حدیث منتظری، دانشآموخته کارشناسیارشد فلسفه: تاریخ فلسفه، محمل یاد فیلسوفانی است که با طرح مساله یا مسائل بنیادی، اندیشههای مختلفی را سالها و حتی قرنها به خود مشغول و معطوف میکنند. در این میان آنچه نمایانگر عظمت یک فیلسوف است، نه لزوما سالها تلاش برای همراه ساختن مخاطبان در حفظ ایدهها؛ بلکه قهرمانانه اندیشههای دیگران و مخصوصا خویش را به محکمه نقادی کشاندن است.
انسان غربی در دورهای از تاریخ زیست میکند که به هر کدام از جریانهای فلسفی -اعم از سنت تحلیلی یا قارهای و غیرهما- متمایل باشد، مسائل فلسفی اعم از شناخت جهان، خدا، انسان، دین، اخلاق، هنر و... تابع امر معنا و فهم شده است و از این حیث، او شاهد یک تحول و چرخش بنیادی کلان از مسائل معرفتشناختی بهسمت مسائل زبانشناختی در غرب سده بیستم بوده است. جریانهای اصلی فلسفه غربی معاصر؛ یعنی سنت تحلیلی و قارهای، علیرغم تمام اختلافات بنیادی، هرکدام مسیری از فلسفه را دنبال میکنند که بهسوی مسائل معطوف به فهم و معناداری منتهی میشود و از آنجا که فهمیدن، ترجمه یک معنا یا توانایی ترجمه آن است و این ترجمه، متضمن به زبان آوردن معناست، از این رو میتوان نتیجه گرفت که فرآیند فهم و موضوع آن، اساسا زبانی است و این اهمیت چنان است که گادامر از آن هم فراتر میرود و میگوید: «ما جهان را همواره همسو با محور زبان میفهمیم، جهان خودش را در زبان به ما عرضه میکند و پیش از آنکه بر اشیا نام بگذاریم، هر آنچه را که بتوان فهمید هستیای است که در زبان وصل و فصل میشود و این یعنی وقتی که میخواهیم بفهمیم فلان چیز چیست، موجودی را میبینیم که پیشاپیش، زبانی است و به همین سبب فهمیدنی.» به تعبیر دیگر، میتوان از تمثیل مایکل دامت در این باره بهره جست که جریان تحلیلی و قارهای را به رودخانههای «راین» و «دانوب» تشبیه کرده که برخلاف فاصلهای که دارند، از سرچشمه و مبدأ واحد، آغاز و به مقصد و منتهای واحدی نیز سرازیر میشوند. «زبان» را میتوان آن مبدأ و منتهای واحدی دانست که این دو جریان را با تمام اختلافات و دوریهایشان، به همدیگر نزدیک میکند؛ زبان است که فرگه را به نگارش نامه به هوسرل وامیدارد، زبان است که مرلوپونتی و رایل را در همایش 1958 در صومعه رویومون روبهروی هم مینشاند، زبان است که ژاک دریدا و جان سرل را وارد گفتوگو میکند.
اما آنچه ویتگنشتاین را در قرن بیستم جزء با نفوذترین فیلسوفان قرار داده است، علاوهبر مساله او درخصوص اینکه «چه چیز از جهان میتوانیم بفهمیم و بر سر آن مذاکره کنیم»، نگرش نقادانه خود وی درخصوص فلسفهاش است. بسیاری از اهل فلسفه به سبب تفکر انتقادی که ویتگنشتاین از آرای خود داشته، حیات فکری او را به دو دوره تقسیم میکنند. آنچه در این جستار بهصورت مختصر قصد پرداختن به آن را داریم، مسأله زبان در ساحت شناختی برحسب ادوار فکری ویتگنشتاین است. این دو دیدگاه به ترتیب در دو کتاب مهم و اثرگذار او یعنی «رساله منطقی-فلسفی» و «پژوهشهای فلسفی» آمده است. اگر خلاصهسازی آرای زبانی او عمل قابل توجیهی باشد، در اینجا میتوانیم به اجمال به نگاه زبانمحور ویتگنشتاین در «رساله منطقی-فلسفی» بپردازیم و بعد، دوره انتقال وی را در کتاب «پژوهشها» دنبال کنیم.
ویتگنشتاین در «رساله» درباره زبان چگونه میاندیشید؟
پیشفرض بنیادینی که نباید قبل از هر تحقیقی درباره فلسفه ویتگنشتاین، نسبت به آن غافل بود، بنیاد تجربهگرایانه افکار اوست. همچنین بهلحاظ تاریخی باید توجه داشت که اندیشههای ویتگنشتاین متقدم، همسو با نظریه اتمیسم منطقی راسل و تا حدودی متاثر از آرای منطقی و فلسفی فرگه است. هدف ویتگنشتاین در «رساله»، تعیین مرزی برای ابراز زبانی تفکرات و حل مسائل فلسفی نظیر رابطه میان زبان و واقعیت، ماهیت منطق، مفهوم عدد، علیت و استقرا و پرسشهای مربوط به امور اخلاقی، دین و زندگی از طریق فهم صحیح زبان بود. ازدیدگاه ویتگنشتاین متقدم آنچه قابل بیان کردن است معادل آن چیزی است که اندیشیدن درباره آن امکانپذیر است؛ درنتیجه با درک منطق زبان، امکان حل مسائلی که ناشی از عدمفهم صحیح زبان است، فراهم میشود.
