میلاد جلیلزاده، روزنامهنگار: «رزیدنت اویل: تاریکی بینهایت» یک مسیر منحرفشده از خطسیر کلی این فرانشیز است که به همین دلیل میتواند برای هواداران آن کنجکاویبرانگیز باشد و کسانی که با جدیت این مجموعه را دنبال میکنند، احتمالا برای گمنکردن خط سیر کلی رویدادهای مرتبط با آن، ضروری است این مینیسریال چهارقسمتی را هم ببینند. این مینیسریال چهارقسمتی که بین رویدادهای رزیدنت اویل 4 و 5 اتفاق میافتد، داستانی را درمورد سرپوشهای سایهدار دولت آمریکا درخصوص رویدادهای کلان سیاست جهانی ارائه میکند و از لحاظ قصهگویی هم تمام کلیشههای متعارف ژانرهایی را که به آنها تعلق دارد، رعایت کرده است. بهطور کلی انیمیشنهای ژاپن بیشتر روی مخاطبان نوجوان حساب باز میکنند و انیمیشنهای آمریکایی روی مخاطبان کودک. بزرگسالانی که با این آثار سروکار دارند هم یا با کودک درونشان روبهرو میشوند یا با نوجوان درونشان. روی همین حساب طبیعی است که در انیمیشنهای ژاپنی از طعنههای ریز و درشت به اساطیر و شخصیتهای تاریخی گرفته تا متلکهای سیاسی چیزهای فراوانی را ببینیم. حالا رزیدنت اویل هم که همه آن را بهخاطر بازیهای کامپیوتریاش و انواع فیلمها سریالها و مجموعههای داستانی با محوریت پیرنگ اصلی این قصه میشناسند، مینیسریالی ساخته است که به همین دست مسائل در جامعه امروز طعنه میزند. مساله اشغال افغانستان توسط آمریکا و اهدافی که در پس این اشغال وجود داشته از یکسو و نبرد بین چین و آمریکا که تلاش شده بازسازی دوران جنگ سرد و دوقطبی دنیا بین شوروی و آمریکا باشد، از سوی دیگر، این مضامین جدی و فرامتنی هستند که بنمایه این سریال را تشکیل دادهاند. اگر این چهار قسمت را کنار هم قرار بدهیم و بخشهای تکراری در ابتدای قسمتهای اول به بعد را حذف کنیم، کاملا با یک نسخه سینمایی استاندارد طرف خواهیم بود؛ اما چیزی که باعث شده این مجموعه در قالب سریال عرضه شود، شاید این بوده که به این طریق بهتر میتوانست دیده شود و قابلیت داستانی آن هنوز متناسب با فضای سینمایی نشده بود. پیش از این هم انیمیشنهای ژاپن نتوانسته بودند در قالب فیوچر فیلم یا فیلم یکی، دوساعته چندان نظر مخاطبان را جلب کنند. نگاه سازندگان مجموعه رزیدنت اویل به مسائل کلان و مناقشهبرانگیزی مثل جنگ افغانستان و رویارویی آمریکا و چین در یک قالب کاملا کلیشهای انجام شده اما با اینکه زبان مجموعه انگلیسی است و شخصیتهای اصلی آن همه آمریکایی هستند، همین کلیشهپردازی هم با کلیشهپردازیهای آمریکایی یک تفاوت بنیادین دارد که به آن در ادامه بیشتر خواهیم پرداخت. این تفاوت بنیادین به الگوی رازداری برای حفظ انسجام ساختار برمیگردد که در نگاه شرقیها یک ارزش به حساب میآید اما آمریکاییها برخلاف آن روی افشاگری و شفافیت بهعنوان ارزش تایید تاکید میکنند. اینکه بهواقع آمریکاییها به چنین ارزشی عمل کردهاند یا نه، بحثی دیگر است اما اساسا نوع ارزشگذاری بین شرقیها و غربیها تفاوت میکند و رزیدنت اویل با اینکه خواسته از چشمانداز غربیها ساخته شود، در پسزمینه خودش یک نگاه شرقی داشته است. نگاه به چین هم که یک نگاه جنگ سردی است و از الگوی رویارویی آمریکا و شوروی برداشته شده شاید خارج از منطقه شرق آسیا چندان جدی گرفته نشود، چون چین و آمریکا حداقل چنانکه تا بهحال دیدهایم نهایتا در مسائل اقتصادی با هم رقابت شدید دارند و چیزی که بین آمریکا و شوروی روی داد، بعید است که بین این دو عنصر قدرتمند رئال پالتیک هم رخ بدهد اما مساله چین برای کشورهای شرق آسیا نسبت به مردم سایر جهان مهمتر است و غیر از ژاپن، در فیلمها و سریالهای کرهای هم چنین نگاهی به موضوع چین میشود و البته بین آثار چینیها هم دیده میشود، خود چینیها هم به موضوع آمریکا نگاهی جنگ سردی ندارند.
