سعید سلیمانپور، شاعر: نشد که پر بزنم عشق آن حوالی را
ببخش بر من مسکین شکستهبالی را
نشد که پای پیاده به درگهت برسم
و تحفه آورم این دستهای خالی را
منی که چلّهنشین غم توام مولا
نشد که همدل و همره شوم موالی را
نشد عراقِ غمت را بگریم از دل و جان
بدل به آه کنم این شکستهحالی را
دوباره چشمه جانبخش اربعین جوشید
نشد که درک کنم حال آن زلالی را
بگو بگو «به کدامین دعات خواهم یافت»؟
بگو کجا برم این حسرت سوالی را؟
ببار حضرت باران به شورهزار دلم
ببر ز سینه من داغ خشکسالی را
چکید قطره اشکی و از غم تو سرود
قبول کن ز من این شعر ارتجالی را