هومن جعفری، روزنامه نگار: بدنت سرد شده. قلبت دیگر نمیزند. میدانی که مردهای اما حس میکنی هنوز دنیا را ترک نکردهای. به عزیزانت مینگری که بر بسترت میگریند و میخندی. مرگ برای تو هنوز بخشی از سینماست. انگار بخشی باشی از فیلم «تشریفات ساده» از «جوزه تورناتوره» با این تفاوت که جای «ژرار دی پاردیو»ی گیج و هراسان را خودت پر کرده باشی. بدانی مردهای و درک کنی تمام تلاش «رومن پولانسکی» این است که پذیرش مرگ را برایت راحت و گوارا کند. ترسی نداشته باشی از مرگ و استقبالش کنی که همیشه بخشی بوده از مثلث زندگیات یعنی؛ «سینما، فوتبال و مرگ».
از اتاق عزایت بیرون میروی... تلفنها زنگ میخورند و شمعها روشنند و دود میکنند و صدای گریه زنها میآید. درست شبیهترین به صحنه مرگ در فیلمهایی که دوست داری... دچار تردید میشوی. اینجا باید جمله را با فعل ماضی نقل کرد؟ باید نوشت فیلمهایی که دوست داشتی؟!
خندهات میگیرد از مرگ و اثر سریعش روی حیاتت. درک میکنی که دیگر مالک واژههایت نیستی. به صدها خبرنگار و علاقهمند خودت فکر میکنی که حالا ناچارند در سوگ تو، از افعال ماضی استفاده کنند و این موضوع، کامت را تلخ میکند.
میزنی بیرون... از اتاق... ازساختمان... «پولانسکی» از تو میپرسد کجا میروی و میگویی که دوست داری سری به سینمای محل بزنی. او هم شانهای بالا میاندازد و دنبالت میآید... هرچه باشد، کارمند اداره مرگ است و وظیفه دارد همراهیات کند. انسان مودب و مهربانی هستی و برایش توضیح میدهی که برخلاف «دی پاردیو» در فیلم، تو مشکلی با هضم مرگ نداری و میدانی که مردهای و نیازی نیست همراهت باشد.
او مودبانه تاکید میکند که برنامه دیگری ندارد و بدش نمیآید سری به سینمایی، چیزی بزند. دوتایی میزنید بیرون و در راه، سر صحبت را با او پیرامون «شارون تیت» باز میکنی. همسر متوفای او... صورتش تلخ میشود... کمی با هم گپ میزنید و از او میپرسی که پیامی برای همسرش دارد که برایش ببری؟!
کمی با تردید با سوالت مواجه میشود، چه این نخستینباری است که میتواند برای همسر به قتل رسیدهاش، پیامی ارسال کند. چیزهایی را که به ذهنش میرسد میگوید و از تو میپرسد که آیا خوب در خاطر سپردهایش؟ پاسخ مثبت میدهی... مدتی بینتان سکوت برقرار میشود... بعد از تو میپرسد: وقتی به آنور رسیدی دوست داری چه کسانی را ببینی؟ فوتبالیستها را یا سینماییها را؟
میخندی... همان سوال همیشگی... برایش توضیح میدهی که شیفته کتاب و فوتبال و فیلمی و دوست داری آن دنیا، آنهایی را ببینی که در تمام عمر تحسین کردهای... مردان و زنان از دنیارفتهای که برایشان نوشتهای... از مربیهای معروف فوتبال انگلیس صحبت میکنی و بازیکنان درجه یکشان و بعد از ستارههای هالیوود سیاهوسپید قدیم... حرفتان گرم میگیرد... گوشهای درکنار پارک مینشینید به صحبت... او از سینمای کلاسیک حرف میزند و تو از فوتبال و به این نتیجه میرسید که آنور زندگی، باید هزارسال فرصت داشته باشی تا بتوانی همه آدمهای جالبی را ببینی که به وقت زنده بودن، امکانش برایت میسر نشده بود.
سینما باز است. یک سینمای کلاسیک و قدیمی مشغول است به نمایش «سانست بولیوار» از «بیلی وایلدر»... دوتایی به داخلش میروید و غرق در فیلم میشوید... در نمایش زوال سینمای صامت و از رونقافتادن ستارههای قدیمی...
بیرون سینما، ما مشغول عزا گرفتن برای سوگ توییم اما تو آن داخل نشستهای و فیلم میبینی. درکنارت لشکری از ستارههای درگذشته سینما و فوتبال... از «ماکس فونسیدو» با گریم «فرشته مرگ» در «مهرهفتم» از «اینگمار برگمن» تا «جرج بست» که عاشقش بودی و اسمش تو را به هیجان درمیآورد... از «کارتین هپورت» که برایش مطلب پر از ستایشی در مجله هفت نوشته بودی تا همه پسران مت بازبی که در فاجعه هوایی مونیخ جانشان را از دست داده بودند؛ «دانکن ادواردز، بیلی ولان، جوف بنت، راجر بایرن، ادی کولمن، دیوید پگ، تامی تیلور و مارک جونز» با لباس منچستریونایتد. خود «برایان کلاف» که کتاب زندگینامهاش را با نام «یونایتد نفرینشده» ترجمه کرده بودی و دیگران... هر آن کس که درطول زندگیات چیزکی درموردشان نوشته بودی به تحسین و دیگر در دنیا نبود و میتوانست کنار تو بنشیند و در سکوت، از فیلم کلاسیک «وایلدر» لذت ببرد. مثل «همفری بوگارد» و «لورن باکال» با گریمی که در فیلم «داشتن و نداشتن» از «هاوارد هاکس» داشتند و تو درموردشان نوشته بودی... مثل ناصر حجازی و منصور پورحیدری و مهراب شاهرخی و حمید جاسمیان و همایون بهزادی و دکتر اکرامی و تمام آنها که فوتبالی را ساختند که تو عاشقشان بودی... با همان لباس و آرایش خاص موی سالهایی که جوانتر بودند...
فیلم تمام میشود... همه بلند میشوند و دست میزنند اما نه برای فیلم که برای تو... برایشان دستی تکان میدهی و به «رومن پولانسکی» اشاره میکنی که برای رفتن به آن دنیا حاضری...
در میان تشویق حضار صحنه را ترک میکنی... آخرین قاب روی سینما عکس توست با تاریخ فوتت...
دکترحمیدرضا صدر
1335- 1400
پرده فرو میافتد و سینما در سکوت و تاریکی باقی میماند...