ایده اصلی او در نظرورزی نخستینش نظریه تصویری معنا است. بر اساس این نظریه، زبان، متضمن تصویری از حقایق موجود در جهان هست. وی در توضیح گزاره اولیه و حقیقت، بیان میدارد که هر گزاره، توصیف یک وضعیت امور است و هر حقیقت، وجود یک وضعیت امور است. بنابراین هر گزارهای، یک حقیقت را توصیف میکند. گزارههای مرکب، حقایق مرکب را و گزارههای اولیه، حقایق بسیط را توصیف میکنند. ویتگنشتاین -احتمالا متاثر از فرگه- اندیشه را عبارت از گزارههای معنادار و تصویری از حقایق میداند و زبان را شامل و دربردارنده همه گزارهها و درنتیجه بیانگر حقایق تلقی میکند. نتیجهای که میتوان در یک گزاره از این سه ادعای ویتگنشتاین اخذ کرد، این است که زبان، تصویر حقایق است. او همچنین آن تصویری را مثال حقیقت میداند که آن تصویر، معنا و مضمون خود را مجسم مینماید. از این رو تصویر، فینفسه چیزی در باب درستی یا نادرستی خود ابراز نمیکند بلکه این، سازگاری یا ناسازگاری معنای تصویر با حقیقت، همان صادق بودن یا کاذب بودن تصویر است.
از این رو: اولا عالم عبارت است از «یک رشته امور واقع که مطلقا از یکدیگر مستقلند» و ثانیا شناخت ما «تصویری بازتابیده از این امور واقع است» و ثالثا قضایای کلی و مولکولی «بیاستثنا، تابع صدق همین قضایای جزئی و اتمیاند، و با روابط منطقی، از همین قضایای اخیر ساخته شدهاند» و رابعا منطق «صرفا خصلت توتولوژیک دارد؛ یعنی هیچ چیز درباره واقع نمیگوید و اثبات نمیکند» و خامسا اینکه واقع «فقط با علوم بررسی و تحقیق میشود» و سادسا فلسفه «نمیتواند اصول نظریات باشد بلکه صرفا یک فعالیت است».
وی نظریهای را درباره زبان ارائه داد که برحسب آن، انسان نمیتواند به نحوی معنادار درباره زبان حرف بزند، چون تحلیل «منطقی-دستوری» ناممکن است، و اگر پرسشهای فلسفی به این تحلیل برمیگردند میبینیم که همه آنها مسائل کاذب یا شبهمسالهاند. تا اینکه او خود در کتاب «پژوهشهای فلسفی» نظریه تصویری معنا را مورد انتقاد قرار میدهد.
مساله زبان در ویتگنشتاینِ «پژوهشها»
دوره دوم تفکر ویتگنشتاین، دوره جایگزینی و غلبه رویکرد پراگماتیستی و تجربهگرایانه بر رهیافت متافیزیکی و منطقی سابق است. در این دوره، نظریه «کاربردی معنا» بهجای نظریه تصویری معنا مطرح میشود. برحسب این رویکرد جدید، معنا صرفا در کاربرد واژه در یک بافت اجتماعی و نسبتهای آن تعیین میشود و هر بافت، قواعد خاص خودش را دارد؛ درست مانند قواعد بازیهای مختلف و متفاوت. قوانین شطرنج متفاوت از قواعد فوتبال است و قواعد فوتبال متفاوت از قواعد گلف و... . زبان در هر قلمرویی قواعد اختصاصی خود را دارد؛ بین زبان دین و زبان هنر و زبان ورزش و زبان علم، نه سنخیتی ذاتی و ذاتگرایانه؛ بلکه «شباهتی خانوادگی» برقرار است و در این کثرت بازیها و قواعد است که نظریه شباهت خانوادگی معنا مییابد.
نظریه کاربردی معنا، از این جهت، صریحا در مقابل نظریه تصویری قرار دارد که معنا را نهفته در دل نحو عبارات تلقی میکرد؛ رهیافتی که دریدا در سخنرانی معروفش در بالتیمور در مناظره با استادش لویاستروس نام آن را «الهیات سوسوری» نهاد؛ اما با این وجود، همانطور که در ادامه گفته خواهد شد، ویتگنشتاین متقدم بهطور کامل در تقابل با ویتگنشتاین متأخر نیست و نباید از حلقههای اتصال و نقاط انطباق این دو دوره فکری با سهلانگاری گذشت و با شتابزدگی، حکم به تناقض آن دو کرد. نظریه کاربردی همچنین، صریحا کثرتگرایانه و نسبیگرایانه است و از این جهت نیز خیلی به درد پوزیتیویستها و علمگرایان نمیخورد.
