای مدتی به همدان رفتم. خیالم راحت بود که در همدان هم افراد زیادی ترکی صحبت می‌کنند و احتمالا مشکلی نخواهم داشت. با دوستم مریم زندی که از اهالی ملایر است رفتیم و در زدیم و آقای حاج‌جلال در را باز کرد؛ پیرمردی لاغر و تکیده که معلوم بود خیلی کار کرده است. نشستیم و صحبت کردیم و دیدم چیزی از حرف‌هایش متوجه نمی‌شوم. نه ترکی بود و نه ملایری و می‌گفتند لهجه خاص «مریانج» است. خانم زندی کمک کردند برای فهم جمله‌ها و همسرشان هم به کمک می‌آمدند و من چند کلمه ترکی یافتم بین کلام‌شان و متوجه شدم ترک هستند و دیگر خیالم راحت شد که این وجه اشتراک هست. در مدت حضورم در همدان از صبح تا عصر به مریانج می‌رفتم برای گفت‌وگو و شب‌ها برمی‌گشتم به همدان. گفت‌وگو هم از عصر همان روز دیدار اول شروع شد. بعد برگشتم و تا عید نوشتم و بعد از آن یک‌بار دیگر رفتم برای پر کردن خلأها و اصلاحات را هم که آقای سرهنگی فرستادند، دوباره به مریانج رفتم.

چه بازه زمانی از زندگی حاج‌جلال را نوشته‌اید؟

از کودکی تا همین حالا که هنوز مشغول باغداری و سر زدن به درخت گردوی پسر شهیدش علیرضا است. کمی برایشان سخت بود که وارد ماجراهای کودکی و ازدواج و... شوند، اما راضی‌شان کردم. می‌دانستم که خانواده بزرگی‌اند و پدربزرگ حاج‌جلال در جریان حمله روس‌ها و زمانی که یک هفته در همدان اتراق می‌کنند، به آنها می‌گوید آذوقه و غذای شما را تامین می‌کنم، اما به اموال و ناموس مردم دست‌درازی نکنید. همین کار را هم می‌کند و نمی‌گذارد درختی قطع شود یا رفتار نامربوطی با کسی شود. بالاخره شروع کرد به تعریف و در جریان همین خاطرات بود که متوجه شدم خودشان هم جانباز هستند.

کمی از چالش‌های زمان مصاحبه بگویید؟

ایشان به‌دلیل گذر زمان برخی اطلاعات از ذهن‌شان رفته بود و به همین دلیل برای مستند شدن و اصلاح با خانواده و برخی از اقوام او هم گفت‌وگو کردم؛ همسر، دختر، خواهر، پسرعمو و پسرش حمیدرضا حاج‌بابایی که حالا نماینده همدان هستند و کمک زیادی کردند.

چه محورهایی در این خاطرات برایتان پررنگ بود، رزمنده بودن خودشان یا پدر شهید بودن و...؟

محور خاطرات تنها حاج‌جلال نبود، به‌عنوان یک رزمنده یا پدر شهید و درباره کل خانواده بود. زمانی در زندگی ایشان می‌رسد که تنها مرد خانواده می‌شوند و مسئول مراقبت از بچه‌ها. کسی که در گذشته به‌دلیل فرهنگ سنتی خجالت می‌کشیده با همسر و فرزندانش راحت صحبت کند و بروز عواطف داشته باشد، در زمان جنگ و رفتن پسران و دامادها به جبهه و شهید شدن‌شان، باید سنگ صبور دختر و همسرش می‌شد و در موقعیت جدیدی قرار می‌گیرد. سنگ صبور همسرش می‌شود اما خودش به صحرا می‌رود تا گریه کند، اما در داخل خانه مرد صبوری می‌شود.

کدام بخش خاطرات، شما را خیلی تحت‌تاثیر قرار داد؟

حاج‌جلال یک روز به خانه می‌آید و می‌بیند اتاق عروس 5ماهه‌اش خالی و تاریک است و آمده‌اند و جهیزیه او را برده‌اند. همین داغ دل همسرش را بیشتر می‌کند و باید بنشیند به دلداری او برای جای خالی پسر شهید شده و زندگی از دست رفته‌اش. چندماه بعد جهیزیه دختر خودش را می‌آورند و این‌بار باید سنگ صبور دخترش شود که شوهرش شهید شده و نوه‌ای که دیگر پدر ندارد و باید پدر سمانه هم بشود. در این دوران عاطفه‌ای که در برابر فرزندان خودش پنهان بوده، عیان می‌شود.

او بعد از شهادت پسران و دامادش تصمیم می‌گیرد برود به جبهه. همراه با شوهر خواهرش می‌رود. شوهر خواهر مدتی بعد شهید می‌شود و او برمی‌گردد با پنج فرزندی که پدر ندارند و مرد آنها هم می‌شود. وقتی به قاب عکس بچه‌های شهیدش نگاه می‌کرد ناخودآگاه برایشان همان لالایی را می‌خواند که در کودکی می‌خواند.

چرا تصمیم می‌گیرد به جبهه برود؟

می‌گوید پسران و دامادها رفتند و حالا نوبت من است. من چرا مانده‌ام وقتی جوانانم رفته‌اند. انگار دنبال پسرهایش می‌گشته... وقتی به او می‌گویند کلاهخود بگذار برای ایمنی خودت. می‌گوید اگر بمانم، پیش بچه‌هایم برمی‌گردم و اگر شهید شوم، پیش بچه‌هایم برمی‌گردم. رفتن و ماندن هر دو برایش یکی بوده. دو پسرش شهید شده بودند و دو پسر هم جانباز.

در همین رابطه مطالب زیر را بخوانید:

درباره‌ کتاب «نبودن» نوشته‌ مهدی زارع/ همه‌ ما از وسط ماجرا آمده‌ایم! (لینک)
 
نگاهی به رمان «من عاشق افسانه نیستم» نوشته مریم معینی/ زنده با عشق (لینک)