شطرنج با مهرههای کلیشهای داستاننویسی
مینیسریال رزیدنت اویل از کلیشههای متعارف و موجود در انواع ژانرهایی که به آن تعلق دارد، حداکثر استفاده را کرده است و این مطمئنترین راه برای یک سرمایهگذاری کلان و نوآورانه تکنولوژیک است که معلوم نیست چه بازخوردی از جانب مخاطبان دریافت میکند. به چند مورد از این کلیشهها دقت کنیم؛ ۱- وقوع یک فاجعه بشری که منشأ آن آزمایشگاههای نظامی است. ۲- زامبیهایی که فقط باید به سرشان شلیک کنید تا بمیرند و با گاز گرفتن باقی افراد، آنها را هم مثل خودشان میکنند. ۳- نظامیهای پلیدی که آزمایشهای بیولوژیک هولناک میکنند و عامل اصلی حادثه هستند. ۴-وزیر دفاع یک کشور قدرتمند که قصد دارد برای رسیدن به منافعش آن کشور را وارد جنگ با ابرقدرت رقیب کند و برای رسیدن به این هدف، درحال فریب رئیسجمهور یا هر مقامی است که بالادست او قرار دارد. ۵- ناجیهایی که ماموران امنیتی زیردست همان نظامیهای پلید و قدرتطلب قصه هستند و بهرغم این تمرد فسادستیزانه علیه مقام بالادست خودشان، حامی کلی ساختار سیاسی محسوب میشوند. ۶-زن و مردی که در تمام نسخههای روایت شده از یک داستان، بهطور ثابت حضور دارند و در اینجا لئوناس کاتکندی (نیک آپوستولیدس) و کلر ردفیلد (استفانی پانیسلو) ایفاگر این کلیشه هستند. آنها هیچوقت نمیمیرند اما شخصیتهای منفی در هر نسخه جدیدی از قصه، میآیند و میروند. این قهرمانهای نامیرا حتی پیر هم نمیشوند و این درحالی است که زمان روایت، طی سالهای متمادی، بارها در نسخههای نو به نو تغییر میکند و حتی بازیگران هم عوض میشوند. وقتی که یک داستان داخل این قالبهای تکراری قرار گرفت، خالق اثر میتواند هر محتوایی را به آن تزریق کند و البته امکان این وجود ندارد که تغییرات غافلگیرکنندهای در روند روایت به وجود بیایند؛ چون مخاطب آنها را پس میزند. مثلا مخاطب چنین داستانهایی بههیچوجه با این کنار نخواهد آمد که قهرمانهای اصلی قصه بمیرند و اتفاقا همین کلیشهای بودن است که خیال آنها را راحت میکند تا انتخابشان این مجموعهها باشد، چون بعضی چیزها مثل مرگ قهرمان یا نرسیدن حق به حقدار در پایان داستان، خط قرمز خیلی از مخاطبان است که همذاتپنداری عمیقی با قصهها میکنند.
مانور شکوهمندی از تکنولوژی
اگرچه رزیدنت اویل از لحاظ داستانی در قالبی کلیشهای روایت میشود، اما درعوض سرشار از قدرتنماییهای تکنیکی است و در این زمینه نوآوری دارد. بهطور قطع گرافیک واقعگرای این مجموعه با واقعگرایی در انیمیشنهایی که به روتوسکوپی معروف هستند و بهعبارتی توسط رنگآمیزی فریمهای واقعی فیلمها ساخته میشوند، تفاوت دارد. واقعی بودن بیشازحد که در روتوسکوپی آن را سراغ داریم، شاید چندان هم جالب نباشد و ایجاد مرز ظریفی بین واقعیت و قالب هنری است که جذابیت زیباییشناختی را خلق میکند. در این زمینه مثال معروف تصاویری که از کاخ گلستان منتشر میشوند را میتوان به یاد آورد. عکس کاخ گلستان را در حاشیه میدان انقلاب به دوهزار تومان میفروشند اما نقاشی کمالالملک از همان کاخ، با اینکه کمتر از آن عکسها به واقعیت نزدیک است، از فرط هنری بودن قیمت ندارد و اتفاقا فاصلهای که بین واقعیت و اثر هنری هست، این بهای غیرقابلاحصا را به یک اثر میدهد. اثر هنری باید یک مقدار از واقعیت فاصله بگیرد و نوع این فاصله گرفتن است که میدان خلاقیت هنرمند بهحساب میآید. رزیدنت اویل نوع این فاصلهگذاری بین واقعیت و انیمیشن را از بازیهای کامپیوتری وام میگیرد. گرافیک این مینیسریال، نوع پیشرفتهای از گرافیک بازیهای کامپیوتری است. حتی چهره شخصیتهای اصلی آن بهشدت شبیه شخصیتهای بازیهای کامپیوتری طراحی شدهاند؛ با این تفاوت که لئون اینبار کت و شلوار میپوشد و بابت همین قضیه چندبار از کلر طعنه میشنود. گرافیک مینیسریال رزیدنت اویل شاید بسیار یادآور نوع کار گرافیکی در فیلم «بازیکن شماره یک آماده» محصول ۲۰۱۸ به کارگردانی استیون اسپیلبرگ باشد که در آن شخصیتهای اصلی با زدن یک چشمبند الکتریکی، به یک دنیای مجازی میرفتند و در آن زندگی و مبارزه میکردند. این مینیسریال بهشدت از لحاظ گرافیکی به فضای تیزرهایی که بین بازیهای کامپیوتری پخش میشوند شباهت دارد و حتی بهرغم وضوح و واقعگرایی فوقالعاده بالایی که از آن برخوردار است، در بعضی جزئیات مثلا وقتی که شخصیتها میخواهند با مچ دست چیزی مثل یک دستگیره در یاحتی اسلحه را در دست بگیرند، یک نوع کندی ژلهای وجود دارد که بهطور قطع قابل برطرفکردن بوده اما برای شباهتسازی با گرافیک بازیهای کامپیوتری به این شکل انجام شده است.
