مهدیه نامداری، پژوهشگر حوزه نوجوان: در روش تربیت سنتی، اغلب والدین بر این باورند که باید فرزندانی مطیع تربیت کنند که در برابر اندیشههای آنها مقاومتی نکرده و کاملا پذیرا باشند، اما نکته قابل توجه درباره الگوپذیری فرزندان این است که اگر این رفتار در آنها نهادینه شود، منحصر به پذیرش اندیشه والدین نخواهند بود، بلکه در هر مکان و در هر مواجهای، تصورشان این است که باید موافق باشند و اجازه وارد کردن نقد به هیچ اندیشهای را ندارند!
خطر ابتلا به این رویکرد این است که فرزند شما، همواره در محیط مدنظر شما آمد و شد نمیکند و لزوما با افرادی که شما انتظار دارید معاشرت نمیکند، پس باید انتظار داشته باشید که مبنیبر انفعال ریشهداری که در او ایجاد کردهاید، نسبت به هر نوع اندیشهای، پذیرا باشد.
به این شکل از تفکر، اصطلاحا تفکر اسفنجی میگویند؛ معنای این اصطلاح این است که فرد عاملیتی در فرآیند تفکر خود ندارد و مانند اسفنج، همه اطلاعات ورودی را در خود جذب میکند.
در مقابل این تفکر، تفکر انتقادی قرار میگیرد، منظور از تفکر انتقادی، ایرادگیری و عیبجویی نیست، بلکه نوعی مهارت اندیشهورزی است و به تفکر منعطف و مستقل دلالت میکند. در این مدل فکرورزی، بهکارگیری مجموعهای از مهارتها الزامی است، برای مثال بسیار مهم است که افراد به جستجو درباره دادههایی که در معرض آنها قرار میگیرند، اهمیت بدهند و صرف شنیدن یک مساله بر آن صحه نگذارند. یادگیری همین مهارت به پیشزمینه فرهنگی و تربیتی نوجوان وابسته است، مثلا اگر نوجوانان در فضای زندگی روزمره خود، اجازه پرسشگری درباره مسائل را داشته باشند و بهعلاوه به آنها آموزش داده شود که به شنیدههای خود اکتفا نکنند، قائل به تکثر آرا باشند و فرآیند جستوجو را بیاموزند، یک گام به تفکر انتقادی نزدیک شدهاند. برای یک فرد و خصوصا یک نوجوان عمل کردن به یک گزاره، بدون تفکر و پرسشگری نهتنها امتیاز نیست، بلکه یک نقص بهحساب میآید. متاسفانه در فرآیندهای آموزشی و تربیتی مساله پرسشگری به نوجوانان آموخته نمیشود اما چون ذات نوجوانی با کنجکاوی و جستوجوگری عجین شده است، نوجوانان در همه عرصهها همواره بهدنبال پاسخ سوالهایشان میگردند. حال اگر این اخلاق در آنها تقبیح شود یا از پرسیدن دست میکشند و در نقش یک پذیرای منفعل فرومیروند یا اینکه درجایی دیگر بهدنبال جواب میگردند.
مهارت قابلتوجه بعدی دوری از کلیشهسازی است، برای نمونه اگر فردی از دوران کودکی با قشربندیهایی روبهرو شود که توسط والدین و اعضای خانوادهاش انجام میشوند، میآموزد که برای فهم مسائل و افراد پیرامون خود نیازمند ساخت کلیشههایی درباره آنهاست. خطر بزرگ این طرز تفکر این است که فرد برای تمایزها و تفاوتهای فردی و فرهنگی دیگران ارزشی قائل نخواهد شد و بهسادگی موضوعات را به دو دسته خوب یا بد تقسیم و درباره آنها ارزشگذاری میکند. بر همین مبنا در سنین کودکی و نوجوانی که زمان مواجهه فرد با جهان و شناخت آن محسوب میشود، باید تلاش کرد تا حد امکان آنها را با تنوعها و تکثرات فرهنگی آشنا کرد.
مساله قابلتوجه دیگر در تفکر انتقادی است که قضاوت باید براساس تجزیهوتحلیل منطقی اتفاق بیفتد، نه براساس غرایز و تشخیصهای سلیقهای. باید به نوجوانان آموخت هرقدر درباره مسالهای بدانند و آگاه باشند، باز نظری که میدهند خالی از سلیقه شخصیشان نیست و این مساله زمانی نگرانکننده میشود که این سلیقه را نیز بر مبنای احساسات و شهود شخصی خود سازمان بدهند نه ساختارهای منطقی و عقلانی.
پرورش نوجوانان در زمینه تفکر انتقادی باید مانند هر مهارت دیگر آموخته شود و مهم در نظر گرفته شود؛ چراکه در صورت بیتوجهی به آن دو حالت رخ خواهد داد: حالت اول این است که فرد به شخصی منفعل و همواره پذیرا بدل میشود و بهراحتی تحتتاثیر دیگران قرار میگیرد و حالت دوم زمانی است که فرد صرفا آنچه را خودش فهمیده و درک میکند درست میداند و در نظر او سایر عقاید و نگاهها فاقد ارزشند.
در سالهای اخیر تفکر انتقادی بهصورت محدودی وارد حوزه آموزش شده، مثلا کتابی تحتعنوان تفکر در پایههای متفاوت تدریس میشود یا اینکه فعالان فرهنگی اقدام به طراحی کارگاههایی با این عنوان کردهاند، اما مساله مهم این است که اهمیت پرداختن به آن در خانوادهها و خصوصا والدین درونی شود و یادگیری آن را بهعنوانی مهارتی اساسی در سطح زندگی روزمره و حرفهای نوجوان خود مهم بدانند. بدیهی است که تا رسیدن به این نقطه راه درازی در پیش است.