سیدجواد نقوی، روزنامهنگار: حسن حنفی، فیلسوف و اندیشمند مصری که بهعنوان یکی از مهمترین نمادهای جنبش «الیسار الاسلامی» و غربشناسی عرب شناخته شده بود، روز پنجشنبه (۲۱ اکتبر مصادف با ۲۹ مهرماه سالجاری) در ۸۶سالگی درگذشت. حنفی نزدیک به نیمقرن پروژه مهم خود «التراث و التجدید» را پرورد و هدف او نوسازی میراث اسلامی و همافزایی آن با عالم مدرن بود. با دکتر قاسم پورحسن عضو هیاتعلمی دانشگاه علامهطباطبایی(ره) که منباب اندیشه حسن حنفی تاملاتی داشته است، گفتوگویی انجام دادیم تا نظر دقیقتری به حنفی و جایگاه او پیدا کنیم. بخش دوم این گفتوگو را از نظر میگذرانید.
حنفی نگرشی در نوسازی در زبان و روش داشت که منتقدان حنفی میگویند نوسازی او بیتوجه به علوم نقلی بود و همه را بهصورت عقلی تفسیر میکرد و این باعث شد بعدها که به بحث غربشناسی ورود پیدا کرد به یک غربشناسی وارونه رسید. شما این دیدگاه را قبول دارید یا اینکه نوسازی حنفی حرکتی بدیع و نو بوده است؟ او میگوید اگر بتوانیم نوسازی کنیم باعث میشود عوام از کلیشهها راحت شوند و نه خلفی به وجود خواهد آمد و نه سلفیگری افراطی.
شما دو مساله متمایز را مطرح کردید. اول نقدهایی که به ایشان میشود و دوم دستاوردهایی که بازخوانی ایشان داشت. من با واژه نوسازی موافق نیستم و معتقدم متفکران اسلامی و نواندیشان دینی بیشتر دست به بازخوانی زدهاند. اگر ما نوسازی را بهمثابه شالودهشکنی دریدایی درنظر بگیریم که بخواهند ساختاری را کنار بگذارند یا نقد کنند، متفکران ما عمدتا تلاش میکردند با پرسشهای امروزین دست به بازخوانی میراث بزنند. پس من به جای نوسازی و بازسازی همان کلمه بازخوانی نظری و عقلی را بهکار میگیرم.
نقدهایی که به حسن حنفی میشود نشاندهنده این است که دنیای اسلام همچنان درون تفکر حدیثی و تفکر تقلیلگرایی و اشعریگری به سر میبرد. طبیعتا این نقدها به ایشان به این دلیل است که حنفی گرایشهای ترقیجویانه و نوگرایانهای دارد. البته این حرف به این معنی نیست که این نقدها درست باشد. حنفی معتقد است که بدون فهم دوره جدید غرب شما نمیتوانید دست به بازخوانی بزنید. او میگوید من نومعتزلی هستم. نومعتزلیها فقط و فقط تکیه بر عقل دارند که آن عقل برای آنها مهم است چون به کمک آن عقل میتوان دست به بازخوانی میراث زد. تا زمانی که ما نتوانیم دوره جدید و پرسشهای آن را بفهمیم و راهی برای آشتی شکل دهیم، طبیعتا شکست خواهیم خورد. وقتی نوشتههای حنفی دوره اول را نگاه میکنید همین حرف را میزند و میگوید دیدگاه من ادامه دیدگاه مجله عروهالوثقی و اسدآبادی است. وقتی این مساله را بیان میکند