پارتنرهای به هم دلنبسته ابدی
لئون پس از نجات دختر رئیسجمهور آمریکا از دست لوس ایلومینادوس در رزیدنت اویل4، اکنون کاملا تحت استخدام دولت ایالات متحده است و حتی هنگام جلوگیری از شیوع زامبیها در داخل کاخ سفید، کت و شلوار میپوشد. در همین حال، کلر برای یک سازمان غیردولتی در کشور داستانی پنامستان که بهطور واضحی نام مستعار افغانستان است، کار میکند. کشوری که ابتدا با جنگ داخلی ناشی از منافع آمریکا و پس از حضور نظامی آمریکا در این منطقه، توسط چند سلاح بیولوژیکی، از هم پاشیده است. لئون که یک مامور یا پیمانکار امنیتی است و کلر که غیر از فعالیتهای خیریهای، شخصیتش رنگ و و بوی رسانهای دارد و شبیه کلیشه زن روزنامهنگار در فیلمهای پلیسی-جاسوسی آمریکایی است، درحقیقت هردو به صورت جداگانه در یک ماموریت هستند تا نقشهای مخفی در راستای انتشار یک ویروس جدید زامبیساز در خارج از آمریکا را کشف کنند؛ آن هم درست زمانی که تنش بین ایالاتمتحده و چین به نقطه جوش رسیده است. لئون و کلر با اینکه دوست هم هستند، شخصیتهایی کاملا متضاد دارند. لئون درونگراست و مثل ماموران مخفی، هیچ انگیزه و علاقهای به اینکه شناخته شود ندارد و حتی اشتیاقی برای تحسین شدن هم در او دیده نمیشود اما کلر برونگراست و شخصیتی کاملا نمایشی یا حتی خودنما دارد. با وجود تمام اینها، میزان اعتقاد هردوی این شخصیتها به آرمانهای انسانی یکسان است و باعث اتحاد و همدلی بین آنها میشود. آنها همیشه شبیه زوجهایی به نظر میرسند که قرار است در آخر قصه با هم ازدواج کنند اما نه هرکدام به کس دیگری دل میبندند و نه با هم حتی یک قرار شام میگذارند. لئون با اینکه یک کاراکتر آمریکایی است، اما طراحی آن از دل فشنهای شرقی و انیمههای ژاپنی میآید؛ بهخصوص اینکه طرهای از موی لخت او همیشه یکی از چشمهایش را پوشانده و چنین جلوهای را در خیلی از این نوع آثار دیدهایم (مثلا شخصیت تسوکه در انیمه میتیکومان) اما کلر کاملا یک دختر غربی با موهای بلوند و خصوصیات بصری اینچنینی است.