نظر ویتگنشتاین متأخر در باب زبان را از لحاظی حتی میتوان آنتیتز اندیشه نخستین او دانست. او این بار بهجای طرح نگرشی هستیشناسانه و متافیزیکی نسبت به زبان، ذهن و عالم، توجه ما را مورد به مورد به کاربردهای عادی و واقعی زبان معطوف میکند؛ به بیان دیگر، معنا نزد ویتگنشتاین، نه حقیقتی ابژکتیو -چنانچه فرگه درمورد «اندیشه»ها میگفت- بلکه اساسا چیزی نیست جز کاربرد مفهوم در بافتهایی متکثر. طرح «بازیهای زبانی» در نوشتههای اخیر وی نشاندهنده این است که بهنظر او زبان، کاربردهای متعددی دارد و واژهها و عبارات، فقط در جریان زندگی و در نسبتهای جمعی معنا پیدا میکنند؛ چیزی شبیه به نظر سوسور درباره منشا قراردادی ساختار زبان.
اما به هر تقدیر، او نه برای خود زبان، بلکه به خاطر فلسفه، به زبان علاقهمند بود و تصور اخیر از فلسفه، از شیوه جدید نگریستن او به زبان برمیخیزد. بهنظر او مسائل فلسفی عمدتاً از سوءتفسیر صور زبان نشأت میگیرند. مسائلی که از تفسیر نادرست شکلهای زبانی ما ناشی میشوند، دارای خصلت عمیق و ناآرامی هستند. ریشههایشان در ما به اندازه شکلهای زبانمان ژرف است و اهمیت آنها به اندازه اهمیت زبان ماست. بهنظر او فلسفه با حیرت آغاز میشود و پرسشهای فلسفی، پرسشهای آزاردهنده هستند که از شکلهای زبان ما برمیخیزند. در این نقطه است که ما پیوند ویتگنشتاین اول و دوم را با وجود تمام تمایزهای مذکور میتوانیم تشخیص دهیم و اجازه مصادره او را به نفع و توسط هیچ جریان و ایدئولوژیای ندهیم، اینجا میتوانیم بگوییم ویتگنشتاین، ویتگنشتاین است.
انتهای سخن اینکه آنچه از مقایسه اندیشههای او در هر دو مقطع تفکرش برمیآید آن است که ادوار دوگانه تفکر ویتگنشتاین نه مطلقا دربرابر یکدیگر قرار دارند و نه همسویی کامل دارند که البته غلبه با تمایزهاست.
با وجود پیوندهایی که منبعث از دغدغههای درونی او میان افکارش مفصلبندی ایجاد کرده است، فلسفهای که در اندیشه متقدمش مطرح میکند، -احتمالا بهدلیل ساختار اگزیستانسیال شخصیت او- فلسفهای عمیقا فردی است؛ اندیشههای انسان تنهایی است که در زندان تنهایی خود انگار اسیر است؛ زبان صرفا ابزاری است برای بازنمایی امور واقع و در خدمت بررسی نسبتهای بیرونی. اما در آثار ویتگنشتاین دوم، انسانی ملاحظه میشود که از تنهایی خود بیرون آمده و به عالمی که به قول هایدگر جز نسبت داشتن نیست، گام نهاده است؛ نسبتهای متکثر درونی و بیرونی. به بیان دیگر، در دوره اول تفکر او مقوله «نسبت» معطوف به وضعیت امور در عالم واقع است و در دوره دوم، معطوف به قواعد و بافتهای متکثر زبانی. کار زبان صرفا توصیف امور واقع نیست؛ زبان کاربردهای فوقالعاده متعددی دارد. دیگر، ساخت جهان محسوس نیست که مرزهای زبان را تعیین میکند؛ بلکه ساختار زبان، چگونگی تفکر درباره جهان را معین میکند. از نظر ویتگنشتاین متقدم، مفاهیمی که زبان فراهم میکند، نحوه اندیشه و نگرش ما را رقم میزند و از سوی دیگر، مرز معناداری یا بیمعنایی جمله، براساس واقعیتهای جهان معین میشود؛ درحالی که برحسب دیدگاه متاخر ویتگنشتاین، هر معنا فقط یک قسم از بازیهای ممکن و موجود زبانی است که قواعدی مخصوص به خود را دارد. زبان، بازیهای متنوعی دارد و همین بازیها است که جهان را تعبیر میکند.
منابع
۱. گلاک، هانس یوهان. فلسفه تحلیلی چیست؟ ترجمه یاسر خوشنویس. ترجمان. ١٣٩٧.
۲. لاکوست، ژان. فلسفه در قرن بیستم. ترجمه رضا داوری اردکانی، سمت، ١٣٧۵.
۳. مهدی نژاد، محمدحسین. نظریه تصویری زبان با تاکید بر لوازم معرفت شناختی آن. حکمتنامه، شماره یک.
۴. ویتگنشتاین، لودویگ. رساله منطقی-فلسفی، ترجمه سروش دباغ. هرمس. ١٣٩۴.
۵. همو. پژوهشهای فلسفی. ترجمه فریدون فاطمی. نشر مرکز. ١٣٨٠.