طبیعتا توجهش به همین است که سنت مهم است. آنجا که میگوید سنت مهم است بهمثابه این است که رویکردهای درونمیراثی و رویکردهای کاملا سنتی برای او مهم است و همین کار را هم انجام میدهد. اما شکست 1973 تنها برای حنفی نبود. تلنگری برای همه کسانی مانند جابری و ارکون و ابوزید بود. وقتی ما حنفی دوره دوم را میبینیم، واژههایی که بهکار میگیرد دیگر سلفی و چپ اسلامی نیست. حنفی اول در درون نگاه سلفی است. گرایش بسیار تند اخوانی دارد و کاملا چپ اسلامی هم هست. اما حنفی بعد از دوران شکست کوشش کرد ببیند مشکل چیست، بازسازی زبانی و روشی نشانه این است که حنفی با مساله فوقالعاده مهمی مواجه شد اینکه آیا اساسا ذات دین علت انحطاط است؟ یا باید این را بپذیرد یا راهی پیدا کند. حنفی تلاش میکند اول دین را بفهمد، دوم اینکه بفهمد پیشرفت غرب ناشی از چیست و آیا دیگران درست میگویند که غرب وقتی دین را کنار گذاشت، پیشرفت کرد؟ حنفی بهتدریج بین دو مساله تفاوت قائل میشود: اول ادعای پیشرفت و عقبماندگی را که ناشی از ذات دین باشد، نفی میکند و دوم دستاوردهای لیبرالیسم را ستایش میکند. خود ایشان میگوید علوم معاصر مهمترین مساله است و من به کمک عقل آن را میفهمم، پیشرفت غرب و دستاوردهای آزادی دموکراسی و حقوق بشر مسائل مهمی است. تنها ایشان نیست و حتی ابوزید وقتی در لیدن است همین دیدگاه را دارد و میگوید اسلام را نمیشود براساس آنچه در نگاه تاریخی بود، اعمال کنیم. همه متفکران و نواندیشان عرب که البته الجابری مقداری بین اینها استثناست، تلاش میکنند دین اسلام را دین مدرن و سازگار با تجدد نشان دهند. لذا خود حنفی وقتی با ما حرف میزند، میگوید اینها ویژگیهای بازخوانی من است. اول اینکه باید میراث خود را دوباره بخوانیم. خواندنهای سنتی و محافظهکارانه و گرایشهای افراطی و حدیثی قابل نقد است و از این نمیتوانیم پاسخی به دوره معاصر ارائه کنیم. لذا در دیدگاه ایشان براساس آنچه در دین وجود دارد چه در کلام و فلسفه و چه در حدیث، انسان معاصر و پرسش معاصر دیده نمیشود و آن دانشها با انسان و مسائل معاصر نسبتی ندارند. به همین دلیل است که او وقتی از ایدئولوژی حرف میزند، ایدئولوژی او با شریعتی تفاوت دارد. ایدئولوژی او با جابری هم فرق میکند. لذا ما در میان نواندیشان دینی، حنفی و محمد ارکون را مهم میدانیم؛ چون خوانش اینها براساس یک التفات بنیادین به میراث اسلامی است و دوم اینکه نسبت مستقل با فرهنگ و تمدن غرب دارد که نه آن را رد میکنند و نه تقلید میکنند. سوم روش مهم نظری هم بازخوانی عقلی این میراث است که برای حنفی یک دستاورد بزرگ تلقی میشود.
شما گفتید من نوسازی را قبول ندارم و بازخوانی را قبول دارم. حنفی در بحثهای روشی خود خیلی میخواهد تغییرات ایجاد کند. میگوید در 4 عامل عرفان، فقه و فلسفه و کلام باید دگردیسی رخ دهد. اینجا این را واقعا همان بازخوانی معنی میکنیم یا اینکه در اینجا یک نوسازی رخ میدهد؟
همان بازخوانی است. میتوان گفت عبارت کلیدیاش این است تمام دانشهای چهارگانه اسلامی ناکامیابند. شما وقتی از بازسازی سخن میگویید یعنی اینها بنیانهایی دارند و میشود صورت و ساختار آنها را دگرگون کرد. میگویید این دانشهای اسلامی باید به دانشهای انسانی تبدیل شوند و دانشهای انسانی به چیزی که در غرب تحتعنوان ایدئولوژی میشناسیم، تبدیل شوند؛ چرا؟ چون تنها این حیث است که میتواند تمدن جدید شکل دهد و وقتی از ایدئولوژی حرف میزند، میگوید دانشی است که توجه به الان و انسان معاصر و نیاز الان دارد و دانش مرکب از حیطه نظری و عملی است، پس انسانشناسی و علم آن متفاوت است یعنی اصلا علم دیگری سر برمیآورد. لذا اینکه میگوییم بازسازی یعنی اینکه ما واجد بنیادی بودیم و آن بنیاد بهطورکلی باید تغییر پیدا کند. این تغییر به مثابه این است که شما اکنون را مبنا قرار میدهید ولی التفات به گذشته دارید. این همان چیزی است که ایشان از هوسرل تاثیر پذیرفته و در بحثهای پدیدارشناسی و روش کاملا متاثر از هوسرل است که چگونه میتوان گذشته را خواند. البته اشکال بزرگ متفکران نواندیش عرب این بود که هیچیک از آنها از هوسرل جلوتر نیامدند یعنی پدیدارشناسی هیدگر را که اونتیک نبود و آنتولوژیک بود، نتوانستند بهدرستی بفهمند. هیدگر توجهش به آینده است و گذشته و اکنون را براساس امکانهایی که پیشروی شماست و میتواند شکوفا شود، میخواند ولی در آنجا اکنون مبناست. یعنی گذشته را هم باید به اکنون بیاورید. لذا این بازسازی نیست این به معنای بازخوانی است که الان و معاصرت اصل است. ما در بازسازی میتوانیم نگاههای خاصی از سلفی که در اخوان ریشه دارد و الان هم در ترکیه هست، ببینیم. آنها بازسازیاند. چرا بازسازی هستند؟! یعنی فکر میکنند همان ساختار با کمی تغییر بهخصوص تغییرات در صورت، برای دنیای کنونی کارآمد باشد ولی حسن حنفی بیان میکند همه این احکام متعلق به آن دوره هستند، این ساختار دیگر کارآمد نیست. این دانشها مانند فقه و فلسفه که خود حسن حنفی آنها را تدریس میکند و رشته تخصصی اوست، از نظر او ناکارآمد است. یعنی تا زمانی که در پرتو یک بازکاوی و خوانش جدید ما قرار نگیرد و به اکنون و معاصرت نیاید، امکان ندارد که بتوانیم آنها را بهکار ببندیم. لذا درحقیقت حنفی و بسیاری از نواندیشان دینی ما الان و غرب معاصر و دستاوردهای بشری و خرد جمعی را مبنا قرار میدهند و درعینحال نمیخواهند میراث را فراموش کنند، لذا درصدد آشتی دادن میراث با دستاوردهای خرد جدید هستند.
بخش زیادی از نواندیشان چه در کشور ما و چه در جهان عرب و برخی در آفریقا و... چنین پروژهای را داشتند که نسبت ما و جهان مدرن و این انحطاط را برقرار بکنند. شاید تمایز مرحوم حنفی این بود که قصد داشت سنت خود ما را هم بازسازی و بازخوانی کند و ما را بهروزتر کند. چون غربشناسی حنفی در آن دیسیپلین و نظم و دانش غرب فرو رفته بود و از آن نگاه و از آن لنز میخواست اسلام را بازخوانی کند و این باعث شد نتواند چنانکه باید و شاید سنت ما را به زبان روز دربیاورد. آیا این نگاه برای شما قابلقبول است؟ یا این تفسیر اشتباهی از حنفی است؟
در باب دوره سوم نواندیشان دینی عرب، کار، کاری دشوار است چون علیرغم اینکه در بازخوانی میراث شباهتهایی دارند، فوقالعاده از هم متمایزند. مثلا بازخوانی مارکسیست اسلامی عربی عبدالله العربی را ببینید، بازخوانی عقل عربی جابری را ببینید و بازخوانی فلسفه عبدالرحمان بدوی و مصطفی عبدالرازق را ببینید و با حسن حنفی در التراث و التجدید مقایسه کنید. منظور من این است که نباید تشبیه کنیم. نمیشود براساس شباهتهای خاصی که آنها کوشش کردهاند وضع جدید را بخوانند، بگوییم که آنها همانند هم هستند یا متمایز نیستند. سه مساله اساسی میگویم تا تمایز نگاه حنفی را به اسلام و غرب نشان بدهم. تمایز اولش این است، ایشان معتقد است ما در فهم غرب بیش از حد از غرب تقلید کردهایم. دستاوردهای شرقشناسی آنها بر ما مسلط بود. عبارتی که من مایل هستم در اکثر نوشتههایم بیاورم اروپا محوری است که در عبارت حنفی هم هست. او وقتی میگوید غرب مرادش اروپاست و لزوما غرب به مثابه هانتینگتونی نیست که تمدنی حرف بزند، او وقتی میگوید شرقشناسی بر مدار اروپامحوی ما را خوانده است یعنی ما بیگانهایم و ما دیگری هستیم و ما نسبتی در این خارج نداریم و ما را به مثابه ابژه خوانده است. این نکته اول است و به نظر من در باب مساله شرقشناسی مساله بسیار مهمی است که اگر ما به شرقشناسی تکیه کنیم، راه به جایی نمیبریم. این با چیزی که در کتاب بازخوانی جابری درمورد شرقشناسی بیان شده، فرق میکند. یعنی میخواهد بیان کند که شرقشناسی علیرغم دستاوردها توانسته است غرب را به ما نشان بدهد اما این کار، کاری ناتمام است. تمایز دوم این است که وقتی حنفی از میراث اسلامی حرف میزند، آن را واقعبینانه میبیند. بسیاری از نواندیشان حوزه عرب تحتتاثیر سنت اشعریگری هستند. این نقدهایی که به او میشود از باب این است که اعتنای چندانی به الهیات مسلط بر تفکر اسلامی ندارد و آن را مقصر میداند. دنیای اسلام دنیای حنفیزده و اشعریزده است. بنابراین حنفی از اینکه سنت را نقد میکند، با آنها یکسان نیست. نقد به مثابه این نیست که بگوید دو سه اشکال دارد، به مثابه این است که آن سنت هیچ معضلی را از ما حل نمیکند؛ برعکس عامل انحطاط ما هم بود و ما کمتر مانند حسن حنفی داریم که اینگونه بر الهیات مسلط محافظهکارانه و تقلیلگرایانه اشعریگری این مقدار نقد کند. بنابراین با چشمان باز نگاه میکند که ما درون چه سنتی هستیم و این سنت تاریخی است. حنفی میگوید این سنت تاریخی است. این مجموعه عقل مسلمانان بود که انباشته شد و به اینجا رسید. مقدس نیست و میتوانیم آن را کنار بگذاریم. اینطور نیست که وقتی من اشعریگری را نقد میکنم شما فکر کنید من ذات و بنیان دین را نقد میکنم. تمایز سوم این است که حنفی بهدرستی میگوید تا زمانی که واجد تفکر بالاستقلال نشویم یعنی هم هیمنه سنت را نداشته باشیم و به وضع کنونی توجه کنیم و هم مقهور خوانش مستشرقان نشویم، وضع تفاوت نخواهد کرد. این همان چیزی است که در علم الاستغراب جستوجو میکند.
آنچه ما در حنفی میبینیم یک تفکر مستقل فلسفی عقلی است. بالاستقلال است یعنی تکیه افراطیگونه بر شرقشناسی و دستاوردهای غرب ندارد و اگر میخواهد غرب را بشناسد نه از باب این است که بخواهد برود و ذیل غرب قرار بگیرد بلکه میخواهد غرب را آگاهانه بشناسد که غرب چه تاریخی را طی کرده است؟ چگونه توانسته است به این دوره جدید راه پیدا کند؟ لذا وقتی حنفی بیان میکند اصلاحات دینی در غرب اتفاق مهمی است و ما در دوران اسلامی در بازخوانی میراث میتوانیم از آن فهمی اساسی داشته باشیم به مثابه همین است. اما درعینحال حنفی میگوید غرب جهانشمول نیست و اینطور نیست که بگوییم غرب تام و تمام است و هرآنچه در غرب اتفاق افتاده باید نعلبهنعل تابع آن باشیم و بگوییم روش درستی است. لذا نقادیاش نقادی عقلی و فلسفی است که تابعی از کوششهای حنفی در توجه به میراث فلسفی اسلامی است. این تمایزاتی است که حنفی با دیگران دارد و بسیاری از نقدهایی که به او میشود نقدهایی است که تفکر اشعریگری و محافظهکارانه را نشان میدهد و میبینیم آن مواجهه موجب شده این نقدها بر او شکل بگیرد.
وقتی برخی در مورد حسن حنفی بحث میکنند، میگویند چگونه است که وی هم عرفان و هم فقه و هم فلسفه و کلام را کنار هم گذاشته و میخواهد همه را بازخوانی کند. در عصر مدرن و سوژگی مدرن خیلی مواقع ما به خیلی از آنها نیاز نداریم. باور حنفی از آن چهارگانه چگونه بود؟
چون این را باور دارم از حنفی دفاع میکنم و در کتابهایم ازجمله کتاب فارابی و الحروف این مساله را بحث کردهام. ایشان تفسیر و حدیث را نادیده نمیگیرد. وقتی از فلسفه، کلام، اصول فقه و تصوف حرف میزند، مرادش تصوف بدون عرفان نیست و جریان تصوف و عرفان را یکی میبیند. تنها ایشان نیست و خود جابری در یکی از کتابهای نخستینش یعنی «جدال کلام و عرفان و برهان»، سه نظام معرفتی را بیان میکند که همین بحث است. از دیدگاه حنفی ما میتوانیم کلام را از فقه جدا کنیم که جابری جدا نمیکند. جریان نو معتزلی جریان الهیاتی است و لزوما فقهی نیست، البته ایشان فقط فقه نمیگوید و اصول فقه هم میگوید، چون اصلا گرایش ایشان همین است، بنابراین ما در دنیای اسلام یک گرایش الهیاتی داریم که عمدتا در گرایشهای معتزلی و اشعریگری یعنی امامیه دیده نشد. اصلا بهطورکلی در حوزه جهان اسلام تفکر امامی از حیث الهیاتی کمتر خوانده شده، پس وقتی میگوید کلام مرادش از ناکارآمد بودن کلامی است با نام اشعری که دنیای اسلام را به این وضع انداخت و چراغ عقل را خاموش کرد و سبب انحطاط شد. وقتی میگوید کلام، یعنی غزالی و فخر رازی و مراد از فلسفه بهدرستی این است که فلسفه ما کاملا فلسفهای است که از پرسشهای معاصر عقبمانده است و فیلسوفان ما فقط به خواندن متنی که هیچ نسبت انضمامی ندارد، بسنده کردهاند. حرف او درست است و من در ابتدای کتاب فارابی الحروف آوردهام که چرا دست به بازخوانی فارابی میزنم. برای اینکه فارابی از فلسفه و عقل، فرهنگ و اخلاق و قدرت جامعه را میخواهد، به همین دلیل ابنسینا بعد از فارابی قدرت را براساس اخلاق میبیند -البته اخلاق بهمعنای فضیلت و نه اخلاق بهمعنای باید و نباید- لذا این مساله مهم است که چطور حسن حنفی فلسفه موجود را -نه بنیانهای فلسفی که عقل باشد- ناکارآمد میبیند. این فلسفه اصلا نمیتواند توجه انضمامی به امور پیدا کند. فیلسوفان ما به فرهنگ توجه نمیکنند، وقتی فلسفه ما به دموکراسی کمک نکند و به اخلاق و نقد قدرت کمک نکند، طبیعتا ثمرهای نخواهد داشت. من عقیده دارم گرچه حسن حنفی فرصت نکرد، چون بیشتر دورانش را بهنقد گذراند تا به تاسیس بنیانهایی به نام دانشهای انضمامی بپردازد اما وقتی میگوید این دانشهای ما نسبتی با انسان امروز و مسائل امروز ندارند، در همین دانشها چیزی میبیند که او تحتعنوان سنت و میراث میآورد. ما نسبتی با میراث داریم اما اگر بتوانیم دست به بازخوانی صحیح و عقلی بزنیم در این صورت است که میراث میتواند به درد ما بخورد. این دیدگاه ایشان است.
این را از جنبه منتقدان میگویم حنفی در ابژه کردن غرب و مساله الاستغرابش که مسالهای مهم است ظاهرا فلسفه در غرب را ملاک قرار داده و توجهی به علوم اجتماعی و دانشهای دیگر و دانشهای دیسیپلینی در غرب ندارد. نظر شما چیست؟
البته اینگونه است و اینکه ایشان مرکز و قلب را در باب تحولات مغرب زمین فلسفه میداند، همینطور است. اگر اشکال بکنند این اشکال میتواند وارد باشد. اشکال نه از منظر حنفی، بلکه از منظر کسانی که معتقدند غرب را بیشتر جامعهشناسان و اندیشمندان علوم اجتماعی ساختهاند و حنفی چنین اعتقادی ندارد و میگوید اگر فیلسوفان غرب نبودند، غرب ساخته نمیشد. تنها حنفی نیست و خیلیها ازجمله من هم این دیدگاه را دارم. نگاه جامعهشناسان نگاهی تقلیلگرایانه است، یعنی اگر ماکس وبر از عقل حرف میزند او بر دوش غولهایی پا گذاشته که اسم آنها فیلسوف است، لذا تحولات فکری در مغرب زمین را فیلسوفان بهوجود آوردهاند. شما بدون دکارت راه بهجایی نمیبرید، بدون اسپینوزا و هیوم و بدون کانت و هگل راه بهجایی نمیبرید. روح القوانین به معنای یک ابداع نیست، بلکه ابداع آن ناشی از اندیشههای بنیادین فلسفی بود که در غرب آگاهی انسان مغرب زمین را بهوجود آورده است. وقتی گوبینو در ایران میخواهد بگوید غرب را بخوانید، میگوید دکارت بخوانید. ولتر و کالوین اساس غرب نیستند لوتر اساس غرب نیست، آنها تابعی از تحولات فکری هستند. اگر اشکال وارد باشد میتواند از جانب منتقدان میتواند وارد باشد، ولی حنفی مانند پاسخی را که من میدهم، میگوید و من هم چنین اعتقادی دارم. چرا؟ چون در جوامع اسلامی ازجمله در ایران اگر ما بخواهیم واجد تغییرات بنیادین بشویم تا زمانی که فیلسوفان ما نتوانند در مورد نسبت عقل با فرهنگ و با جامعه و با پیشرفت و توسعه و خرد جدید و انسان معاصر و پرسشها را گفتوگو کنند، واجد تحول نخواهیم بود. حتی اگر دپارتمانهای متنوع و گوناگونی از علوم اجتماعی داشته باشیم، این تحول رخ نمیدهد. دانشهای اجتماعی عمدتا پیرو هستند و نقش آوانگارد ندارند، یعنی به توصیف وقایع و حوادثی میپردازند که حتی ایده آیندهنگری هم در آنها نیست. یک فیلسوف میتواند الان در ایران بگوید ایران 50 سال آینده باید به کدام سمتوسوی فکری حرکت کند. فارابی در الحروف بحث نسبت فیلسوف با فلسفه و با سایرین را مطرح میکند. او متکلم و حتی پزشک را بحث میکند و بیان میکند اگر کسی میگوید من متفکر خاص هستم بهواسطه نسبتی است که با فلسفه دارد و اگر پزشک بگوید من جنبه فلسفی دارم بهواسطه نسبتی است که با فلسفه دارد، لذا فهم حنفی درست است. اما طبیعی است همین الان در ایران اگر بگویید باید با تفکر عقلی و فلسفی به مسائل پاسخ بدهیم طبیعتا فقها و متکلمان و اهل حدیث و مفسران اعتراض میکنند، لذا این تلقیهای گوناگون سبب میشود آنها فکر کنند دانش تفسیر مرکز است. در دنیای اسلام بسیاری از متفکران و مسلمانان فکر میکنند فقه مبناست، درحالیکه با دیدگاه فارابی فقه تابع بنیانهای نظری فلسفه است و اگر فلسفه بتواند اندیشهای را سامان بدهد فقه از او بهرهمند میشود.
برخی مثل حنفی تمدنی بحث میکنند، یعنی به تمدن غرب بهمثابه ابژه نگاه میکنند. در داخل کشور ما بحث تمدن در چند سال اخیر بهدرست یا بهغلط مطرح شده است. وقتی حنفی تمدنی بحث میکند اسلام وحیانی را بحث نمیکند و مدام اسلام تمدنی را بحث میکند و احساس میکنید تمایزی قائل میشود. آیا این برداشت من است یا این تمایز علتی دارد؟
ما در باب تمدن دو فهم متفاوت داریم که حنفی در درون فهم دوم قرار دارد. در میان متفکران اسلامی اعتقاد این است که تمدن -اگر اسم آن را تمدن اسلامی بگذاریم- باید بر اندیشههای وحیانی و قرآنی یا این آموزهها شکل بگیرد. دیدگاه دوم این است که تمدن امری انسانی است و با تدبر عقل و به قول فارابی با فرآیند ظهور دانش شکل میگیرد. یعنی عقل بشر از دوره اولیه آمده و رشد کرده تا به عقل برهانی رسیده و تمدن محصول عقل برهانی است. از دیدگاه حنفی که من آن را درست میدانم، ذات تمدن -نه لزوما ساختارها و برساختهای تمدنی- امری انسانی است که با عقل شکل میگیرد و مهمترین جلوه عقل در تفکر فلسفی و نظری بهوجود میآید. زمانی که فارابی و ابنسینا عقل فلسفی را سامان دادند، تمدن اسلامی ظهور کرد، این تمدن در 300 سال اول ظهوری نداشت، لذا حنفی بهدرستی به این قائل است که ذات تمدن امری انسانی است اما وقتی اسم آن را تمدن اسلامی میگذاریم، ایشان میآید و بحث میکند که من با این دیدگاه موافق نیستم که دین اسلام با تمدن مخالفت کند. آنجا مساله اینکه اسلام بزرگترین دین مدرن است و این مورد توجه ایشان است ولی دیگران اسلام را صرفا تاریخی میبینند، یعنی آنچه را که توسط مسلمانان اتفاق افتاد. حنفی با این دیدگاه موافق نیست و میان اسلام مسلمانان -یعنی تاریخی- و اسلامی که ذات و بنیان است و ناسازگاری با عقل و پرسشهای معاصر ندارد، تفکیک دارد و تفکیک او درست است. از دیدگاه حنفی نمیتوان به آنچه حوزه درون دینی است، بسنده کرد و از علوم شرقیه نظام تراشید و تمدن اسلامی را شکل داد. از دیدگاه ایشان تفاوت تمدن غرب و اسلام این است که تمدن غرب ناشی از تاریخ غرب است، بنابراین اینگونه نیست که این تاریخ یگانه و یونیورسال باشد یا الگوی عام بشر باشد. در این میان مسلمانان و جوامع دیگر میتوانند کوشش کنند و تمدنی متفاوت و نه متعارض سامان بدهند و این در پرتو بازخوانی عقلی میراث و توجه به پرسشهای معاصر است.