تاریخ : Thu 18 Nov 2021 - 01:30
کد خبر : 63845
سرویس خبری : جامعه

رجعتی واهمه‌انگیز

رجعتی واهمه‌انگیز

گاهی خنگ خطاب می‌شدیم و از زبان دیگری تلاشگر. مانده بودیم میان هویت‌های چندگانه‌ای که به اعماق وجودمان تحمیل می‌کردند. اما در انتها فهمیدیم، هویت ما دقیقا خود ماییم و خودمان هستیم که هویت‌مان را می‌سازیم.

مهسا صبوری، نویسنده نوجوان: بعد از دو سال با اضطرابی که تمام وجودم را فرا گرفته بود، قدم‌هایم در حیاط مدرسه فرود آمد.

مثل بچه شش‌ساله‌ای بودم که تازه وارد مدرسه شده است. با این تفاوت که دیگر مادرم همراهم نبود و فضا هم آنقدر شاد و بچگانه نبود. هر گوشه حیاط عده‌ای نشسته بودند و سعی داشتند با هم ارتباط بگیرند. دوسالی بود که از جهان اجتماعی‌مان دور بودیم. از مدرسه‌ای که ساختار و شخصیت اجتماعی‌مان را رشد می‌دهد. مدرسه‌ای که ناخواسته هم اثراتش را روی شخصیت اجتماعی و هویت اجتماعی‌مان می‌گذاشت. حالا اما بعد از دوسال بازگشتیم به محفل تعیلم و تربیت‌مان. خیلی از درس‌ها از آموزش مدرسه حذف شده بود و روی دوش خودمان افتاده بود. حجم درس‌ها زیاد شده بود و ترم یک و افت تحصیلی‌اش، که دلیلش هم تغییر مقطع است و معلم‌هایی که تماما وجودشان توقع بود و کمال‌گرایی.

ما را ربات‌هایی فرض کرده بودند که حق خستگی هم نداشتیم، فقط نتیجه مهم بود و این نتیجه‌گرایی و کمال‌گرایی مفرط روزبه‌روز فرسوده‌ترمان می‌کرد و ناامیدی نشت می‌کرد در تمام وجودمان. ترس از آینده و روحیه‌ای شکننده، حسی که شاید این روزها میان من و هم‌نسل‌هایم حسابی جا باز کرده است! اوضاع کم‌کم بهتر می‌شد.

بچه‌ها به یکدیگر عادت کرده بودند و معلم‌ها هم داشتند باور می‌کردند که ما واقعا به قول خودشان همان گودزیلا‌های هشتادی‌ای هستیم که راضی نمی‌شویم در حق‌مان ظلم شود و زیربار چارچوب‌های بی‌دلیل و اساس نمی‌رویم...

ما هم به جای سرکوب کردن خودمان، گفت‌وگو را پیش گرفتیم. اکثرا نتیجه داد و گاهی نه! بعضا معلم‌ها باورمان می‌کردند و کم‌کم نقش‌مان در کارهای مدرسه پررنگ‌تر می‌شد از ارائه‌های کلاسی گرفته تا تولید محتوا در رادیو مدرسه و اداره برنامه و جشن‌های مدرسه. با پایه‌های بالاتر ارتباط می‌گرفتیم و مشاوره‌مان هم که اختلاف سنی چندانی با ما نداشت و فارغ‌التحصیل همین مدرسه بود همراهی‌مان می‌کرد.  

بعضی معلم‌ها هم نه، باور داشتند که ما همان بچه‌هایی هستیم که اگر بتوانیم از پس درس‌مان بربیاییم بغرنج کرده‌ایم. فقط یک چیز عذاب‌مان می‌داد، از ارتباطات‌مان واهمه داشتیم، روز اول بچه‌ها همه نگرانی و استرس‌شان را بازگو می‌شدند که می‌ترسیدند بیایند و نتوانیم آنطور که باید و شاید ارتباط بگیریم. همان هم شد بچه‌ها همان روز اول تقسیم شدند به گروه‌هایی متعدد که هر کدام‌شان یک قشر بودند. اما فضای تعاملی مدرسه به دادمان رسید و کمک کرد تا همه با هم فعالیت گروهی کنیم. کادر مدرسه و معلم‌ها گاهی با فعالیت‌ها و محتواهای تولیدشده توسط بچه‌ها مخالفت می‌کردند، دلیلش هم تفکرات متعصبانه بود؛ مثل علف‌های هرزی که پیچیده‌اند دور نهال‌های خلاقیت و استعداد! این لحظه‌ها بود که نوجوان ساختارگریز درون‌مان فعال می‌شد و تا دلیل منطقی نمی‌شنیدیم قانع نمی‌شدیم... گاهی خنگ خطاب می‌شدیم و از زبان دیگری تلاشگر. مانده بودیم میان هویت‌های چندگانه‌ای که به اعماق وجودمان تحمیل می‌کردند. اما در انتها فهمیدیم، هویت ما دقیقا خود ماییم و خودمان هستیم که هویت‌مان را می‌سازیم و تعریف می‌کنیم. ما نوجوان‌های امروزی فقط خواستیم که پذیرفته شویم، اگر جامعه محفل استفاده و رشد خلاقیت‌هایمان را فراهم نکرد، در تلاشیم تا از مدرسه خودمان شروع کنیم تا نشان دهیم نوجوان هم می‌تواند.  ما امیدوار و منتظر روزی هستیم که جامعه، قشر نوجوان را به رسمیت بشناسد و به ادراک تمامی چالش‌هایش برسد.