انیمیشنسازی با نگاه کلاننگر سیاسی
از آنجا که با شیوع ویروس کرونا بحثهای متعددی در سراسر جهان راجعبه دستساز یا اصطلاحا آزمایشگاهی بودن این ویروس مطرح شده، رزیدنت اویل هم که مبنای اصلی آن حول و حوش شیوع یک ویروس میگذشت، خواسته است که در بستر این موضوع سوار شود. ابتدا چنین عنوان میشد این ویروس را آمریکا در چین منتشر کرده تا جلوی پیشرفت رقیبش را بگیرد اما پس از مدتی که خود ایالات متحده و تمام متحدانش در باتلاق پاندمی فرورفتند و برعکس این چین بود که با مهار سختگیرانه کرونا توانست جهش محسوسی نسبت به رقبای اقتصادیاش داشته باشد، نوک پیکان گمانهزنیها به سمت خود چین چرخید. البته این فرضیه هم یکی، دو حفره بزرگ داشت و آن این بود که چین اگر میخواست کرونا را به جان جهان بیندازد، اولا از کجا اینقدر مطمئن بود که رقبایش در مهار آن نامنظم رفتار میکنند و ثانیا چرا آن را در داخل مرزهای خودش شروع کرد؟ فرضیه سوم این است که شیوع کرونا توطئه دموکراتهای آمریکایی برای زمین زدن دونالد ترامپ در انتخابات بود و در این مسیر بدشان نمیآمد که لگدی به رقیب بزرگ اقتصادی آمریکا هم بزنند؛ گرچه در این زمینه مقداری محاسباتشان غلط از آب درآمد. سریال رزیدنت اویل به فرضیه سوم نزدیکتر است و شیوع ویروس را به رقابتهای سیاسی داخل آمریکا ربط میدهد. حضور آمریکا در افغانستان هم نکته سیاسی دیگری است که به این مجموعه ورود پیدا کرده؛ حال آنکه در هنگام خلق بازی رزیدنت اویل در سال ۱۹۹۶، هنوز نه آمــــریکا به افغانــــستان حمله کرده بود و نه حتی حمــلات تـــــروریستی ۱۱
سپتامبــر رخ داده بودند.
خاورمیانه و غرب از چشمانداز ژاپنیها
بهطور کل توجه ژاپنیها به موضوعات خاورمیانه در انیمهها و انیمیشنهایشان بالاست. این موضوع را میتوان در بستر مستقلی مورد تحلیل قرار داد اما آنها این توجه را از چشمانداز منطقه خودشان انجام میدهند؛ یعنی چیزی را در این محصولات فرهنگی میبینیم که میتوان آن را نوع نگاه شرقیها به مسائل خاورمیانه ارزیابی کرد نه آنچه واقعا در خاورمیانه میگذرد. وقتی آمریکا به افغانستان و مدتی بعد به عراق حمله کرد، گفته میشد که میخواهد ایران را در منگنه ژئوپلتیک قرار بدهد. همان روزها رئیسجمهور و وزیر خارجه آمریکا از تولد خاورمیانه جدید یا جنگهای صلیبی حرف میزدند و اینها مواردی بود که نشان میداد هدف آمریکا هر چه هست، به خود خاورمیانه ربط دارد اما حالا که ژاپنیها محصولی درباره حمله آمریکا به افغانستان ساختهاند، انگیزه حضور آمریکا در این کشور را نزدیک شدن ایالاتمتحده به چین و کنترل و نفوذ در آن ارزیابی میکنند و خبری از منگنه ژئوپلتیک ایران، خاورمیانه جدیدیا جنگهای صلیبی در گفتمان آنها نیست. این تصور از افغانستان مطابق با چیزی است که انگلستان در دوران استعمار هند آن را به وجود آورد؛ افغانستان دروازه کمپانی هند شرقی بود و از این جهت برای آنها اهمیت داشت. اما چین و آمریکا نوعی از رویارویی را ندارند که این قضیه در موردشان صدق کند. بهعلاوه، آن چیزی که بین آمریکا و چین میگذرد، با دوران جنگ سرد و آنچه بین شوروی و آمریکا میگذشت، تفاوتهای اساسی دارد. این درحالی است که شاید بتوان گفت خود ژاپن و چین چیزی شبیه جنگ سرد را بین خودشان تجربه کرده و میکنند و حالا این قالب را روی روابط آمریکا و چین هم قرار میدهند.
ژاپن متحد مهمی برای آمریکاست و حتی یکی از پایههای تعیینکننده ارزش پول ملی آمریکا، ارزش پول ملی ژاپن است. این درحالی است که آنها با چینیها روابط سردتری دارند و مینیسریال رزیدنت اویل هم در دفاع از آمریکاییها و از چشمانداز آنها ساخته شده است. با این حال این مجموعه علیه چین هم نیست و طرف تنشزدایی از جهان را میگیرد که معلوم میکند هم روی مخاطبان چینی حساب کرده و هم ایدهآل ژاپنیها را تنشزدایی نشان میدهد؛ چون اگر نبردی بین آمریکا و چیـــــــن شکل بگیرد، بهطور قطع کشورهایی مثل کره و ژاپن خسارت قابلتوجهی از آن خواهند دید. در فیلمها و سریالهای کرهای هم بارها دیده شده در رابطه با روی دادن جنگی بزرگ بین چین و آمریکا، یک نوع وحشت و آیندههراسی وجود دارد.
در همین رابطه مطلب زیر را بخوانید: